چشماشو بستم که نبینه من هیچی ندارم
وقتی به انتهای کوچه رسیدیم، تقریبا همه جا تاریک بود. فریاد زدم بخواب وگرنه میزنمت. او هم خوابید روی زمین. من هم رفتم بالای سرش و اول چشمانش را بستم که نبینه من هیچی ندارم و....
تریاک
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *