سلام بر ابراهیم

دو روز بود که ابراهیم مفقود شده! برای گرفتن خبر به ستاد اسرای جنگی رفتم اما بی فایده بود. تا نیمه‌های شب بیدار و خیلی ناراحت بودم. من از صمیمی ترین دوستم هیچ خبری نداشتم.
کد خبر: ۴۱۵۶۶۶   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۲/۱۳

وقتی شهر کمی آرامش پیدا کرد ابراهیم به همراه دیگر رزمنده‌ها ورزش باستانی را برپا کرد. هر روز صبح ابراهیم با یک قابلمه ضرب می‌گرفت و با صدای گرم خودش می‌خواند. اصغر هم میاندار ورزش شده بود، اسلحه ژ. ۳ هم شده بود میل! با پوکه توپ و تعدادی دیگر از سلاح‌ها، وسایل ورزشی را درست کرده بودند.
کد خبر: ۴۱۵۶۶۴   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۲/۱۲

عراقی‌ها خوب به سنگر‌های ما نزدیک شده بودند. یکدفعه ابراهیم به همراه چند نفر از دوستان به سمت عراقی‌ها حمله کردند! آن‌ها درحالیکه از سنگر بیرون می‌دویدند فریاد زدند: الله اکبر.
کد خبر: ۴۱۵۶۶۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۲/۱۱

اگر این بچه‌ها، همان ساعت می‌رفتند معلوم نبود برای نماز بیدار می‌شدند یا نه، شما یا کار بسیج را زود تمام کنید یا بچه‌ها را تا اذان صبح نگه دارید که نمازشان قضا نشود.
کد خبر: ۴۱۴۴۵۶   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۲/۰۹

در آن زمان که اکثر بچه‌های انقلابی به ظاهرشان اهمیت نمی‌دادند ابراهیم با ظاهری آراسته و کت و شلوار به مدرسه می‌آمد. چهره زیبا و نورانی، کلامی گیرا و رفتاری صحیح، از او معلمی کامل ساخته بود. در کلاس‌داری بسیار قوی بود. به موقع می‌خندید. به موقع جذبه داشت.
کد خبر: ۴۱۴۴۵۵   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۲/۰۷

روز بعد با برادر بروجردی جلسه گذاشتیم. فرماندهان ارتش هم حضور داشتند. ایشان فرمودند: با توجه به پیام امام، نیروی زیادی در راه است. ضد انقلاب هم خیلی ترسیده. آن‌ها داخل شهر دو مقر مهم دارند. باید طرحی برای حمله به این دو مقر داشته باشیم.
کد خبر: ۴۱۴۴۵۱   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۲/۰۸

من هم کمی نگاهش کردم و گفتم: آقا ابرام، من شنیدم تا زنده بودی مشکل مردم رو حل می کردی. شهید هم که همیشه زنده است. بعد گفتم: خدایا به آبروی شهید هادی مشکلم رو حل کن.
کد خبر: ۴۱۴۴۴۹   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۲/۰۶

مطمئن باش چیزی مثل برخورد خوب روی آدم ها تأثیر ندارد. مگر نخوانده‌ای، خدا در قرآن به پیامبرش می فرماید: اگر اخلاقت تند و خشن بود، همه از اطرافت می رفتند. پس لااقل باید این رفتار پیامبر را یاد بگیریم.
کد خبر: ۴۱۳۶۴۶   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۲/۰۵

صدای تیراندازی کمتر شده بود. مامورها کمی عقب تر رفته بودند. ابراهیم خیلی سریع به حالت سینه خیز رفت داخل خیابان، خوابید کنار مجروح، بعد هم دست مجروح را گرفت و آن جوان را انداخت روی کمرش.
کد خبر: ۴۱۳۶۴۴   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۲/۰۴

مامورها دنبال ابراهیم دویدند. ابراهیم رفت داخل کوچه، آنها هم به دنبالش بودند. حواس مامورها که حسابی پرت شد کرایه را دادم. از ماشین خارج شدم. به آن سوی خیابان رفتم و راهم را ادامه دادم.
کد خبر: ۴۱۳۶۴۳   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۲/۰۳

بعد از غذا آقا ابراهیم گفت: چطور بود؟ گفتم: خیلی عالی بود. دستت درد نکنه، گفت: امروز صبح تا حالا توی بازار باربری کردم. خوشمزگی این غذا به خاطر زحمتیه که برای پولش کشیدم؟!
کد خبر: ۴۱۳۶۴۱   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۲/۱۰

تا ابراهیم را دیدم خنده‌ام گرفت! پیراهن بلند پوشیده بود و شلوار گشاد! به جای ساک ورزشی لباس‌ها را داخل کیسه پلاستیکی ریخته بود!
کد خبر: ۴۱۳۶۳۷   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۲/۰۲

آن روز ابراهیم به فینال رسید. اما قبل از مسابقه نهایی، همراه ما به خانه برگشت! او عملا ثابت کرد که رتبه و مقام برایش اهمیت ندارد. ابراهیم همیشه جمله معروف امام راحل را می گفت: «ورزش نباید هدف زندگی شود.»
کد خبر: ۴۱۱۹۷۳   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۲/۰۱

با لبخندی که بر لب داشت با همه بچه های مهمان دست داد. آرامش به جمع ما برگشت. بعد هم گفت: من کشتی نمی گیرم! همه با تعجب پرسیدیم: چرا؟! کمی مکث کرد و به آرامی گفت: دوستی و رفاقت ما خیلی بیشتر از این حرفها و کارها ارزش داره!
کد خبر: ۴۱۱۹۶۶   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۱/۳۱

من شک نداشتم دعای توسلی که ابراهیم با آن شور و حال عجیب خواند کار خودش را کرده. بارها می دیدم ابراهیم، با بچه هایی که نه ظاهر مذهبی داشتند و نه به دنبال مسائل دینی بودند رفیق می شد. آنها را جذب ورزش می کرد و به مرور به مسجد و هیئت می کشاند.
کد خبر: ۴۱۱۹۲۰   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۱/۳۰

حسین زاهد، استاد عرفان و اخلاق که علمای بسیاری در محضرش شاگردی کرده اند چنین سخنی می‌گوید؟! او ابراهیم را استاد اخلاق عملی معرفی کرد؟!
کد خبر: ۴۱۱۹۰۸   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۱/۲۹

سرباز عراقی گفت: یک ماه قبل، تصویر شما و چند نفر دیگر از فرماندهان این جبهه را برای همه یگان های نظامی ارسال کردند و گفتند: هر کس سر این فرماندهان ایرانی را بیاورد جایزه بزرگی از طرف صدام خواهد گرفت!
کد خبر: ۴۱۱۸۹۴   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۱/۲۸

چند نفر از بچه ها با گریه داد زدند: جواد، جواد! و به سمت عقب ماشین رفتند! همینطور که بقیه هم گریه می کردند یکدفعه جواد از خواب پرید! نشست و گفت: چی، چی شده!؟ جواد هاج و واج، اطراف خودش را نگاه کرد. بچه ها با چهره هایی اشک آلود و عصبانی به دنبال ابراهیم می گشتند. اما ابراهیم سریع رفته بود داخل ساختمان!
کد خبر: ۴۱۱۸۸۵   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۱/۲۷

یکدفعه از جا پرید و به صورتم نگاه کرد و بی مقدمه گفت: حاج علی، جان من راست بگو! تو چهره من شهادت می بینی؟!
کد خبر: ۴۱۱۴۳۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۱/۲۶

گردان های خط شکن، برای اینکه زیر آتش نباشند رفتند داخل کانال. با روشن شدن هوا تانک های عراقی جلو آمدند و دو طرف کانال را بستند. دشمن هم کانال ها را زیر آتش گرفته.
کد خبر: ۴۱۰۶۷۵   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۱/۲۴