گزيدهاى از اخلاق حضرت امام هادى عليه السلام
به گزارش گروه فرهنگی به نقل از پایگاه اطلاع رسانی حجت الاسلام انصاریان، ابوهاشم جعفرى مى گويد: تنگدستى بسيار سختى به من رسيد، به سوى ابى الحسن على بن محمّد عليهما السلام رفتم، به من اجازه ورود داد، هنگامى كه نشستم فرمود: اى ابا هاشم! كدام نعمت خداى عزّ و جلّ را بر خود مى خواهى شكر كنى؟!
زبانم بند آمد و نمى دانستم چه جوابى به حضرت بدهم، امام عليه السلام شروع به سخن كرده، فرمود:
رَزَقَكَ الإيمَانَ فَحَرَّمَ بَدَنَكَ عَلَى النَّارِ،
[خداى مهربان ] ايمان را روزى تو كرد در نتيجه بدنت را بر آتش دوزخ حرام نمود.
وَرَزَقَكَ العَافِيَةَ فَأعَانَكَ عَلَى الطَّاعَةِ،
و سلامتى و عافيت به تو بخشيد، در نتيجه تو را بر طاعت و عبادت يارى داد.
وَرَزَقَكَ القُنُوعَ فَصَانَكَ عَنِ التَبَذُّلِ
. و قناعت را روزى تو فرمود در نتيجه از ناخويشتن دارى مصونت داشت.
اى ابوهاشم! من به اين خاطر با اين مطالب با تو شروع به سخن كردم كه گمان بردم مى خواهى نزد من از كسى كه اين همه لطف و محبت در حق تو كرده، شكايت كنى، در ضمن دستور داده ام صد دينار به تو بدهند، آن را بگير «2».
توجه به بهداشت آب و هوا
فحّام منصورى از عموى پدرش روايت مى كند كه روزى حضرت امام هادى عليه السلام فرمود: مرا به اجبار به شهر «سُرّ من رأى» آوردند، اگر مرا از اين شهر بيرون كنند با ناخشنوديم بيرون خواهند كرد، گفتم: چرا سرور من؟
فرمود: به خاطر هواى آن و آب خوش گوارش و كمى و قلّت بيمارى اش «3».
محبت و لطف ويژه به شيعه
گروهى از اهل اصفهان- از جمله ابوالعباس احمد بن نضر و ابوجعفر محمّد بن علويه- مى گويند: در اصفهان مردى بود شيعه، به نام عبدالرحمن، به او گفتند: به چه سبب در اين روزگار اعتقاد به امامت امام على النقى عليه السلام- نه كس ديگر- را بر خود واجب نمودى؟
گفت: شاهد چيزى بودم كه آن را بر من واجب كرد و آن اينكه من مردى فقير و تهيدست بودم، با زبانى گويا و با جرأت. سالى از سال ها اهل اصفهان مرا با كسان ديگرى براى دادخواهى به بارگاه متوكّل فرستادند.
روزى بر در بارگاه متوكّل بوديم كه فرمان احضار على بن محمّد بن رضا عليهم السلام صادر شد، به برخى از كسانى كه حاضر بودند گفتم: اين مرد كه فرمان به احضارش داده اند كيست؟ گفته شد: مردى علوى است و رافضيان به امامتش اعتقاد دارند سپس گفت: ممكن است متوكّل براى به قتل رساندنش او را احضار كرده است، گفتم: از اينجا نمى روم تا بنگرم اين مرد چه مردى است.
ايشان سوار بر اسب آمد در حالى كه مردم در طرف راست و چپ راه ايستاده بودند و او را تماشا مى كردند، هنگامى كه او را ديدم عشقش به دلم افتاد و پيش خود دعا كردم كه خدا شر متوكّل را از او دفع كند.
او در حال حركت ميان مردم فقط به يال اسبش نظر مى كرد و توجهى به راست و چپش نداشت و من هم پيوسته براى او در حال دعا بودم، چون بر من عبور كرد با چهره مباركش به من روى آورد و فرمود: خدا دعايت را مستجاب كرد و عمرت را طولانى نمود، و ثروت و اولادت را بسيار و فراوان كرد، به خود لرزيدم و در ميان يارانم افتادم، پرسيدند: تو را چه شد؟ گفتم:خير است و چيزى در آن باره نگفتم.
پس از آن به اصفهان باز گشتم، خدا درب ثروتى فراوان به رويم گشود تا جايى كه امروز غير از آنچه بيرون خانه است، چيزى هايى به ارزش هزار هزار درهم در خانه دارم و ده فرزند به من عنايت شد و اكنون عمرم به هفتاد و چند سال رسيده است و تا حال قائل به امامت آن بزرگوار هستم كه آنچه در دل من بود دانست و خدا دعايش را درباره من و براى من مستجاب كرد «4».
عنايت به بيمار و درمان او
ابوهاشم جعفرى روايت مى كند: مردى از اهالى «سُرّ من رأى» دچار بيمارى خطرناك برص شد، در نتيجه، زندگى بر او ناگوار و تلخ گشت.
روزى نزد ابوعلى فهرى از وضع و حالش شكايت كرد، ابوعلى گفت: اگر روزى ابوالحسن على بن محمّد بن رضا عليهم السلام گوشزد كنى و از او بخواهى برايت دعا كند، اميدوارم بيماريت برطرف شود.
روزى به هنگام بازگشت بزرگوار از خانه متوكّل، سر راه حضرت نشست، چون حضرت را ديد برخاست كه به حضرت نزديك شود تا دعا براى درمان خود را مسألت كند، حضرت سه بار به او فرمود: كنار برو خدا تو را سلامتى بخشد و با دست مباركش به او اشاره كرد.
ابوعلى فهرى بيمار را ديد، بيمار برخوردش را با حضرت گفت، حضرت آن مرد را از خود دور كرد و او هم براى نزديك شدن به امام پا پيش نگذاشت.
ابوعلى گفت: آن انسان مهربان پيش از آنكه از او بخواهى برايت دعا كرد، با خيال راحت برو، بى ترديد به همين زودى سالم خواهى شد. بيمار به خانه باز گشت، آن شب را به صبح رسانيد، چون صبح شد چيزى از آثار آن بيمارى بر بدنش نديد «5».
نيكى به خويشاوند
داود بن قاسم جعفرى مى گويد: در سامرا براى وداع به حضرت امام هادى عليه السلام جهت رفتن به حج، بر او وارد شدم، با من بيرون آمد، وقتى به پايان حائل رسيد، به پايين آمد، من هم با او به پايين آمدم، با دستش روى زمين خطى شبيه دايره كشيد سپس به من فرمود: اى عمو! آنچه در اين دايره است برگير تا براى هزينه سفرت باشد و براى حج خود از آن كمك بگيرى، من با دستم به زمين كوبيدم قالبى طلا ديدم كه در آن دويست مثقال طلا بود «6»!
كرامت و تدبير شگفت
محمّد بن طلحه مى گويد: روزى حضرت امام هادى عليه السلام براى كار مهمى كه پيش آمده بود از سامرا به قريه اى رفتند، مردى از اعراب به درب خانه حضرت آمد، وى را مى خواست، به او گفتند: به فلان مكان رفته. به آنجا رفت.
وقتى به ديدار حضرت نائل شد حضرت به او فرمود: حاجتت چيست؟
گفت: مردى هستم از اعراب كوفه كه متمسك به ولايت جدّت على بن ابى طالب اند، دين و قرض بسيار سنگينى بر عهده ام آمده كه تحمّلش برايم سخت است كسى را جز تو نمى بينم كه براى اداى قرضم نزد او بروم.
حضرت امام هادى فرمود: خرسند باش و شادمان، سپس او را پياده نموده، مهمان خود كرد، صبح كه شد به او فرمود: از تو درخواستى دارم زنهار كه با من در آن مخالفت ورزى! عرب گفت: با شما مخالفت نمى كنم.
امام عليه السلام ورقه اى به خط خود نوشت و در آن اقرار كرد كه از اين عرب مالى بر عهده من است ولى مقدار آن بيش از بدهكارى عرب بود سپس فرمود: اين نوشته را بگير، اگر به سامرا رسيدى نزد من بيا، آنجا گروهى در كنار من هستند، با اين نوشته از من با درشتگويى از اينكه پول را پرداخت نكرده ام، پولت را مطالبه كنى! خدا را زنهار كه با من مخالفت كنى. عرب نوشته را گرفته، گفت: انجام مى دهم.
هنگامى كه حضرت امام هادى عليه السلام به سامرا رسيد، گروه زيادى از ياران خليفه و غير آنان نزد حضرت بودند كه مرد عرب وارد شد و خط را نشان داد و مطالبه مال كرد و همان گونه كه امام به او سفارش كرده بود سخن گفت.
امام عليه السلام با او سخن به نرمى گفت و با وى مهربانى كرد و از او پوزش خواست و به اداى دين و خشنوديش وعده اش داد.
داستان حضرت با مرد عرب به متوكّل رسيد، متوكّل فرمان داد كه سى هزار درهم براى حضرت امام هادى عليه السلام ببرند، چون درهم ها را براى آن بزرگوار بردند آنها را دست نزد تا عرب آمد، به او فرمود: اين مال را برگير و دينت را بپرداز و باقى را در مخارج اهل و عيالت هزينه كن و عذر ما را هم بپذير.
اعرابى گفت: پسر رسول خدا! به خدا سوگند اميد من به يك سوم اين مال بود ولى خدا مى داند كه رسالتش را در چه جايگاهى قرار دهد، و مال را گرفت و از خدمت حضرت امام هادى عليه السلام بيرون رفت «7».
نام گذارى فرزند
ايوب بن نوح مى گويد: به حضرت امام هادى عليه السلام نوشتم: همسرم حامله است، از خدا بخواه پسرى به من عنايت كند، امام به من نوشت: هنگامى كه به دنيا آمد نامش را محمّد بگذار، پس پسرى برايم به دنيا آمد و من نامش را محمّد نهادم «8».
پی نوشت ها:
من لا يحضره الفقيه: 4/ 401، من ألفاظ رسول اللّه صلى الله عليه و آله حديث 5863؛ الأمالى، صدوق: 412، المجلس الرابع والستون؛ بحار الأنوار: 50/ 129، باب 3، حديث 7.
الأمالى، طوسى: 281، حديث 545؛ المناقب: 4/ 417؛ بحار الأنوار: 50/ 129، باب 3، حديث 8.
الخرائج والجرائح: 1/ 392، باب 11؛ كشف الغمة: 2/ 389؛ بحار الأنوار: 50/ 141، باب 3، حديث 26.
الخرائج والجرائح: 1/ 399، باب 11؛ بحار الأنوار: 50/ 145، باب 3، حديث 29.
المناقب: 4/ 409؛ بحار الأنوار: 50/ 172، باب 3، حديث 52.
كشف الغمة: 2/ 374؛ بحار الأنوار: 50/ 175، باب 3، حديث 55.
كشف الغمة: 2/ 385؛ بحار الأنوار: 50/ 177، باب 3، حديث 55.