نگاهی متفاوت به پروندههای قضایی بر اساس خاطرات قضات دادگستری
خبرگزاری میزان - کتاب «جان به لب» مجموعه داستانهای قضاتی است که برای تحقق عدل و اجرای عدالت، نکاتی ارزنده را برای مخاطب بیان میکند. این کتاب نگاهی متفاوت دارد به پروندههای قضایی با محوریت و نقشآفرینی قضات که در مسیر صدور یک حکم، داستانهایی که علاوه بر انتقال تجربه اطلاعاتی ارزنده را در اختیار خوانندگان قرار داده و بر پایه مستندات شکل گرفته است.
تنوع خاطرات اعم از جنایی، مواد مخدر، خانواده و … با هدف آشنایی مخاطب با گونههای متنوع پروندهها وسختی کار در دستگاه قضا از دیگر ویژگیهای این کتاب است.
وی تاکید دارد که کتاب جان به «جان به لب» روایتکننده نقش قضات در تحقق عدالت در جامعه است و سعی شده در طراحی این کتاب از جلوههای هنری، روایی و ابتکاری استفاده شود تا در مخاطب اثرگذار باشد.
در ادامه داستان «چوب خدا» از کتاب «جان به لب» انتخاب و برای مطالعه در نظر گرفته شده است.
چوب خدا
بر اساس خاطرهای از حمید سفید
زن را با برانکارد آورده بودند دادگاه. ستون فقراتش شکسته بود. پزشکی قانونی طی نامهای اعلام کرده بود که در حال فلج شدن است. اشک زیادی در چشمانش جوشیده بود و کلماتش خسته و نخراشیده ادا میشدند.
حرفهایش انگار گلویش را چنگ میزدند تا بیرون بیایند.
- آخه من اگر خودم از پلهها میافتادم حال و روزم این بود؟ به امام هشتم هلم داد آقای قاضی. اعصابش از دستم خورد بود. داشتم با جر و بحث از خونه میرفتم بیرون. همیشه خدا وقتی میریم خونه فامیلهای من کارش همینه. اینقدر نِق و نوق میکنه تا کارمون میکشه به داد و بیداد. اون شبم داشتیم میرفتیم خونه مامانم. طبق معمول دعوا میکردیم و از پلهها پایین میاومدیم. یه هو مثل شغال وحشی، چنگ زد به کمرم توی پلها و هلم داد پایین.
سند و مدرکی برای ادعا نداشت. پزشک قانونی هم طی بررسیها نتوانسته بود به طور قطع، هل دادن شوهر را ثابت کند.
مرد هوار کشید: «چرا چرت و پرت میگی زن؟ صد بار بهت گفته بودم این کفشارو نپوش لیز میخوری. دست و پا چلفتگی خودت رو میندازی گردن شوهر بیچاره تا دیه بگیری ازش؟ خجالت…»
زن با چشمهای تنگ شده از درد مهلت نداد حرفهای شوهرش تمام شود:
- زده من رو فلج کرده تهمتم میزنه.
با صدایی شکسته دماغش را کشید بالا: - تازه خبر ندارین به جای عذرخواهی و همدردی، میخواد طلاقم بده.
رگهای قرمز و عصبانی هجوم آورده بودند به پیشانی و چشمهای مرد: معلومه که طلاقت میدم زن چلاق میخوام چی کار؟
بیفایده بود این حرفها، زن نمیتوانست شکایت را ثابت کند. بعد از جلسه، رفتم پیش شوهرش:
- درست است که طبق نظر دادگاه حکم علیه شما صادر نشده، اما در هر صورت، درست نیست که زنت رو توی این فشار و سختی، تنها بذاری. اتفاقیه که افتاده. ممکن بود این اتفاق به جای خانومت برای خودت میافتاد. اون وقت دوست داشتی خانومت تنهات بذاره؟
با غیظ جواب داد: «قرار نیست که همینطوری ولش کنم. مهریهاش رو تا قرون آخرش میدم. این حق من که یه زن کدبانو داشته باشم.»
حرفها و صحبتها اثری نداشت و صلح و سازش به جایی نرسید. مرد نفقه و مهریه زنش را پرداخت و حکم طلاق صادر شد.
حدود ۱۲ سال از آن زمان گذشته بود. در فروشگاه، خم شده بودم تا بین کنسروها یکی را بردارم.
- سلام آقای قاضی.
صدایی زنانه بود. ایستاده و رو برگرداندم طرف صدا. زن، بچه به بغل، شگفتزده نگاهم میکرد. مرد میانسالی سبد به دست کنارش ایستاده بود با لباس و قد و قوارهای زیبا و شکیل. سلام و علیکی کردم:
-ببخشید! ولی به جا نیاوردم.
زن با هیجان درخور توجهی گفت: «چند سال پیش یادتون میآد؟ که یه زن با برانکارد توی جلسات دادگاه شرکت میکرد؟ اون منم. اینم دخترمه.»
بعد از لحظهای پرسه زدن لابهلای خاطرات گذشته به جا آوردمش. با ناباوری خیره شدم به دختر خوشگلی که موهای طلاییاش را از دو طرف بافته بود.
- ولی شما که…!
- بعد از اینکه طلاق گرفتم، با اینکه هیچ دکتری امیدی به بهبودم نداشت، معالجههام جواب دادن و سرپا شدم. خدا بهم کمک کرد و تونستم دوباره ازدواج کنم. نگاهش را کشاند سمت شوهرش:
- الانم شکر خدا زندگیم حرف نداره.
دو سه روز از این رویارویی جالب گذشت. به اتفاق خانواده، توی پارک قدم میزدیم که یک دفعه نگاهم به نگاه یکی گره خورد. مردی روی ویلچر بود و از کنار ما گذشت. تنها بود. با دست، چرخهای ویلچر را در خلاف جهت ما جلو میبرد. لحظهای چشم در چشم شدیم و هر دو نگاهمان را به سرعت از هم دزدیم. تعجب کردم. خودش بود، همان مرد ماجرای هل دادن از پله.
چند عکس از ته ذهنم بیرون کشیدم و گذاشتمشان کنار هم: تصویر حال و روز وخیم زن سابق این مرد توی جلسه دادگاه، ماجرای چند روز پیش و روبهرو شدن با همان زن، اما سرحال و شاداب، جوابهای تند و طلبکارانه مرد بعد از جلسه دادگاه بابت حق طلاق و آخرین عکس چند لحظه پیش، هنگام عبور از کنارش؛ تنها و معلول. از چیدن این خاطرات و تطبیق آنها، فقط یک چیز نصیبم شده بود: حیرت.
سی چهل قدم از ویلچرش دور شده بودم و توی همین فکرها بودم که صدایی آمد: «آقای سفید!» صدایی بلند و رسا بود که نگاههای مردم توی پارک را به خودش کشاند. جهت ویلچرش را چرخانده بود و داشت میآمد سمتم. نگاههای متعجب خانواده را رها کردم و رفتم طرفش. به هم رسیدیم. گفت: «من رو یادت میآد؟» مچاله شده بود روی ویلچر و از آن قیافه پر هیبت، چیزی جز یک صورت بیرمق، نمانده بود.
- آره، ولی فکر نکنی حافظهام خیلی قویهها! همسر سابقت رو چند روز پیش دیدم. با خانواده جدیدش اومد پیشم و ماجرای اون دادگاه رو برام زنده کرد.
نگاه انداختم به پاهایش: «وقتی دیدمت، خیلی تعجب کردم. چی شده؟»
زهرخندی زد و سرش را به تاسف، به چپ و راست چرخاند.
- تعجب نکن. از قدیم گفتن «چوب خدا صدا نداره.» اتفاقاً منم صدات کردم و اومدم پیشت تا بلایی که سرم اومده رو برات تعریف کنم. اول کار، از روی خجالت، نخواستم باهات حرف بزنم، اما گفتم اگه ماجرای من رد بدونی، برای چهار نفر دیگه هم میگی و درس عبرتی میشه براشون. واقعیت اینه که توی اون شکایت، من مقصر بودم. اون راست میگفت، من هلش داده بودم. اون کاری که به سرش آوردم، یقهام رو گرفت. چند سال پیش، موقع کار، از ساختمون افتادم پایین و از کمر به پایین فلج شدم. توی دادگاه و موقعی که طلاقش دادم، فکر کردم چه زرنگی کردم. حالا من تنها و روی این صندلی، اما اون با خانواده و روی دو تا پا. میبینی؟ روزگار خودش همه چی رو رسوا کرد.
انتهای پیام/
توبه کنی قبول میکنه . بقیه اش اون دنیاست