سلام بر ابراهیم

من با یکی از دختران محله، مخفیانه دوست شدم. آن زمان حدود هفده سال داشتم. در یک ساعت خلوت، داشتم توی کوچه با همان دختر حرف می‌زدم. محو صحبت بودم و به اطراف و پیرامون خودم توجه نداشتم. یکباره دیدم که ابراهیم از سر کوچه به سمت ما می‌آید!
کد خبر: ۴۲۵۵۹۳   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۲۵

وقتی سر میز شام نشسته بودیم، ابراهیم به پای من زد و اشاره کرد، بگیر! دستش را از زیر میز جلو آورد و مبلغی را کف دستم گذاشت و با اشاره گفت: «حرفی نزن و برو پول غذا را حساب کن.» هفته بعد دوباره همه ما به چلوکبابی دعوت شدیم. ابراهیم گفت: «امروز مهمان فلانی هستیم.»
کد خبر: ۴۲۵۵۸۵   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۲۴

من که از خدا خواستم مثل مادر سادات حضرت زهرا (س) گمنام باشم و دیگه کارم به غسالخانه نرسه.
کد خبر: ۴۲۵۵۷۹   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۲۳

صدایش کردم و گفتم: داداش جون، هوا سرده، یخ می‌کنی. چرا توی رختخواب نمی‌خوابی؟ گفت: «خوبه، احتیاجی نیست.»
کد خبر: ۴۲۵۵۷۶   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۲۲

حوالی میدان خراسان از داخل پیاده رو با سرعت در حال حرکت بودیم. یکباره ابراهیم سرعتش را کم کرد! برگشتم عقب و گفتم: چی شد، مگه عجله نداشتی؟! همینطور که آرام حرکت می‌کرد، به جلوی من اشاره کرد و گفت: «به خورده یواش بریم تا از این آقا جلو نزنیم!» .
کد خبر: ۴۲۵۵۷۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۲۱

کمی که از تمرین ما گذشت، ابراهیم با دوستانش وارد شدند. به محض ورود آنها، حاج حسن از جا بلند شد و گفت: به‌به، آقا ابراهیم هادی، خوش آمدی پهلوان، چه عجب این‌طرف‌ها... جا خوردم. من می‌خواستم برای ابراهیم قیافه بگیرم، اما ظاهراً او قبل از ما یک ورزشکار تمام عیار بوده!
کد خبر: ۴۲۵۵۷۱   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۲۰

ابراهیم یک طرف و این سه نفر در طرف مقابل ایستادند. بچه‌هایی که برای تماشای والیبال آمده بودند، همگی ابراهیم را تشویق می‌کردند. نمی‌دانید چه شور و هیجانی در سالن ایجاد شد. دست آخر نیز ابراهیم توانست آنها را شکست بدهد! یادم هست علی پروین با تعجب به او نگاه می‌کرد.
کد خبر: ۴۲۴۰۸۰   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۱۹

بعد از پایان برنامه هیئت، ابراهیم برای رفقا شام تهیه می‌کرد. کم‌کم برخی جوانان که به راه‌های خلاف کشیده شده بودند، پایشان به جلسات هفتگی باز شد.
کد خبر: ۴۲۴۰۷۶   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۱۷

یکی از روحیات پدرم این بود که جلوی درب خانه را معمولاً یک لامپ نصب میکرد تا این کوچه ی باریک و تاریک، روشن شود. هرچند که هفته ای یکبار حداقل، این لامپ را سرقت می کردند! از دیگر ویژگیهای پدر این بود که میگفت: صبح تا غروب، لای درب خانه را باز بگذارید تا اگر کسی، همسایه‌ای، احتیاجی دارد یا چیزی میخواهد راحت باشد.
کد خبر: ۴۲۴۰۷۵   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۱۶

حتی اسرا هم مجذوب رفتار ابراهیم بودند. کمی هم عربی بلد بود، در اوقات بیکاری می‌نشست و با اسرا صحبت می‌کرد.
کد خبر: ۴۲۴۰۷۱   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۱۵

ساعتی بعد برگشت. با لباس سربازی! پرسیدم: لباست کو؟ گفت: یکی از بچه‌های کُرد از لباس من خوشش آمد، من هم هدیه دادم به او!
کد خبر: ۴۲۴۰۶۷   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۱۴

ابراهیم وقتی از بازار برمی‌گشت شب بود. آخر کوچه چراغانی شده بود. لبخند رضایت بر لبان ابراهیم نقش بست. رضایت، بخاطر اینکه یک دوستی شیطانی را به یک پیوند الهی تبدیل کرده.
کد خبر: ۴۲۴۰۶۴   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۱۳

علی نصرالله را دیدم. با آن حال خراب آمده بود در راهپیمایی شرکت کند. گفتم: حاج‌علی، تمام این فتنه را شهدا جمع کردند. حاج‌علی برگشت و گفت: مگه غیر از اینه؟ مطمئن باش کار خود شهدا بوده.
کد خبر: ۴۲۲۲۲۸   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۱۲

سلام بر ابراهیم . اینگونه نیکوکاران را جزا می‌دهیم به درستی که او از بندگان مؤمن ما بود.
کد خبر: ۴۲۲۲۲۵   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۱۱

خون زیادی از پای من رفته بود، بی‌حس شده بودم، عراقی‌ها اما مطمئن بودند که زنده نیستیم. حالت عجیبی داشتم. زیر لب فقط می‌گفتم: یا صاحب الزمان (عج) ادرکنی. هوا تاریک شده بود. جوانی خوش‌سیما و نورانی بالای سرم آمد.
کد خبر: ۴۲۲۲۲۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۱۰

با ابراهیم به خانه دوستم رفتیم. به او گفتم: کسی را که باید از او تشکر کنی، آقا ابراهیم است نه من! چون من اصلاً آدمی نبودم که بتوانم کسی را هشت کیلومتر آن هم در کوه با خودم عقب بیاورم.
کد خبر: ۴۲۲۲۱۴   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۰۸

هر روز تا این موقع حداقل یکی از بندگان خدا به ما مراجعه می‌کرد و هرطور شده مشکلش را حل می‌کردیم. اما امروز از صبح تا حالا کسی به من مراجعه نکرده! می‌ترسم کاری کرده باشم که خدا توفیق خدمت را از من گرفته باشد!
کد خبر: ۴۲۲۲۱۳   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۰۷

ابراهیم در حالی که آرامش همیشگی را نداشت رو به من کرد و در حالی‌که دستش را با عصبانیت تکان می‌داد گفت: توی این مجالس خدا پیدا نمی‌شه. همیشه جایی برو که حرف از خدا و اهل بیت باشه.
کد خبر: ۴۲۲۲۱۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۰۶

چند شب قبل، دخترم در خواب این شهید را می‌بینه! شهید هادی به دخترم می‌گوید: دختر خانم، تو هر وقت به من سلام می‌کنی من جوابت رو می‌دم! برای تو هم دعا می‌کنم که با این سن کم، اینقدر حجابت را خوب رعایت می‌کنی. حالا دخترم از من می‌پرسه: این شهید هادی کیه؟ قبرش کجاست؟
کد خبر: ۴۲۱۳۴۷   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۰۵

به سختی ما رو جمع کرد. تو گرگ و میش هوا ما رو آورد عقب. توی راه رسیدیم به یک کانال، کف کانال پر از لجن و ... بود، عرض کانال هم زیاد بود. ابراهیم رفت دو تا برانکارد آورد و با آنها چیزی شبیه پل درست کرد! بعد هم ما را عبور داد و فرستاد عقب. خودش هم رفت جلو.
کد خبر: ۴۲۱۳۴۳   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۰۴