من صدرعاملی دیگر پانزده سال ندارم
گروه فرهنگی ،وقتی رسول صدرعاملی پس از ۹ سال به سینما بازمی گردد و فیلمنامه آخرین اثر او را نیز پرویز شهبازی می نویسد مخاطب انتظار دارد فیلم خوبی ببیند در سطح من ترانه پانزده سال دارم صدرعاملی یا دربند پرویز شهبازی ولی آنچه که در عمل در سال دوم دانشکده من رخ میدهد فیلمی است در حد کارهای دانشجویی دانشجویان سال دوم سینما نه محصول دو حرفه ای که ساله است خاک صحنه خورده اند و در سینما برای خود وزنه ای هستند.
رسول صدرعاملی با سه گانه معروفش در مورد دختران جوان و پرویز شهبازی با سه فیلمش در مورد مشکلات جوانان از نظر بسیاری، در مورد مشکلات این نسل صاحب نظر هستند ولی در آخرین تجربه مشترکشان گویی همه چیز را فراموش کرده اند. سال دوم دانشکده من هم مانند تیغ و ترمه ادعای طرح مشکلات جوانان متولد دهه هفتاد را دارد ولی ظاهرا نه صدرعاملی نه پرویز شهبازی و نه کیومرث پوراحمد دیگر جوانهای جامعه خود را نمی شناسند و این عدم شناخت به ساخت فیلمی منجر می شود که در عمل فیلم نیست بلکه مجموعه ای راش خام است که معلوم نیست بر اساس چه منطقی پشت هم ردیف شده اند.
فیلم به شدت از نداشتن قصه و شخصیت پردازی رنج می برد.
قصه در مورد دو دختر به نام آوا و مهتاب است. آوا از خانوادهای متمول است و با علی، پسری پولدارتر از خودش، رابطه عاطفی برقرار کرده است. مهتاب از خانواده ای متوسط و ضعیف است که قرار است به صورت سنتی با پسرعمه اش ازدواج کند. مهتاب و آوا در قالب یک سفر دانشجویی به اصفهان می روند. آوا دچار حادثه شده و به کما می رود. مهتاب به علی خبر می دهد. علی خود را به اصفهان می رساند و پیگیری کارهای مربوط به آوا سبب می شود که علی و مهتاب به هم نزدیک شده و مهتاب دچار عشق علی شود.
فیلم یک ایده مرکزی خوب داشته ولی تا پایان در همان ایده مرکزی باقی می ماند و یک سانت یمتر جلوتر هم نمی رود و اجرای فاجعه بار صدرعاملی برای این قصه ناقص، ضعیفترین کار او را در کارنامه پر و پیمانش ثبت می کند.
کنش مهتاب به عنوان شخصیت اصلی فیلم هیچ منطقی ندارد. مشخص نیست صدرعاملی و شهبازی برای طراحی شخصیتهای خود با چه افرادی در تماس بوده اند که برآیند آنها از دختران دانشجوی این سالها تصویر کردن کسی مانند مهتاب است. مهتابی که صدرعاملی خلق کرده یک دختر شیطان صفت مشمئز کننده است که به محض به کما رفتن دوستش تلاش می کند دوست پسرش را برای خود لقمه بگیرد و از این وضعیتی که در آن گیر افتاده رها شود.
صدرعاملی ادعا می کند فیلمش درباره رفاقت است ولی آنچه که در عمل میبینیم چیز دیگری است. رفاقتی بین مهتاب و آوا دیده نمی شود، مهتاب بیشتر یک موجود آویزان است که همان سفر را دانشجویی را هم نه به خاطر آوا بلکه ظاهرا به خاطر فرار کردن از شرایط خسته کننده خانه و نامزد شکاک و اعصاب خوردکنش پذیرفته است. صمیمیت بین مهتاب و آوا در برابر دوربین صدرعاملی بسیار مصنوعی است. بازی سرد و مصنوعی بازیگر نقش مهتاب نیز این تصنعی بودن را تشدید می کند.
واکنش مهتاب در برابر به کما رفتن دوست صمیمیش بسیار معمولی است و طوری برخورد میکند که گویی آوا فقط سرماخورده و قرار است زود مرخص شود. مهتاب از همان مواجه اول با علی و از همان جملات اول سریع، دخترخاله می شود و معرفی کردن علی به عنوان پسرخاله اش شوخی بی نمکی با مخاطب است. صدرعاملی به هیچ عنوان بازی بازیگرش را کنترل نکرده است. صمیمیت مهتاب نسبت به علی در ابتدای آشنایی و انتهای آشنایی هیچ تفاوتی ندارد.
مهتاب از همان ابتدا طوری در مقابل علی وا میدهد که گویی در همان نگاه اول تکلیفش را با خود روشن کرده و پیش خود حساب کتاب کرده که این پسر خوشتیپ و پولدار و خوش سر و زبان را برای خودم برمیدارم و از شر آن زندگی به درد نخور رها می شوم. درد و دلهای مهتاب با آوای بیهوش و در کما نیز، مشمئز کننده ترین بخش شخصیت پردازی عجیب و غریب شهبازی و صدرعاملی است.
دختری که قرار است رفیق باشد در همان ملاقات اول در خانه آوا در گوشش زمزمه میکند که با علی است. این سنگدلی قرار است چه رفاقتی را نشان دهد. تصور صدرعاملی از دختران این سرزمین چیست؟ مشتی هیولا که تمام فکر و ذکرشان این است که دوست پسر دوستشان را از چنگشان دربیاورند؟ شاید دیگر وقت آن رسیده است که صدرعاملی و شهبازی و پوراحمد از پرداختن به نسل جدید دست بردارند و به سراغ موضوعاتی بروند که از آنها شناخت دارند.
بخش قابل توجهی از قصه قرار بوده کشمکش درونی مهتاب با خودش را نشان دهد ولی نه کشمکشی دیده میشود، نه عذاب وجدانی. تنها چیزی که میبینیم پاساژگردی و تفریح و خوش و بش مهتاب با علی، حرفهای خاله زنکی آنها پشت سر آوا و رفتارهای ناپسندش و سپس گزارش کردن تمام این موارد برای آوایی است که در کما رفته ولی حرفهای مهتاب را می شنود. اجرای فاجعه بار صدرعاملی برای نشان دادن این کشمکش درونی با سکانس خیالات مهتاب به اوج خود میرسد. تا قبل از این صحنه، صدرعاملی یک تله فیلم معمولی را ساخته و ناگهان آوا در خیالات مهتاب سر و کله اش پیدا می شود و حرفهای بی سر و تهی میزند و مهتاب با یک آب به صورت پاشیدن از خیالات بیرون می آید و تا انتها دیگر خبری از این خیالات نیست. تحول مهتاب در پایان قصه نیز به همان بی منطقی عاشق شدن اوست. مهتاب قصه پرویز شهبازی بی دلیل عاشق شده و بی دلیل فارق می شود و توبه می کند و به همان زندگی قبلی باز می گردد.
شخصیت پردازی سایر کاراکترها نیز دست کمی از مهتاب ندارد. علی نه عشقش نسبت به آوا مشخص است و نه ولنگاری و باری به هر جهت بودنش. عشق زندگی علی در کماست ولی او راحت و بیدغدغه زندگی می کند، با دوست صمیمی عشقش سینما میرود، در حد چند دیالوگ از ناراحتیش برای آوا می گوید و گاهی نیم قطره اشک هم برای آوا میریزد. مادر مهتاب، پدر و مادر آوا، نامزد خشک و اعصاب خورد کن مهتاب نیز از حد تیپ های تکراری و خسته کننده فراتر نمی روند و حذف کردن آنها از قصه بی سر و ته فیلم هیچ تاثیری بر پیشبرد آن نخواهد داشت.
پایان بندی فیلم در میان برفها نیز بزرگترین شوخی کارگردان و نویسنده با مخاطب است. مهتاب پس از یک ترم تعلیق در یک روز برفی که احتمالا نشانه پاک شدن و تطهیر شدن مهتاب است به دانشکده بازمی گردد و باز هم مثل گذشته برای آوا پیغام میگذارد. تماس نامزد مهتاب نشان می دهد که رابطه شکرآبش با نامزدش دوباره به روزهای خوبش بازگشته است. یک پایان خوش زوری برای فیلمنامهای بی منطق و شخصیتهای بی منطق و نچسب و مشمئزکننده.
امیر حسین منصوری- منتقد سینما