«سفر عشق» ، روایت مرز تا نجف/ حکایتی خواندنی از شوریدگی و دلدادگی

15:05 - 09 آبان 1394
کد خبر: ۹۳۳۰۰
خبرگزاری میزان - سِفر عشق حکایتی است خواندنی از شوریدگی و دلدادگی؛ روایتی است از کشاکش عقل و عشق هم در داستان کربلا و هم در دل نگارنده؛ اثری است که در آن فلسفه و عرفان و ادبیات و هنر در هم‌آمیخته است.
به، متن پیش‌رو بخش‌هایی از کتاب «سِفر عشق» است که توسط نویسندۀ اثر، آقای «رضا احسانی» به مناسبت نزدیک شدن به ایام پیاده‌روی اربعین انتخاب و تنظیم مجدد شده است؛ این کتاب به همت نشر سدید(انتشارات بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق) در بهار ۹۴ منتشر شده است.

معرفی کتاب:

«سِفر عشق» سفرنامه سفر کربلای سال ۱۳۹۲ نویسنده به همراه کاروان دانشجویی دانشگاه امام صادق(ع) در موسم اربعین است. در وهله اول و با دیدن نام اثر گمان برده می‌شود که نام کتاب «سَفَر عشق» است، اما با کمی دقت متوجه کسره‌ای می‌شویم که خیلی ظریف در زیر سین نهاده شده است: سِفر! ممکن است که این واژه برای بسیاری از مخاطبان آشنا نباشد. نویسنده پس از تحریک کنجکاوی مخاطب خود در چیستی این عنوان، در آغاز اثر به معنای این واژه اشاره کرده است:

«سِفْر (بر وزن صِفر) واژه‌ای عبری است به معنی «کتاب» که همانند سَفَر (بر وزن قمر) نوشته می‌شود، اما جمع شکسته یا مکسر هر دو «اسفار» است. این واژه برای نامیدن پنج کتاب تورات (سِفر آفرینش، سِفرخروج، سِفر لاویان، سِفر اعداد و سِفر تثنیه) یا همه عهد قدیم به کار می‌رود».

از همین مدخل است که دانسته می‌شود «سِفر» معنایی اصطلاحی برای نامیدن «کتاب مقدس» است به زبان عبری.

در ادامه نویسنده باز هم تابلوی راهنمایی را در مسیر خواندن پیش روی مخاطب نهاده است:

«انسان به چهار چیز مفطور است:

اول: حس؛ که به واسطه آن انسان مُلکی باشد.

دوم: خیال؛ که به واسطه آن انسان ملکوتی باشد.

سوم: عقل؛ که به واسطه آن انسان جبروتی باشد.

چهارم: عشق؛ که به واسطه آن انسان لاهوتی و فانی در حق گردد».  (فرمایشی از آیت­الله میرزا محمدعلی شاه آبادی،   شذرات المعارف، شذره ششم، معرفه ۱۷۹؛ ص ۱۲۷)

با این پیش‌درآمد انسان‌شناسانه عرفانی، عنوان کامل اثر در ذهن مخاطب پررنگ‌تر جلوه می‌کند: «سِفر عشق: روایتی از سفری آفاقی، انفسی و دانشجویی به کربلا». از همین رو به نظر می‌رسد که با مقدمات گفته شده در آغاز اثر در باب عنوان خاص اثر و این اشارت عرفانی، با سفرنامه‌ای به سبک و سیاق معمول سفرنامه‌ها روبرو نیستیم و نویسنده با رویکردی فلسفی و عرفانی در پی روایت سفر خود برآمده است.

مواجهه با فهرست کتاب از یک سو حلقه‌ای دیگر برای تحریک اشتیاق و ذوق مخاطب برای خواندن اثر است و از سوی دیگر تابلو و اشارتی‌ست دیگر بر رویکرد خاص عرفانی- فلسفی نویسنده که با در کنار هم‌نهادن گزاره‌های «اسفار»، ابعاد چهارگانه‌ی وجود انسانی در عرفان اسلامی و تقسیم چهارگانه فهرست کتاب مطابق عوالم وجود (ناسوت، ملکوت، جبروت و لاهوت) گویا در پی القای مفهوم «اسفار اربعه» به مخاطب اثر است.

کتاب چهار بخش است و هر بخش خود دارای سه فصل. عناوین بخش‌ها و فصل‌ها نشانگر روحیه هنری و شاعرانگی نویسنده است که به نوبه خود جالب و قابل توجه است:

بخش اول: ناسوت، شامل فصل های: آمادگی برای دلدادگی، در قفس افتادگی و از نفس افتادگی

بخش دوم: ملکوت، شامل فصل‌های: خاطرات و مخاطرات، آه و نگاه و سرشت و سرنوشت

بخش سوم: جبروت، شامل فصل‌های: عین مثل عقل، عین مثل عشق و عین مثل عباس

بخش چهارم: لاهوت، شامل فصل‌های: پروانگی، دیوانگی و جاودانگی.

در ادامه مسیر خواندن کتاب، در آغاز هر فصل و هربخش باز هم تابلوی راهنمایی در برابر دیدگان مخاطب نهاده شده است: از آیات قرآنی گرفته تا گزیده‌ای از کتب عاشورایی و فرمایشات علما.

 ساختار متن در کل اثر ساختاری دوگانه است، با دو سبک و دو نوع نثر متفاوت: متنی که روایتگر اصل سفر صورت گرفته است (واقعیت سفر)، و متنی که روایتگر سفری است روحانی و عرفانی (حقیقت سفر). گذشته از اینکه نویسنده اثر را «سِفر عشق» نامیده است تا از این منظر در پی پدیدآوردن کتاب مقدسی با موضوع «عشق» باشد، کتاب به نوعی سَفر عشق نیز هست، چرا که در جای‌جای اثر سخن از عشق رفته است و گویا نویسنده مسافری است که با دیگر عاشقان راهی دیار عشق شده است تا علاوه بر تجربیات آفاقی، سفری انفسی را نیز تجربه نماید.

سِفر عشق حکایتی است خواندنی از شوریدگی و دلدادگی؛ روایتی است از کشاکش عقل و عشق هم در داستان کربلا و هم در دل نگارنده؛ اثری است که در آن فلسفه و عرفان و ادبیات و هنر در هم‌آمیخته است؛ در یک کلمه از این اثر بوی عشق به مشام می‌رسد، بوی کربلا…

گزیده‌ای از کتاب؛

هرکه دارد هوس کرب و بلا بسم الله

«داستان کربلا، داستانِ عشق است و امام کربلاییان، امامِ عشق. عقل معاش‌اندیشِ مصلحت‌سنجِ ناسوتی را راهی به درک عشق و آن‌چه که بر مذهب عشق می‌شود نیست؛ که عاقلان جملگی امام (ع) را از سلوک عاشقانه‌اش منع کردند و خود نیز به گوشه‌ای خزیدند و دامن از ورطۀ بلا برچیدند؛ که عقل، عافیت‌جو است و از زمرۀ اهل بلا نیست، هرچند مکرر به گوش وی راز «البلاء للولاء» را بخوانی. عقل را با شوریدگی و شیدایی میانه‌ای نیست؛ و چه جای ملامت؟ که عقل را برای نظم و سامان آفریده‌اند و عاشقان بی‌سر و سامان‌اند و پریشان؛ بی‌سر و بی‌سامان!

نام حسین (ع) گره خورده با عشق است و عشق، گره خورده با اشک؛ مگر نمی‌بینی که او خود را «قتیل العبرات» می‌داند؟ و مگر نمی‌بینی که آدم ابوالبشر نیز به هنگام شنیدن مصیبتش ناله سر می‌دهد و می‌گرید؟ آه! این نیز رازی‌ست شگرف که عشق از ازل با مصیبت و بلا هم‌پیمان شده است. «بلی به حکم بلا بسته‌اند عهد الست». عشق، سوزان است و حرارت عشق حسین (ع) از هر عشقی سوزاننده‌تر و جگرسوزتر، و شعلۀ سرکش این آتش – که در جان محبان نوادۀ ابراهیم، گلستانی است سرسبز-، هرگز فرو نخواهد نشست «که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست». سهل است، که روزاروز افزون نیز خواهد شد؛ که خاصیت آتش سوختن تمام سوختنی‌هاست؛ خاصه دل، که عجیب می‌سوزد!

در کشاکش هیمنۀ ابتلائات ناسوت و طوفان‌های درهم‌شکنندۀ ایمان، چاره‌ای جز پناه بردن به کشتی نجاتی نیست؛ و در این میانه «سفینه النجاه» حسین (ع) از سایر زورق‌ها امن‌تر و به سوی ساحل نجات، شتابان‌تر است. اما چه کسی را اذن ورود به این کشتی است؟ در کلمه‌ای خلاصه کنم: عاشقان بلاکش را و بس!

و هنوز پژواک فریاد «هل من ناصر» کشتی‌بان عشق که ناسوتیان را به دارالقرار می‌خواند، در گوش عالم پیچیده است. و حال اگر تو را گوشی برای شنیدن و قلبی برای دریافتن و پایی برای رفتن و بالی برای پریدن است، پس بشتاب و ندای عشق را اجابت کن و در خیل کاروان عاشقان، تو نیز رهروی باش؛ اگر نه حبیب بن مظاهر و سعید بن عبدالله، لااقل حرّ باش!

ما به عرش می‌رویم، هر که را عزم تماشاست «فَلیرحل مَعَنا». » (ص ۱۶)

نشانی محل توقف ماشین­‌های نجف و کربلا را پرسیدیم، که گفتند: هفتاد- هشتاد متر جلوتر. در کناره جاده­‌ای که از آن در حال عبور بودیم، کامیون­‌ها و تریلی­‌هایی توقف کرده بودند که پس از تخلیۀ بارهایشان برای مطبخ یا پلیس مرزی عراق، در قسمت پشتی‌­شان فرش پهن کرده بودند و مردم سوار می­‌شدند و به مقصد نجف رهسپار می­‌شدند. بعضی از رفقا پیشنهاد کردند که با همین تریلی‌­ها برویم؛ اما اکثریت موافق نبودند. بدن­‌ها و خاصه کمرهای‌مان دیگر تاب نشستن در پشت تریلی را نداشت.

به اتوبوس‌­ها و وَن­‌های عراقی رسیدیم. در کمال تعجب ما، هیچ ماشینی به سمت نجف نمی­‌رفت. همه یا به کربلا می­‌رفتند و یا به کاظمین. می­‌گفتند: «نجف شلوغ است، نمی­‌رویم. امشب هم، شب جمعه است و کربلا مسافر دارد». من و محمدرضا – که می‌­توانستیم عربی صحبت کنیم – با چند راننده صحبت کردیم و چانه زدیم؛ اما فایده‌­ای نداشت؛ حتی با وعدۀ پرداخت کرایه بیشتر. یک لحظه پشیمان شدم که چرا نقد تریلی‌­ها را رها کردیم و نسیه اتوبوس‌­ها را چسبیدیم. تا این‌که بالاخره راننده جوانی حاضر شد با کرایه هر نفر بیست هزار دینار عراقی، ما را به نجف ببرد.

راننده دنبال سه نفر دیگر می‌­گشت، تا ظرفیت یازده نفره ماشینش تکمیل شود و بعد راه بیفتد. سه زائر ایرانی دیگر هم به ما ملحق شدند و به سمت نجف حرکت کردیم. در حین خروج از توقفگاه ماشین­‌ها بودیم، که به ناگاه طنین صدایی در گوشم پیچید و مرا به عالمی دیگر برد. یک راننده عراقی – به فارسی ـ فریاد می­‌کرد: «کربلا، یک نفر! کربلا، یک نفر!»

و این صدا مرا به چند قرن گذشته بُرد. به جایی حوالی سال ۶۱ هجری. هنگامی که مردی در مکه و مدینه برای اقامۀ دین خدا و احیای سنت جدش ندای یاری طلبی سر داد. کاروان عشق به اندازۀ همۀ اهل عالم جای داشت، اما تنها جمع معدود و محدودی دعوت عشق را اجابت کردند و همان جمع محدود نیز تا به سرمنزل مقصود، منزل به منزل، کمتر و کمتر شدند، تا آنگاه که هفتاد و اندی بیشتر حامی امام عشق باقی نماندند. قافله سالار عشق، چشم‌انتظار یکایک اهل قبله بود. نه این‌که بپنداری امام را احتیاجی به نصرت ایشان بود، نه! امام، داعی به سوی حق است و هادی به سوی رستگاری. و از او که سبط «رحمۀ للعالمین» است چه انتظار داری جز این‌که خواهان هدایت و سعادت جمیع بشر باشد. او (ع) می‌دانست که هر کس بر این کشتی در نیاید، از زمرۀ اهل نجات نخواهد بود، گرچه به پندار وهم‌آلود خویش به کعبه و نماز و روزه و سایر عبادات رو کند که مبادا طوفان بلا او را نیز دریابد. اما افسوس که آدمی زادۀ جهالت است و غفلت و در نمی‌یابد که دین، جز ولایت نیست؛ ور نه چه بسیاران که پیشانی‌هاشان از کثرت سجود پینه بسته بود و به ضرب شمشیر علی (ع) روانۀ جهنم شدند.

آری؛ تنها ماندن اولیای حق رسم روزگار است و حاصل مکر ابلیس بر دل‌های بنی آدم. و تنها آنانی تا به آخر بیعت‌شان را با عشق و عهدشان را با حضرت دوست نخواهند گسست که قلب‌هاشان مملو از ایمان و گام‌هاشان استوار بر صراط ولایت باشد. و چقدر عجیب است که داستان کربلا، و داستان جوان‌مردی آن سبک‌بالان عاشق، قصۀ سیمرغ جناب عطار را به ذهن متبادر می‌سازد؛ و بعید نیست که قصۀ کربلا، الهام بخش او در سرایش این منظومه بوده باشد.

و آه! که چه جگرخراش است و چه کمرشکن، یادآوری خاطرۀ پیش‌مرگی ستاره‌ها و حتی ماه – ماه بنی هاشم – در پیشگاه خورشید وجود امام عشق (ع). و چه جان‌کاه است تداعی تنها شدن سردار بی‌سر خمسه طیبه (ع)؛ آن هنگام که از حنجرۀ مبارکش شنیده شد: «هَلْ مِنْ ذَابٍّ یَذُبُّ عَنْ حَرَمِ رَسُولِ اللَّهِ (ص)؟  هَلْ مِنْ مُوَحِّدٍ یَخَافُ اللَّهَ فِینَا؟  هَلْ مِنْ مُغِیثٍ یَرْجُو اللَّهَ بِإِغَاثَتِنَا؟  هَلْ مِنْ مُعِینٍ یَرْجُو مَا عِنْدَ اللَّهِ فِی إِعَانَتِنَا؟»[۱] و هیچ‌کس، هیچ‌کس از آن خیل بسیاران، از آن گروه مردنمایان نامرد، به یاری امام نشتافت. یاری از جانب ایشان پیشکش؛ که ایشان بر پیکر او نیز… بگذار تا بگذرم.

رسم تاریخ بر تکرار است و زمانه در مدار چرخش خود، چرخۀ بلا را به من و تو نیز خواهد رساند. از کربلا گفتن و از کربلا شنفتن، نه برای تأسف خوردن بر حال «اشباه الرجال» سال ۶۱ هجری و نه برای غبطه خوردن به حال آن ۷۲ تفر، بل  برای آن است که عبرت‌های عاشوراء را دریابیم و مگذاریم که ولیّ خدا باز تنها بماند. اگر اهل کوفه پیرامون مسلم بن عقیل را خالی نمی‌کردند و بر نصرت وی پای می‌فشردند و به او -به عنوان نمایندۀ امام حق- یاری می‌رساندند، خورشید ولایت هیچگاه به مسلخ کشانده نمی‌شد.

شاد باد روح مردی که فریاد می‌کرد «شمر هزار و چهارصد سال پیش مُرد. شمر زمانه ات را بشناس» [۲]؛ و حال من می‌گویم: مسلم بن عقیل زمانه‌ات را بشناس و او را دریاب!» (ص ۷۶)

به «سوق نجف» رسیده‌ام: ازدحام مردم و سختی پیدا کردن راهی برای گریز و رسیدن به مقصد. مغازه­های طلافروشی، لباس فروشی، شیرینی‌فروشی و هر آن‌چه که در یک بازار یافت می­‌شود، در دو سوی بازار دیده می‌شود. بازار مملو از جمعیت است و عبور و مرور به سختی و زحمت انجام می‌شود. همهمۀ صدای خریداران و فروشندگان و فریاد دست‌فروشان برای جذب خریدار هم غیر قابل تحمل است. عرض بازار حدود ۱۰ متر است. در ابتدای بازار، مأموران امنیتی یک بازرسی بدنی مختصر می‌کنند. این بازار سرپوشیده به نوعی دالان ورودی حرم مطهر محسوب می‌شود.

«ساکت، لرزان، سر به زیر، دل آشوب، پریشان و اندیشناک از بازار می­‌گذرم. به انتهای بازار و ابتدای حرم می‌­رسم.

عالم کثرت گشوده راه به وحدت

هیچ به‌جز آفریدگار مبادا! [۳]

ضربان قلبم تند شده. مو بر اندامم سیخ شده. پلک زدنم از شدت بهت و تعحب متوقف شده و کاملاً حس می‌­کنم که بدنم دارد می­‌لرزد. به نفس‌­نفس افتاده‌­ام. گویی از یک سربالایی نفس­گیر گذشته‌­ام. چشمم به گنبد و گلدسته‌های برافراشته می­‌افتد… میخکوب می‌­شوم.

 حال عجیبی دارم. حالی که قطره‌­ای کوچک از تقابل با بی­کرانگی یک اقیانوس پیدا می­‌کند: شرمساری و حقارت محض. حالی که ذره و غباری در برابر آفتاب دارد: یعنی چیزی شبیه «هیچ» در مقابل «وجود» ناب.

بی‌­اختیار به زانو می­‌افتم. توان گام برداشتن ندارم. زبانم بند آمده است و حتی نمی­‌توانم کلمه‌­ای سخن بگویم. گویا تمام حواس و مجاری ادراکی و دستگاه معرفتی‌­ام از کار افتاده و من اکنون به یک «حیرت خالص» تبدیل شده‌­ام. تجلی این همه «علو» و مجد و بزرگی فراتر از درک شهودی قلب من است، و یک لحظه به کسانی که در حق صاحب این بارگاه «غلو» می‌کنند حق می‌دهم.

لَو اَنَّ المُرتَضَی اَبدَی مَحَلَّهُ

لَصَارَ النَّاسُ طُرّاً سُجّداً لَهُ

وَ مَاتَ الشَّافِعِی وَ لَیسَ یَدْرِی

عَلِیٌّ رَبُّهُ اَمْ رَبُّهُ الله! [۴]

عاقبت قطرات اشک به چشم­‌هایم هجوم می‌­آورند و بی‌­آنکه خود بخواهم، آهسته آهسته و قطره قطره می­‌چکند.

در آستان امام رئوف (ع)، تنها جلوه­‌های جمال و لطف و مهر دیده و چشیده بودم؛ اما در اینجا ابوالائمه (ع) یکپارچه جلوه جلال است و کبریا و عظمت؛ و دلِ عاشق و به ‌مِهرخوگرفتۀ من، تاب و طاقت این جاه و جلال را ندارد، آه از این کبریا و جاه و جلال! [۵] گویی کسی به گوشم نجوا می­‌کند:

کمتر از ذره نه‌ای، پست مشو، مهر بورز             تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان[۶]

و باز آهسته آهسته جرأت عاشقی در رگ­‌هایم می­‌جوشد و به نصرت ولی خدا (ع) به ملکوت حرم وارد می­‌شوم. و لحظه­‌ها آسمانی می‌­شوند. چیزی شبیه نور. به رنگ ابدیت» (ص ۹۳)

«امتداد موکب­‌ها تعجب برانگیز است. تقریباً می­‌شود گفت امتداد موکب­‌ها در طول جاده بدون هیچ وقفه و یا جای خالی­ای است. غالباً جلوی هر موکب، شخصی ایستاده و به زبان محلی هم خوشامد می­‌گوید و هم از زائران می‌خواهد که در موکب آن‌ها درنگی کنند برای رفع خستگی و میل کردن از مواد غذایی‌شان. با میثم جلوی یک موکب می­‌ایستیم، تا در استکان‌هایِ کمر باریکِ تا نصفه پر از شکرِ عراقی، چای بنوشیم. پیرمرد با صفایی، چای می‌­ریزد و گهگاه هم به پشت موکب سری می­زند و معلوم است که در تدارک غذای ظهر است. بعد از صرف چای، یک بسته نمک متبرک آستان حضرت رضا (ع) را به او هدیه می‌­دهم و برایش توضیح می‌­دهم که این نمک از کجاست و متبرک است. پیرمرد عرب، بستۀ کوچک نمک را می‌­بوسد و بر چشم­‌هایش می­‌گذارد و به ناگاه گریه می­‌کند. دلتنگ زیارت امام رضا (ع) است.» (ص ۱۲۸)

ادامه دارد

.........................

پانوشتها؛

[۱]  لهوف، سید بن طاووس، ص۱۱۶

[۲]  شهید مطهری (ره)

[۳]  فاضل نظری

[۴]  شعری منسوب به جناب شافعی، از  پیشوایان فقهی اهل سنت: اگر مرتضی (علی بن ابی طالب) جایگاه و مرتبۀ حقیقی خویش را برای مردم آشکار می‌ساخت، بی‌شک مردم، دسته دسته، در پیشگاهش به سجده می‌افتادند. شافعی مُرد و عاقبت نفهمید که علی (ع) خدای اوست یا الله!

[۵]  یار ما سوی کس نمی‌نگرد/ آه از این کبریا و جاه و جلال (لسان الغیب شیرازی)

[۶]  لسان الغیب شیرازی



ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *