«اندکی بنشین که باران بگذرد» منتشر شد/عاشقانه‏‌ای از همسر معلم شهید «امیرحسین موسوی»

11:00 - 20 ارديبهشت 1400
کد خبر: ۷۲۳۳۰۰
«اندکی بنشین که باران بگذرد»، زندگی‌نامه و خاطرات شمسی فلاحتی همسر معلم شهید، سید امیرحسین موسوی و روایت زندگی کوتاه، اما عاشقانه آن‌هاست که به تازگی روانه بازار نشر شده‌است.

- این کتاب که در طی سه سال مصاحبه و گفت‏وگو با همسر، خانواده و دوستانش بازنویسی و نگاشته شده، فقط گوشه‏ای از زندگی سراسر شکوه این شهید بزرگ است. این کتاب همسرانه‏ای ساده و صمیمی است؛ روایت زندگی‏ای کوتاه، اما عاشقانه.

نویسنده با حساسیت تام چندین‏بار همراه این خانوادة به روستای ابدال، زادگاه شهید موسوی، رفته و از نزدیک آنچه را که قرار است در کتاب بیاورد دیده‌است. قرار گرفتن در آن خانة روستایی زیبا در نوشتن خاطرات به وی کمک فراوانی کرده‌است. قسمت‏هایی از متن به درخواست راوی حذف و جا‌هایی کامل بازنویسی شد تا درنهایت خاطرات به صورتی داستان‏گونه و روان برای مخاطب روایت شود.

داورزنی در مقدمه می‌نویسد: بعد از هر جلسه مصاحبه، می‏نشستم پای رایانه و صوت‏های ضبط‏شده را گوش می‏کردم. همزمان که تایپ می‏کردم، سؤالات جدیدی برایم پیش می‏آمد که یادداشت می‏کردم تا در جلسة بعدی مصاحبه بپرسم. گاهی در اینترنت چرخی می‏زدم تا شنیده‏هایم را از راوی با وقایع تاریخی انقلاب و دفاع مقدس تطبیق دهم. در بعضی موارد، با هم جلسه می‏گذاشتیم و گفت‏وگو می‏کردیم تا به نتیجه‏ای واحد می‏رسیدیم. بعد از پایان مصاحبه‏ها، شروع کردم به نوشتن.

«اندکی بنشین که باران بگذرد» منتشر شد/عاشقانه‏‌ای از همسر معلم شهید «امیرحسین موسوی»نویسنده خطاب به راوی می‌گوید: چند روزی وقتم به مطالعة خاطرات گذشت. هر چه جلو می‏رفتم، بیشتر احساس نزدیکی می‏کردم. تا اینکه رسیدم به خاطرات ازدواجت. نفسم توی سینه حبس شده بود. شوکه شده بودم. آن روز، روزی که به عقد او درآمدی، روزی که با این ازدواج سرنوشتت تغییر ‏کرد، درست روزی بود که خداوند به روح من حیات بخشید. روزی که زاده شدم. هرگز فکر نمی‏کردم که قرار است یک روز عاشقانه‏های از جنس نورِ تو را قلم بزنم.

سرنوشت این گونه بود که سال‏ها بعد، با تو و زندگی‏ات گره بخورم و سرنوشت خودم هم تغییر کند. عزمم را بیشتر جزم کردم و با اشتیاق پیگیر بازنویسی خاطراتت شدم. اما نواقصی در آن یافتم. به همین منظور، حدود چهارده جلسه با هم صحبت کردیم و یک بار دیگر تو را غرق در خاطراتت کردم؛ خاطراتت از کودکی‏ات، مبارزات انقلابی‏ات، و آشنایی‏ات با او. جا‌هایی می‏دیدم که گل لبخند بر لبت می‏نشیند و گاهی شرم اجازة ادای خاطره‏ات را نمی‏دهد. گاهی هم اشک‏هایت سرازیر می‏شد؛ اما سریع بر خودت مسلط می‏شدی. در همة این جلسات او را در کنار خودمان حاضر و ناظر می‏دیدم و در تمام لحظات نوشتن، او قلمم را همراهی می‏کرد. از او و تو ممنونم که مرا در این مسیر قرار دادید.

در بخشی از کتاب می‌خوانیم:

با صدای لرزان گفتم: «تو رو خدا مراقب خودت باش. من می‌ترسم. لبخندی زد و گفت: «گریه نکن دیگه. برای بچه خوب نیست. من برمی‌گردم. شهادت که قسمت من نمی‌شه. مگه به این راحتیاست؟! بعد مکثی کرد و گفت: «خداحافظ. حلالم کن. »

لب‌هایم را محکم روی هم فشار می‌دادم که هق‌هقم بلند نشود. تا جلوی در دنبالش رفتم. در را که پشت سرش بست، چیزی در درونم فروریخت.

در را باز کردم و از لای در سرک کشیدم. تا از پیچ کوچه رد شود، قدم‌هایش را شمردم. اصلاً پشت سرش را نگاه نکرد. چند لحظه همان‌طور ایستادم. در را بستم و همانجا پشت در نشستم و زار زدم.

این شعر مدام توی ذهنم تکرار می‌شد:‌

می‌روی و گریه می‌آید مرا

اندکی بنشین که باران بگذرد



ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *