«تلگرافچی پنج ستاره» به چاپ دوم رسید/داستان زندگی ستوانیار صابر قره داغلو در یک کتاب

12:30 - 18 تير 1398
کد خبر: ۵۳۱۸۳۰
دسته بندی: فرهنگی ، عمومی
کتاب «تلگرافچی پنج ستاره» داستان زندگی ستوانیار صابر قره داغلو نوشته ساسان ناطق توسط انتشارات سوره مهر به چاپ دوم رسید.

به گزارش خبرنگار گروه فرهنگی ؛ ساسان ناطق در این کتاب به سراغ «صابر قره داغلو» رفته و خاطرات او را از دوران کودکی، خدمت در رسته مخابرات ارتش پیش از انقلاب، حضور در جبهه‌های درگیری در کردستان و دفاع از مرز‌های کشورمان در مقابل نیرو‌های عراقی نگاشته است.

داستان زندگی قره داغلو با کودکی پرمخاطره‌اش در مدرسه آغاز می‌شود. نویسنده در بخش‌های آغازین کتاب از روز‌هایی حرف می‌زند که صابر برای پرداخت شهریه مدرسه، مأمور معدل گیری و نوشتن کارنامه بچه‌ها می‌شود. خرج خانواده به دوش او بود و او ناچار می‌شود درس و مدرسه را رها کند. پرونده اش را از مدرسه می‌گیرد و برای «مردشدن» به استخدام ارتش در می‌آید.

«تلگرافچی پنج ستاره» به چاپ دوم رسید/داستان زندگی ستوانیار صابر قره داغلو در یک کتاب
در بخشی از این کتاب می‌خوانیم: «خواستم از جایم بلند شوم. نتوانستم. تصویر‌ها مقابل دیدگانم تکه‌تکه می‌شد؛ می‌دیدم و نمی‌دیدم. صدا‌ها بریده‌بریده می‌شد؛ می‌شنیدم و نمی‌شنیدم.

ـ اینجا ... یه نفر ... مرده.

ـ صابره.

از شنیدن اسم خودم یکه خوردم. تمام هوش و حواسم را جمع کرده، اطرافم را خوب نگاه کردم. دست راستم مثل برگ خزان‌زده‌ای به رگ و تکه‌گوشتی آویزان بود؛ کم مانده بود قطع شود و بیفتد. احساسش نمی‌کردم. درد نداشت؛ انگار مال من نبود. ماهیچة دستم دیده می‌شد؛ رگ و مویرگ‌هایم مثل کرمِ سر‌بریده‌ای جلوی چشمانم تکان می‌خوردند و خون با فشار از بازویم بیرون می‌زد. به یکباره به حال خودم پی بردم. با خودم گفتم: «حتماً اونی که می‌گن مرده، منم. نکنه مُردم و روحم داره این چیزا رو می‌بینه؟!»

یک نفر از بیرون سنگر داد زد: «هنوز نمرده.»

چند نفر کیسه‌های شن و خاک و تراورس‌های رویم را با سرعتی باورنکردنی کنار زدند. مرا بیرون کشیدند. آن‌ها را می‌دیدم و نمی‌دیدم؛ می‌شناختم و نمی‌شناختم. انگار لال شده بودم؛ اما صدا‌ها را به وضوح می‌شنیدم. چیزی توی دهانم بود که نمی‌دانستم چیست. ویفر را گاز زده بودم؛ اما هنوز فرصت قورت دادن نیافته بودم.

ـ خون‌ریزی‌ش زیاده. اگه زود درمونگاه نرسونیمش، می‌میره.

صدایش لرز داشت و مثل کسی حرف می‌زد که گریه کرده باشد. دست راستم را روی سینه‌ام گذاشت و مرا به طرف وانت آبی‌رنگی بردند. وانت تحویل استوار برگ‌بیدی بود. برگ‌بیدی اهل رشت و حدود ۴۶ ساله بود. یک نفر داد زد: «مواظب باشید؛ دست راستش داره قطع می‌شه.»

با شنیدن‌های و هوی بچه‌ها گفتم: «چی شده. ما رو با تیر مستقیم زدن یا با کاتیوشا؟»



ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *