عاشقانهی ابوالفضل برای ابوالفضل العباس علیه السلام
چه کسی باورش میشد مرد طناز روزگار ما، چنین نثری بنویسد، اما نوشت و به قول خودش خواست که با این متن ادای دینی داشته باشد، به عباس بن علی (ع).
گروه فرهنگی میزان-ولادت علمدار کربلا علیه السلام بهانه ای را فراهم کرد که عرض ارادتی کنیم به پیشگاه حضرت عباس با تورقی برکتاب ماه به روایت آه
قدم اول:
«کجاست برادرم؟ کجاست یاورم؟ کجاست عباس؟
امروز پیش از همه، اجازه نبرد خواستی. گفتم: عباسم! اذا مضیت تفرق عسکری... اگر از دستم بروی، سپاهم از هم میگسلد.
نورچشمم علیاکبر، یادگار برادرم قاسم، تمام یاران، برادران، برادرزادگان و خواهرزادگانمان را پیش تو فرستادم. عزیزترینم! تا تو بودی امید و رغبت و انگیزه حیات هم بود...
آنگاه که همه رفتند با چشمانی اشکبار و لحنی ملتمسانه آمدی که: «مولای من! به خدا که جگرم از داغ رفتگان میسوزد و زندگی را بیاینان خوش نمیدارم. آقای غریب و بیکسم، بگذار بجنگم!»
بگذارم بجنگی؟ تو آخرین امید و عزیزترین کس حسینی. تو ماه خاندان بنیهاشمی. تو جگربند و تکیهگاه منی. اگر گزندی به وجود نازنینت برسد چه؟ اگر زنان و اطفال خیمهگاه خبردار شوند که به تو چشم زخمی رسیده، بند دل و رشته امیدشان پاره میشود... نه برادرم، نه امیدم، نه... جنگ نه، اما کودکان تشنهاند. اگر میتوانی، تنها قدری آب...
آه، آه، آه... عباسم! آیا در خوابی که امید بیداریت را داشته باشم. بر من دشوار است که تو را به زمین تفته غرقه به خون بنگرم.
الان انکسر ظهری و قلت حیلتی و شمت بی عدوی.
حال، کمرم شکست و رشته تدبیرم گسست و دشمنم به زبان شماتت در بست...»
قدم دوم:
چه کسی باورش میشد مرد طناز روزگار ما، چنین نثری بنویسد، اما نوشت و به قول خودش خواست که با این متن ادای دینی داشته باشد، به عباس بن علی (ع). برای نوشتن متنش، ۱۲ راوی دارد و با همین روایت ها، هر بخش از زندگانی حضرت عباس (ع) را تعریف میکند و با معرفی شخصیتهایی مانند مسلم بن عقیل، ام البنین، عبدالله بن ابی محل، کزمان، لبابه، حضرت زینب (س)، زید بازرگان، شبث بن ربعی، ام کلثوم، امام حسین (ع)، سرجون و عبیدالله بن عباس بن علی به توصیف فرازهای مختلفی از زندگانی حضرت عباس (ع) در این کتاب میپردازد.
خودش گفته است حساسیت خاصی داشته برای انتخاب راویها تا بتواند همراه با واقعیت صرف و به دور تملق به بخشهای کوچکی از زندگی علمدار کربلا بپردازد و سعی کرده است با حفظ سلامت در نقل واقعه تاریخی، آن را با شیوهای تازه که استفاده از چندین راوی است، به مخاطب ارائه کند.
قدم سوم:
وقتی جایزه اش را برای «آه به روایت آه» گرفت، نوشت: «حکایت واقعه عاشورا، همچون عشق، حکایتی است که شنیدن و بازشنیدنش از زبان و بیان هرکس، شنیدنی و غیر تکراری است؛ خواه به زبان نظم و نثر و داستان باشد یا نقاشی و سینما و چه با بیان شریف اهل تاریخ و مقتلونویسان باشد یا بیان الکن و نارسای این قلم شکسته هیچ مدان. لطف و جذبهای اگر هست که هست ، در اصل ماجراست که در بیان نمیگنجد. خدا را هزارهزار بار شاکرم که هربار بر مصیبت دوستانش قلمی گریانده ام، بیش از مرتبه و لیاقتم، مزد و آبرو یافتهام.»
قدم چهارم:
طی این مدت، همواره سیمای معصوم و محجوب خدمتگزار حسین در نظرم بود. با آن که دیدار حسین و درک کرامت و بزرگواریهای غیر قابل توصیف او، موجب شده بود تا از نیت فخر فروشانه و شهرت طلبانهام سخت شرمگین و سرافکنده باشم، اما این بار از صمیم دل، تصمیم به جبران محبت آن جوان فرشته جمال و فرشته خصال داشتم. در آن مدت دانسته بودم که نه فقط خادمان که تمامی مردم، از فقیر و غنی، کوچک و بزرگ، زن و مرد و مسلمان و غیر مسلمان به خدمتگزاری او افتخار میکنند و در خدمت به او از هم سبقت میگیرند.
تازه معنای لبخند محجوب جوان خادم را در جواب پرسشم میفهمیدم.
چارهای دیگر اندیشیدم، صد دینار در همیانی گذاشتم تا ضمن هدیه آن به جوان، به او بگویم محبتش را از یاد نبردهام. اما چگونه؟ آیا بیکسب اجازه از حسین، حق داشتم که. نه هرگز. آیا باید این هدیه ناقابل را به حسین میسپردم تا چنانچه صلاح بداند...؟ اف بر من! نه... متحیر و مستأصل بر در مسجد پیامبر ایستاده بودم که دستی بر شانهام خورد.
- سلام برادر. آیا به انتظار کسی هستی؟
عبدالله بن جعفر، پسر عمومی حسین بن علی بود و پیش از آن، او را در محضر حسین دیده بودم. سلامش را پاسخ دادم و گفتم از حسین خواهشی دارم، ولی شرم، مانع میشود که با او بگویم.
خندید و گفت: خدا امورات را اصلاح کند. چرا از درگاه وارد نمیشوی؟
- درگاه؟ کدام درگاه؟
- درگاه حاجات، باب الحوائج. عباس بن علی؟
- عباس بن علی؟ کیست؟ با حسین نسبتی دارد؟
قدم پنجم:
این بار بلندتر خندید: خدا تو را ببخشد. مگر ممکن است او را ندیده باشی؟ پدر فضل، عباس، برادر حسین و پسر عمومی من. او و سه برادرش (فرزندان امالبنین) همواره با حسیناند.
همیشه عدهای همچون پروانه گرد وجود حسین میگردند. حتی اگر او را در آن میانه دیده باشم، الان به خاطر ندارم.
پس حتم دارم که او را ندیدهای. عباس پروانهای نیست که ببینی و از یادش ببری. او را از زیبایی و تابناکی به ماه تشبیه میکنند، ماه بنیهاشم. میدانی چرا؟ چون مثل ماه از خورشید وجود حسین، نور و گرما میگیرد و دورش میگردد. نمیشود چشم در چشم خورشید دوخت و راز دل گفت:، اما ماه، ماه واسطه راز و نیاز است. عباس، برادر، نایب، مشاور و امین حسین و نزدیکترین فرد به اوست.
بخت بلندی داری برادر. آن جا را ببین... نزدیک نخلستان.. آن سه نفر را میبینی...؟ آن که از همه رشیدتر است و به سختی کار میکند. عباس هموست.
بی شک نور تند آفتاب و دوری فاصله، عبدالله را به اشتباه انداخته بود. حاضر بودم قسم یاد کنم که آن مرد، همان خادم محجوب و فرشته سیمای حسین است.
گفتم: اشتباه میکنی برادر. او یکی از خادمان فرزند رسول خداست. او را به خوبی میشناسم. اگر او به داد من و همراهانم نرسیده بود، بیشک از تشنگی. در بیابان جان سپرده بودیم. آن دو نفر دیگر هم از بندگان حسیناند.
عبدالله دستش را سایبان چشم کرد و دقیقتر به نخلستان چشم دوخت.
اشتباه نمیکنم برادر، آنها عباس و دو برادرش جعفر و عبدالله هستند.
دست و پایم سست شد و بر زمین زانو زدم.
عبدالله با لبخندی تلخ ادامه داد: امالبنین به پسرانش آموخته که حسن و حسین را سرور و مولای خود خطاب کنند و خود را خدمتگزار آنان بخوانند. به خدا قسمت در زیر این آسمان لاجوردین کسی را به ادب، تواضع و وفاداری عباس ندیدهام...
آن روز تا شب و آن شب تا صبح، یکسره و بیاختیار میگریستم. بغض و گریه بیاختیار امانم نمیداد تا به پرسشهای همسفران پاسخ دهم. قبلا از حسین خداحافظی کرده بودیم. اما یادآوری خاطرات چند روز، به قدری شرمسارم میکرد که یارای دیدار عباس را نداشتم.
گویا او خود نیز بدین امر واقف بود و نمیخواست خجلت و شرمساریام را ببیند چرا که سحرگاه فردای آن روز که بار سفر باشگست میبستیم، برادر کوچکترش جعفر را به سه انگشتری عقیق به رسم هدیه به من و همراهانم، برای خداحافظی و بدرقه فرستاد.
نمیدانم چه مدت، سر بر شانه جعفر جوان گریستم. نمیدانم شاید میخواستم ریههایم را با استشمام و تنفس بوی پیراهن برادر عباس و حسین پر کنم و جلا بدهم.
در میان هقهق گریه از او خواستم از جانب من از برادرانش، به ویژه عباس، حلالیت بطلبد و خداحافظی کند ضمنا از آنان دعوت کردم که اگر به شام آمدند، محنت سرای مرا نیز متبرک کنند.
جعفر که در مرز نوجوانی و جوانی بود، با لحنی محجوب گفت: برادرم عباس بر شما درود فرستاد و گفت: بگوای زید، دیری نخواهد گذشت که من و برادرانم در معیت سرورمان حسین بر تو خواهیم گذشت و از بلندا، سلامت را پاسخ خواهیم گفت.
خدا مرا ببخشد که با شنیدن این پیام از شوق بر خود لرزیدم تا امروز در آرزوی دیدن آن لحظه بودم که حسن با قیام علیه معاویه یا خلف صدقش یزید، بر بام دارالخلافه شام بایستد و همراه با برادرش عباس، به مهربانی و لبخند سلام عاشقانش را پاسخ گوید.
امروز وقتی چهره زیبای عباس را با آن لبهای خشک و ترک خورده بر بلندای نیزه دیدم، گریان و بر سر زنان، بیاعتنا به تازیانه سواران و سنگاندازی و ضرب و شتم مردم و مأموران، پیش رفتم و با صدایی بریده و سوخته عرض کردم: «خوش آمدید مولای من...» آن گاه در حالی که بغض و گریه گلویم را میفشرد، نالیدم که: آیا چنین است شیوه کریمان در وفای به عهد؟ مگر نه این که مرا بشارت دادید به این که سلام و درودم را پاسخ خواهید گفت؟
آه آه آه ... میدانی چه شد که از هوش رفتم؟ به خدا قسم هنوز جملهام را به پایان نبرده بودم که آن لبهای خشکیده با همان لبخند شیرین و محبوب به حرکت در آمد: سلام بر توای زید...
عاطفه جعفری
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *