شهیدی که خطبه عقدش را امام خوانده بود
خبرگزاری میزان - چهارمین برنامه «کتاب یک» که هدف آن معرفی کتابهای تقریظ شده توسط مقام معظم رهبری است، به کتاب «آخرین فرصت» اثر سمیرا اکبری به روایت همسر شهید علی کسایی اختصاص یافت.
کوروش سلیمانی در این برنامه میزبان خانم رفعت قافلانکوهی همسر شهید، محمود کسایی برادر شهید و ابراهیم کلامی همرزم شهید بود.
چهارمین برنامه با گفتههای خانم قافلانکوهی در مورد نحوه ازدواجشان شروع میشود؛ یک شب قبل از آن که علی آقا به خواستگاری بیاید، رفعت خانم خواب میبیند که همراه با آقای کسایی با لباسهای سفیدشان بر روی یک تختهسنگ نشستهاند و آیه ربنا آتنا را با هم میخوانند و این تخته سنگ بالا و بالاتر میرود و به بالای قبور بهشت زهرا میرسد و او از خواب بیدار میشود.
رفعت خانم میگوید: «صبح که از خواب بیدار شدم، خوابم را برای مادرم تعریف کردم و ساعت ۹ و نیم صبح زنگ خانه به صدا درآمد و آقای کسایی بود. مادرم تاکید کرد که به طبقه بالا نروم، اما گفتم استادم هست و با چادر سیاهم رفتم داخل و سلام دادم آقای کسایی از زیر عینکش من را دید و گفت حدس میزدید که من باشم که مادرم خواب دیشبم را برایش تعریف کرد».
آقای کسایی آن روز به خواستگاری خانم قافلانکوهی میرود، اما پدرش رضایت ندارد؛ زیرا دوست دارد تا دخترش با پسر دوستش ازدواج کند، اما رفعت خانم میگوید که اگر اجازه ندهی با آقای کسایی ازدواج کنم دیگر هیچ وقت ازدواج نخواهم کرد و در نهایت پدر راضی میشود.
همسر شهید تعریف میکند که در تمام این ۳۷ سال که از زمان شهادت علی آقا میگذرد من فقط دو بار خواب او را دیدهام و ادامه میدهد: «یک روز از مدرسه آمدم و متوجه شدم که نان نداریم. رفتم نانوایی که نان بخرم، آقایی که جلوی من ایستاده بود گفت آخرین نان به من میرسد و گفتند که بعد از من کسی برای نان نایستد؛ همانجا گفتم اگر علی آقا بود ...».
بعد از این تجربه رفعت خانم خواب میبیند که علی آقا برایش نان آورده است و نان را به او میدهد و بدون آن که حرفی بزند، میرود.
صبح که از خواب بیدار میشود زنگ در خانه به صدا در میآید و میبیند سربازی از طرف تیمسار دادمیر برای آنها نان فرستاده است و این سرباز مکلف است که هر روز برای آنها نان بیاورد.
همسر شهید علت این کار را از تیمسار جویا میشود و تیمسار نیز میگوید که نانوایی زدهایم و این حداقل کاری است که میتوانیم برای شما انجام بدهیم.
میزبان برنامه از خانم قافلانکوهی میپرسد که کدام ویژگی شهید خاص و آموزنده بود؟ همسرش جواب میدهد: شهید کسایی روی مسئله بیتالمال و پول شبههدار حساس بود؛ زمانی که من سر آخرین فرزندمان باردار بودم، حالم بد شد و رفتم دکتر که دکتر گفت از استرس است؛ برای همین سه روز من را به کازرون فرستاد.
تقریبا آخرهای ماه بود که از من خواست تا چکی برایش بنویسم که خیلی تعجب کردم، چون خودش حقوق داشت و نیازی به چک نبود؛ به هر حال چک را دادم و ظهر که میخواستم به مدرسه بروم به دنبالم آمد و با هم به مدرسه رفتیم؛ وقتی به جلوی مدرسه رسیدیم صندوق عقب ماشین را بالا زد و دیدم کلی کفش با سایزهای مختلف خریده است؛ مدرسه من پایین شهر بود و وضع مالی بچهها خیلی مناسب نبود. وقتی علت این کار را جویا شدم گفت من ترسیدم در این ماه خوب نتوانسته باشی کار کنی و یکم شبهه داشتم».
با این که تفاوت سنی آنها با هم فقط دو سال بود، اما گاهی از حرفها اینطور به نظر میرسید که شهید بیشتر از سنش میفهمید. از نظر همسرش فردی که قرآن و نهجالبلاغه میخواند دانش و آگاهی بیشتری دارد، اما به قول خودش «علی آقا دیگر غرق و ذوب در قرآن و نهجالبلاغه شده بود».
تمام اتفاقات مهم زندگی خانواده کسایی در مرداد ماه افتاده است. مرداد ۶۰، ۶۱، ۶۲ به ترتیب فرزندانشان روحالله، مریم و مرضیه به دنیا آمدهاند. مرداد ۶۵ نیز آخرین فرزندشان. مرداد ماه سال ۶۶ همزمان با عید غدیر علی آقا به شهادت رسید. جالب است که تولد شهید کسایی و ازدواجشان نیز مصادف با عید غدیر بوده است.
خانم قافلانکوهی در مورد ازدواجشان میگوید: «خطبه عقد ما را امام خواند و بعد از آن که از بیت امام بیرون آمدیم، علی آقا گفت که، چون تولدم در روز غدیر بوده دوست دارم ازدواجم هم همزمان با عید غدیر باشد».
حدود یکی دو ماه پس از عقد آنها عید غدیر بود و از آنجایی که شوهر خاله رفعت خانم فوت کرده بودند، علی آقا رفت و از خانواده اجازه گرفت. ازدواج آنها در سالهای جنگ بود و به خاطر بمباران عروسی آنها به صرف ناهار برگزار شد.
همسر شهید تعریف میکند: «روز عروسی رفتیم که غذا بخوریم که علی آقا به من گفت تو بخور من روزه هستم؛ چون همان روز عقدمان نذر کردم که روز عروسی روزه بگیرم».
شهید کسایی در روز ازدواجش دعا میکند که شهادتش نیز در همان عید غدیر باشد. این گفته علی آقا به دل رفعت خانم نشسته بود و گفته بود امیدوار است که به اندازه شهید دستغیب بزرگ شود و بعد به شهادت برسد.
خانم قافلانکوهی در این برنامه اعلام میکند که طی هفت سال ازدوجشان هیچ عید غدیری در کنار هم نبودند؛ یا ترورش کرده بودند، یا زخمی بوده و یا تصادف کرده بود.
رفعت خانم از آخرین دیدارشان میگوید: «مرداد ماه سال ۶۶ آخرین باری بود که ما همدیگر را دیدیم؛ پنجشنبه یک هفته قبل از عید غدیر به شیراز آمدند و با هم به به گلزار شهدا رفتیم و به من گفت که حواست باشد آخرالزمان و در زمان غربال، جزو کسایی نباشی که با باد میرن بلکه از کسایی باشی که تا آخرش ته غربال میمانند. روز دوشنبه رفت جبهه و پنجشنبه که عید غدیر بود به شهادت رسید.
بنابر گفتههای برادرش بسیار وابسته خانواده بود و به فکر آنها بود. با وجود تمام مشغلهای که داشت سعی میکرد هر روز به دیدن مادرشان برود و اکثر نمازهای مادرشان پشت سر شهید کسایی خوانده میشد. در سن پایین پدرشان را از دست داده بودند و امرارمعاش سختی داشتند و کمکهایی به مادر که رئیس جلسه قرآن بود، میشد.
از نظر برادر شهید، تلاش، ایثار، ازخودگذشتگی و غنیمت شمردن فرصت، میراثی بود که برادرش برای چهار فرزند خود گذاشته است.
آقا محمود میگوید شهید کسایی مسئول عقیدتی سیاسی هوابرد ارتش بود و برای آموزش به مرکز پیاده منتقل شده بود. آقای فاطمی که مافوق شهید بود، نمیذاشت که او به جبهه برود، چون سخنرانی و برنامههای مهم زیاد داشت.
در آستانه عید غدیر بود که شهید کسایی از آقای فاطمی میخواهد که اجازه رفتن به جبهه را به او بدهد و میگوید که این آخرین فرصتش برای رفتن به جبهه است. در نهایت آقای فاطمی اجازه میدهد و برادرم به شوخی به دوستانش میگوید «من الان عمودی میرم، اما افقی منو برگردونید».
در زمان خاکسپاری، سر شهید کسایی از بدن او جدا میشود، چون ترکش خمپاره گلوی او را از بین برده بود. به قول برادرش «خدا میخواست گلویش را بخرد به خاطر تمام خدمات تبلیغاتی که انجام داده بود».
ابراهیم کلامی، همرزم شهید در سال ۵۷ با علی آقا آشنا میشود؛ علی آقا مسئول انجمن اسلامی مرکز هوابرد تیپ ۵۵ بود و او مسئول انجمن اسلامی مرکز پیاده شیراز. آقا ابراهیم ارادت زیادی به شهید داشته و در جلسات تفسیر نهجابلاغهاش شرکت میکرده است.
همرزم شهید تعریف میکند: با آن حجم از اطلاعات و دانش و تحصیلات لیسانسِ شهید کسایی به درد تیپ ۵۵ نمیخورد و با مذاکراتی که با مرکز داشتیم نهایتا با انتقال ایشان به مرکز پیاده شیراز برای آموزش موافقت کردند و شهید کسایی مسئول آموزش دایره عقیدتی مرکز پیاده شدند. اما به خاطر علاقه شدیدی که به تیپ ۵۵ داشتند در عملیاتهای آن شرکت میکردند.
شهید کسایی به قدری متواضع بود که گاهی دوستان میگفتند «حاجی حتی به درختهای پادگان هم سلام میکنه!». علی آقا دفترچه یادداشتی داشت که همیشه مشکلات و مسائلی را که در پادگان و جاهای دیگر میدید در آن یادداشت و پیگیری میکرد.
آقای کلامی معتقد است که علی آقا آدم خالصی بود و واقعا برای خدا کار میکرد. او در زمان شهادت علی آقا در کنارش نبوده، اما میگوید: «بعد از آن شهید کسایی به جبهه رفتند اول به منطقه سومار رفتند و در آنجا همش میپرسیدند که کی به خط مقدم میروند.
روزی که فردایش عید غدیر بود بالاخره عازم خط مقدم شدند و در آنجا شهید کسایی که با خود قرآن داشت سنگر به سنگر میگذشت و نیازهای رزمندهها را برطرف میکرد و آیههای شهادت را میخوانده و دوستش با کیسه پولی که در دست داشته به رزمندگان پول هدیه میداده و آخرین حرفش قبل از شهادت به دوستش این بوده بود که بین ما کدام یک برنده میشود که وقتی به سنگر بعدی میرود خمپارهای به آنجا میخورد و او به شهادت میرسد».
آخرین حرفش این بوده که ببینی من با قرآنم یا تو با کیسه پولت برنده میشی؟ و بعد درسنگر بعدی خمپاره میخوره و شهید میشه.
انتهای پیام/