«خاطرات نادری» منتشر شد

16:03 - 13 شهريور 1400
کد خبر: ۷۵۴۹۶۳
کتاب «خاطرات نادری» خاطرات خودنوشت اسماعیل نادری به همت مهدی علیمرادی در حوزه هنری استان مرکزی و توسط انتشارات سوره مهر چاپ شد.

- اسماعیل نادری از فرماندهان شجاع و مخلص دوران دفاع مقدس است که بخش از خاطرات خود را به صورت روزنوشت گردآوری کرده‌بودن نویسنده با خوانن این خاطرات شیفته نگارش زندگی‌نامه وی می‌شود و پس از مصاحبه و کسب اطلاعات بیشتر و بار‌ها بازخوانی، اصلاح و بازنویسی، کتاب «خاطرات نادری» را به چاپ می‌رساند.

نویسنده در مقدمه کتاب درباره نحوه آشنایی با شخصیت راوی و شروع نگارش خاطرات وی، می‌نویسد: به واسطۀ قلم زدن در فضای ادبیات داستانی و شعر، پایم به دفتر فرهنگ و مطالعات پایداری حوزۀ هنری اراک باز شد. بی‏تجربه بودم و بی‏شناخت؛ اما مصاحبه گرفتم و کلاس رفتم و خواندم و خواندم. با شوق از مصاحبه‏هایم برای پدرم می‏گفتم و باب حرف زدنمان بیشتر می‏شد. یک روز بعد از صحبت‏های بسیاری که با مسئولان حوزۀ هنری داشتم به منزل آمدم و گفتم: «بابا، اسماعیل نادری را می‏شناسی؟» می‏شناخت، از رنگ و سوی چشم‏هایش، از بی‏واسطه چرخیدن سرش به سمتم می‏دانستم که می‏شناسد.

حرف زدیم و فهمیدم پدرم و دایی دیگرم سرباز او بودند و عمویم هم در گردان او به شهادت رسیده است. کار به همین جا ختم نشد و هر بار که به یکی از اقوام می‏رسیدم از اسماعیل نادری می‏پرسیدم و بیشتر و بیشتر از او می‏فهمیدم. البته تمام این‏ها در مدت هفت هشت ماه قبل از این بود که خاطرات ایشان را لمس کنم.

در تمام این مدت با شناخت نسبی که از ایشان به دست آورده بودم و می‏دانستم خودشان صاحب قلم در ادبیات پایداری هستند و با لمس کردن خاطرات بیشمار ایشان از جنگ، فهمیدم کار بسیار بسیار سختی پیش رو دارم. امروز بعد از گذشت حدود ۵ سال و بعد از ۱۵ بار تدوین و خوانش و ساعت‏ها مصاحبه و حضور در منزل ایشان کار به جایی رسیده است که آمادۀ آشنایی بیشتر تمام هم‏نسلان من از اسماعیل نادری‏هاست.

در بخشی از کتاب می‌خوانیم:
«حدوداً یک ماه از نابینایی مطلقم می‏گذشت. تقریباً هفته‏ای دو سه جراحی روی چشم‏هایم انجام می‏دادند. بعد از یک ماه که در بیمارستان امام تحت درمان بودم، خبر خوشی دادند که احتمال برگشتن بینایی‏ام از پنجاه‏درصد بیشتر شده. این مقدار در توان و تخصص و تجربه و تجهیزات ما بود. بقیه را باید با دعا کردن از خدا می‏گرفتم. می‏دانستم هر چه مربوط به خدا باشد به واسطۀ مادرم که اهل ذکر است برآورده می‏شود.

جعفر آقا موضوع دعا را به مادر و پدر و دوستان هیئتی‏ام گفت. دو روز به عید سال ۱۳۶۵ بیشتر باقی نمانده بود. از خدا می‏خواستم اگر قرار است برای اولین عید زمان جنگ در کنار خانواده باشم، بتوانم ببینم. اگر بینایی‏ام برنمی‏گردد، همین‏جا بمانم بهتر است تا عیدِ اعضای خانواده را هم مثل دید چشم‏هایم سیاه و تاریک کنم...»



ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *