اسرا هم مجذوب رفتار ابراهیم بودند
به گزارش گروه سیاسی ، پهلوان بسیجی «ابراهیم هادی» از بنیانگذاران گروه چریکی شهید اندرزگو در جبهه گیلانغرب است. بُرشهایی از زندگی این قهرمان غریب کشورمان را که در کتاب «سلام بر ابراهیم ۲» گردآوری شده است، منتشر میکند.
اسیر
از ویژگیهای ابراهیم، احترام به دیگران، حتی به اسیران جنگی بود. همیشه این حرف را از ابراهیم میشنیدیم که: اکثر این دشمنان ما انسانهای جاهل و ناآگاه هستند. باید اسلام واقعی را از ما ببیند. آن وقت خواهید دید که آنها هم مخالف حزب بعث خواهند شد. لذا در بسیاری از عملیاتهای قبل از شلیک به سمت دشمن در فکر به اسارت در آوردن نیروهای آن ها بود. با اسیر هم رفتار بسیار صحیحی داشت.
سه اسیر عراقی را داخل شهر آوردند. هنوز محلی برای نگهداری آنها نبود. مسئولیت حفاظت آنها را به ابراهیم سپردیم. هر چیزی که از طرف تدارکات برای ما میآمد و یا هر چیزی که ما میخوردیم ابراهیم همان را بین اسرا توزیع میکرد. همین باعث میشد که همه، حتی اسرا مجذوب رفتار او شوند. کمی هم عربی بلد بود، در اوقات بیکاری مینشست و با اسرا صحبت میکرد.
دو روز ابراهیم با آنها بود، تا اینکه خودرو حمل اسرا آمد، آنها از ابراهیم سوال کردند: شما ه با ما میآیی؟ وقتی جواب منفی شنیدند خیلی ناراحت شدند. آنها با گریه التماس میکردند و میگفتند: ما را اینجا نگه دار، هر کاری بخواهی انجام میدهیم. حتی حاضریم با بعثیها بجنگیم!
عملیات بر روی ارتفاعات بازیدراز آغاز شد. ما دو نفر کمی به سمت بالای ارتفاعات رفتیم. از بچههای خودی دور شدیم به سنگری رسیدیم که تعدادی عراقی در ان بودند. با اسلحه اشاره کردم که به سمت بیرون حرکت کنید. فکر نمیکردم اینقدر زیادباشند! ما دونفر آنها پانزده نفر بودند گفتم: حرکت کنید. اما آنها هیچ حرکتی نمیکردند! طوری بین ما قرار گرفتند که هر لحظه ممکن بود به هردوی ما حمله کنند. شاید هم فکر نمیکردند ما فقط دو نفر باشیم! دوباره داد زدم: حرکت کنید و با دست اشاره کردم ولی همه به عراقیها به افسر درجهداری که پشت سرشان بود نگاه میکردند!
افسر بعثی ابروهایش را بالا میانداخت. یعنی نروید! خیلی ترسیدم، تا حالا در چنین موقعیتی قرار نگرفته بودم. دهانم از ترس تلخ شد. یک لحظه با خودم گفت همه ببندم به رگبار، اما کار درستی نبود. هر لحظه ممکن بود اتفاق بدی رخ دهد. از ترس اسلحه را محکم گرفتم. از خدا خواستم کمکم کند. یک دفعه از پشت سنگر ابراهیم را دیدم.به سمت ما میامد. آرامش عجیبی پیدا کردم. تا رسید، در حالیکه به اسرا نگاه میکردم گفتم: آقا ابرام، کمک! پرسید: چی شده؟ گفتم: مشکل اون افسر عراقیه. نمیخواد اینها حرکت کنند! بعد با دست، افسر را نشان دادم. لباس و درجهاش با بقیه فرق داشت و کاملاً مشخص بود. ابراهیم اسلحهاش را روی دوشش انداخت و جلو رفت. با یک دست یقه افسر بعثی و با دست دیگر کمربند او را گرفت و در یک لحظه او را از جا بلند کرد! چند متر جلوتر او را جلوی پرتگاه آورد.