چشماشو بستم که نبینه من هیچی ندارم

3:30 - 02 مهر 1397
کد خبر: ۴۵۴۲۹۵
دسته بندی: سیاست ، دفاعی و مقاومت
وقتی به انتهای کوچه رسیدیم، تقریبا همه جا تاریک بود. فریاد زدم بخواب وگرنه می‌زنمت. او هم خوابید روی زمین. من هم رفتم بالای سرش و اول چشمانش را بستم که نبینه من هیچی ندارم و....


ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *