همه چلوکبابها را مهمان ابراهیم بودیم اما نفهمیدهبودیم
به گزارش گروه سیاسی ، پهلوان بسیجی «ابراهیم هادی» از بنیانگذاران گروه چریکی شهید اندرزگو در جبهه گیلانغرب است. بُرشهایی از زندگی این قهرمان غریب کشورمان را که در کتاب «سلام بر ابراهیم ۲» گردآوری شده است، منتشر میکند.
چلوکباب
با ابراهیم و چند نفری از بچههای محل رفیق بودم. همیشه با هم بودیم. والیبال و کشتی و زورخانه، محل تفریح همگی ما بود.
ما شش- هفت نفر بودیم که بیشتر وقتمان در کنار هم سپری میشد. از میان ما فقط ابراهیم سرکار میرفت و در بازار مشغول بود. او برای خودش درآمد داشت، اما بیشتر جمع ما وضع مالی خوبی نداشتند.
یک روز ابراهیم همه جمع مارا به چلوکبابی دعوت کرد. بهترین غذا را برای ما سفارش داد و مشغول خوردن شدیم. نمیدانید چه لذتی داشت. خصوصاًبرای بعضی از رفقا که وضعیت مالی خوبی نداشتند و سال تا سال نمیتوانستند چنین غذایی بخورند. ابراهیم از اینکه میدید ما چگونه با ولع غذا میخوریم لذت میبرد. هفتهی بعد دوباره همه ما را به چلوکبابی دعوت کرد. گفتیم: نه، نمیشه که همیشه شما.... گفت: «امروز مصطفی ما رو مهمون میکنه.»
وقتی سر میز شام نشسته بودیم، ابراهیم به پای من زد و اشاره کرد، بگیر! دستش را از زیر میز جلو آورد و مبلغی را کف دستم گذاشت و با اشاره گفت: «حرفی نزن و برو پول غذا را حساب کن.» هفته بعد دوباره همه ما به چلوکبابی دعوت شدیم. ابراهیم گفت: «امروز مهمان فلانی هستیم.»
ماه بعد دوباره این ماجرا تکرار شد. این بار مهمان شخص دیگری بودیم. و این ماجرا تا مدتها ادامه داشت. یکی از زیباترین خاطران دوران نوجوانی و جوانی ما در همان چلوکبابی نقش بست.
شاید الان، وقتی برای فرزندانمان این حرفها را بزنیم، چیزی متوجه نشوند، الان هر روز برنج در خانهها پخته میشود. چلوکباب یک غذای عادی برای برخی از مردم تبدیل شده، اما آن زمان بیشتر مردم جامعه در فقر شدید مالی بودند. بیشتر خانوادهها با سختی روزگار را میگذراندند. غذای برنجی خیلی دیر در خانهها پخته میشد. آن زمان شاید قیمت غذاهای رستوران زیاد نبود، اما پول نقد هم در دست مردم نبود. توان مالی مردم بسیار پایین بود. خوردن چنین غذاهایی واقعاً در توان مردم نبود.
روزها و سالها از آن دوران گذشت. ابراهیم شهید شد. یک روز با بچههای محل، دور هم جمع بودیم. حرف از ابراهیم به میان آمد. گفتم: بچهها یادتونه ابراهیم مارو میبرد رستوران و برای ما چلوکباب میگرفت؟
همه با تکان دادن سر تأیید کردند. بیشتر بچهها به حرف آمدند و گفتند: خدا ابراهیم رو بیامرزه، چقدر ما در آن روزگار آرزوی خوردن چلوکباب داشتیم. بعد گفتیم: باید یه چیزی رو اعتراف کنم. اون شب که ابراهیم گفت که مصطفی میخاد شما رو مهمان کنه، من هیچ پولی نداشتم. ابراهیم از زیر میز پول را داد دستم و گفت برو پول غذا رو حساب کن.
تا این حرف را زدم، چشمان دیگر رفقا گرد شد و به من خیره شدند. یکی دیگر از رفقا گفت: ابراهیم با من هم چنین برخوردی کرد. آن شب که قرار بود من شما را مهمان کنم، از قبل پول شام را توی جیبم گذاشت و گفت: به کسی حرف نزن. دیگری نیز همین را گفت و ...
خلاصه اینکه آن شب فهمیدیم. تمام ما در آن دوران چلوکباب را مهمان ابراهیم بودیم، اما هیچکس این مطلب را نفهمیده بود.