«رنج بیپایان عشق» روایتی از شکنجه چهرههای مشهور سیاسی پیش از انقلاب اسلامی
- علی اوسط تنهایی سرباز نگهبان کمیته مشترک ضدخرابکاری ساواک، کتاب خود را با یک تقدیم عجیب شروع کرده است: تقدیم به تو که هرگز این کتاب را نخواهی خواند!
او در مقدمه کوتاهی که بر ایناثر نگاشته، عنوان کرده که این خاطرات طی ۴۰ سال گذشته همواره در ذهن او مرور و تکرار شده است. اوسط تنهایی در اینمقدمه نوشته است: «نوشتههایی که پیش روی شماست یک داستان نیست واقعیتی است انکار ناپذیر از آن سالهای خاک و خون و اختناق دهه ۱۳۵۰ که چگونه جوانان پاک و مبارز این مرز و بوم به جرم عدالتخواهی در تپههای اوین و مدیان تیر چیتگر به جوخههای اعدام سپرده شدند و یا در سلولها زیر شکنجه کشته شدند.»
راوی خاطرات در مقدمه خود از اینماجرا نیز خبر میدهد که داستانی عاشقانه در نهایت او را به این سمت کشانده که این خاطرات را از کتابخانه خود خارج کند و این میان اظهارنظر دلگرم کننده هدایتالله بهبودی درباره این یادداشتها نیز خالی از اثر نبوده است.
اینکتاب با مرور خاطرات اوسط تنهایی، بخش مهمی از حوادث سیاسی دهه ۱۳۵۰ را مرور میکند؛ خاطراتی که بخش اعظم آن از زاویه دید زندان کمیته مشترک ضدخرابکاری بازگو میشود.
از مهمترین اینرویدادها میتوان به ماجرای ترور سرتیپ سعید طاهری، اعدام مهدی رضایی، حضور علی شریعتی در زندان کمیته، جاسوسی از سلول وی، مقاومتهای عزتشاهی در زندان و دستگیری وحید افراخته اشاره کرد.
همچنین اینکتاب گزارشی از زندگی و زیست زندانیان سیاسی آنسالها و نیز نحوه مواجهه، بازجویی و نگاهداری از آنان را ارائه میکند.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
«گشتیهای ساواک در تابستان ۱۳۵۴ فردی را دستگیر کردند که نام مستعارش «وحید افراخته» بود. دستگیری او برای ساواک بسیار خوش یُمن و پربار بود. وقتی او را با چشمان بسته وارد کمیته مشترک ضدخرابکاری کردند همه بازجوها متهمین خود را به داخل بندها فرستادند و شتابان به دور او جمع شدند. دقایقی بعد رؤسای سازمان اطلاعات و امنیت کشور نیز یکی پس از دیگری سر رسیدند. به قول معروف از خوشحالی با دُمشان گردو میشکستند! ساعتی نگذشته بود که سر متهم کلاه کاسکتی گذاشتند و از نرد ههای تراس آویزان کردند؛ چند ضربه کابل بیشتر به او نزده بودند که دست و پایش را باز کرده، پایین آورده، به اتاق یکی از بازجوها بردند و در را از پشت بستند.
نمیدانم در آن اتاق چه گذشت؛ و چه عهدوپیمان اخوتی بین وحید افراخته و ساواک بسته شد که وقتی بار دیگر او را از نردهها آویختند، بهجای اینکه کابل را به پاهای او بزنند، به نردههای آهنی میکوفتند و او هم با تمام توانش فریاد میکشید و آه و ناله سر میداد، به طوری که صدایش به داخل بندها میرسید. زندانیان خیال میکردند وحید افراخته زیر شکنجه در حال مقاومت است! حسینی شکنجهگر با هر ضربه کابلی که به نرده میزد، با صدای بلند خطاب به او میگفت: «پدرسوخته حرف بزن وگرنه میکُشمت!» ساعتی از این سیاهبازی نگذشته بود که دست و پای او را باز کردند و کلاه کاسکت را از سرش برداشتند و او را در اتاق منوچهری بازجو پشت میزی نشاندند.»