«پاییز ۵۹» روایتی از سالهای ابتدایی انقلاب اسلامی
کتاب «پاییز ۵۹» روایتی از زهره ستوده که به قلم ناهید سلمانی، سیده اعظم حسینی، سیده رقیه میرابوالقاسمی نوشته و شده و در انتشارات سوره مهر منتشر شده است.
خبرگزاری میزان -
- روایت او ساده و خودمانی است. کتاب را که دست بگیریم، حس میکنیم زهره ستوده کنارمان نشسته و شروع کرده به تعریفکردن آنچه که برایش رخ داده است. آغاز کتاب هم در نوع خود زیبا و جذاب است؛ کتاب با شکستن تصورات راوی از لباس سربازی و تفنگ آغاز میشود.
زهره ستوده کنار یک سرباز روی زمین مینشیند و به شهرش میاندیشد. به این طریق او واگویی خاطرات خود را آغاز میکند. او در این روایت ساده و صمیمانه به واکاوی گذشتهها میپردازد و خاطرات سالهای دور را ورق میزند؛ خاطراتی که آغازگر آن هفت سالگی زهره ستوده است. او از خود و اعضای خانوادهاش میگوید؛ از استخدام برادرش، ورود خواهرش به دانشسرا، از راهپیماییهای انقلاب و از سرایت آشوبهای قومی به خرمشهر. لابهلای خاطرات او میتوان لحظه به لحظه جنگ را به وضوح دید و او از آشوبهای قومی که با عنوان اختلافهای عرب و عجم شکل میگیرد، به وضوح حرف میزند و روایتش به گونهای است که میتوان چگونگی وقوع و شروع جنگ در خرمشهر را درک کرد. راوی به عنوان یک شاهد عینی سعی میکند در این کتاب خاطراتش را با حالتی مستندگونه بیان کند تا روزهای مقاومت خرمشهر را با شکلی نزدیک به واقعیت به ما ارائه کرده باشد.
زهره ستوده راوی کتاب گفت: از آنجا که در بیمارستانهای خرمشهر، در خلوت و ساکتترین اتاقها کار میکردم و هیچوقت به دنبال هیجانات نبودم، خاطرات دیگری جز مطالب کتاب «پاییز ۵۹» در ذهن ندارم. خاطراتی که به دلیل بُعد زمانی، جز سایه روشنهایی از آنها به جای نمانده است؛ بنابراین حس میکنم این اثر نیازی به بازنویسی نداشته باشد. آنچه تاکنون گفته و منتشر شده، یک صدم حوادثی است که در سالهای دفاع مقدس رخ داده است.
زینب مرتضایی روزنامهنگار پاییز ۵۹ نقبی است به خاطرات سالهای دور یکی از شاهدان عینی روزهای آغازین جنگ. زهره ستوده عیوضیان دختر جوانی از اهالی خرمشهر بود که روزهای بسیاری را در خرمشهر و آبادان محاصره شده سپری کرد. یافتن او کار دشواری بوده و مصاحبه در چنین شرایطی به اندازه کافی خستهکننده است که مصاحبه شونده را به زحمت اندازد. به ویژه آنکه خاطرات غالبا تلخ آن روزها این خستگی را به اندوه بدل میکند.
ار کتاب:هیچوقت فکر نمیکردم یک سرباز هم بتواند گریه کند. برای من لباس سربازی و تفنگ ابهتی ترسآور داشت که از قلبی بیعاطفه خبر میداد؛ قلبی آهنین و سرد که هیچ گرمایی به جز داغی گلوله نمیشناخت. اما آنجا روبهروی پادگان ویران دژ نه ابهتی بود و نه گلولهای. صدای خفه خشابهای خالی، دستهایی فرسوده و بیحس، نگاهی پراندوه و اشکبار و پیکری درمانده و مچاله شده، تنها بقایای آن ابهت بود. چقدر دیدن این جنگجوی بیابهت جانفرسا بود.
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *