دفاع مقدس
شهید نامجوی تمامی دانشجویان را به اسم کوچک میشناخت و خصوصیات اخلاقی و مشخصات کلیه افرادی را که با او کار میکردند میدانست.
کد خبر: ۶۱۴۰۷۶ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۲/۰۴
شهید نامجوی به ترتیب دانشجویان دانشکده افسری خیلی اهمیت میداد؛ حتی برای افراد و بعضی از دانشجویان دفترچهای داشت که خصوصیات و ویژگیهای آنان را یادداشت میکرد و شناخت بسیار خوبی از کارکنان خود داشت.
کد خبر: ۶۱۴۰۷۵ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۲/۰۳
شهید نامجوی، دانشجویان را احضار کرد و با صدایی گرفته و غمگین گفت: هل من ناصر ینصرنی؟ عزیزان! عراق تا پشت دروازههای اهواز رسیده است ما احتیاج به نیرو داریم تا با این تجاوز مقابله کنیم سپس او با سخنرانی مبسوطی در مورد حمله عراق از ما خواست که هر کس داوطلب اعزام به جبهه است برود وغسل شهادت کند و آماده اعزام شود.
کد خبر: ۶۱۴۰۷۴ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۲/۰۲
اقارب پرست دوره سه ساله دانشکده افسری را در کنار دوستانی، چون شهید کلاهدوز با موفقیت طی کرد و برای گذراندن دوره مقدماتی زرهی به شیراز منتقل شد.
کد خبر: ۶۱۳۶۷۰ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۳۱
در ابتدای دوران جنگ تحمیلی رژیم بعث علیه کشورمان که دادگاهها و جلسات ظاهری مختلفی به وسیله سازمانهای بین المللی برای خاتمه دادن به جنگ ایران و عراق تشکیل میشد شهید خلعتبری به عنوان نماینده ویژه ایران در دادگاه بین المللی لاهه حضور یافت.
کد خبر: ۶۱۲۴۷۸ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۲۷
ورود به دانشکده افسری برای نامجوی، سرآغاز کسب تجربه، علم و تخصص برای ارائه طرحهای ابتکاری در آینده شد و از همان ابتدای ورود به دانشکده، شروع به تحقیق و مطالعه در امور سیاسی، مذهبی، علمی و همچنین فراگیری زبانهای انگلیسی و فرانسه کرد.
کد خبر: ۶۱۱۷۷۰ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۲۴
امیر سرتیپ منوچهر کهتری از فرماندهان دلیر و مبتکر ارتش است که در دوران دفاع مقدس که با استفاده از نبوغ نظامی و ابتکار عمل خود حماسههایی ماندگار آفرید و باعث پیروزی نیروهای نظامی کشورمان در بسیاری از عملیاتها شد.
کد خبر: ۶۱۰۱۴۷ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۱۸
به موتورسوار میگفتند: پسر این چه کاری است که میکنی؟ مگر از جانت سیر شدهای؟ و او با خونسردی میگفت: میخواهم مهماتشان تمام شود.
کد خبر: ۶۰۱۲۶۷ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۱۶
وقتی بچهها به خسرونژاد اصرار کردند برود عقب، ناراحت شد و گفت: مگر مرد با یک تیر عقب میرود؟
کد خبر: ۶۰۱۲۶۵ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۱۵
شهید کرمانشاهی به آرپیجی میگفت کلت بسیجی و آن را زیر بغل میگذاشت و شلیک میکرد و به نارنجک میگفت شکلات بسیجی و خیلی راحت آن را مانند سنگ پرتاب میکرد و میگفت چند شکلات برای برادران عراقی هدیه میفرستیم.
کد خبر: ۶۰۱۲۶۴ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۱۴
بعد از شهادتم نگذار مرا ببرند محل. بگو یکی، دو هفته مرا در سردخانه نگه دارند تا عروسی خواهرم که همین روزهاست برگزار شود بعد مرا ببرند تا عروسی آنها را به عزا تبدیل نکنم.
کد خبر: ۶۰۱۲۵۵ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۱۳
در جمع برادر سیدی بود. دوستی که اسامی را یادداشت می کرد برای این که مزاحی کرده باشد همهی کاغذها را به نام بنده خدا «سید» نوشت. نتیجه معلوم بود آقا سید انتخاب شد.
کد خبر: ۶۰۱۲۵۳ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۱۲
یک بار در صف نماز جماعت ظهر، گویا حواسش نبوده و در رکعت دوم بی اختیار در سجده به جای ذکر عربی، به فارسی و بلند میگوید:«خدایا ما را یک لحظه به خودمان وامگذار!»
کد خبر: ۶۰۱۲۵۱ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۱۱
همه چیز در اختیار تدارکات بود و آنها خیلی سخت میگرفتند. معمولا برای جبران گرسنگیها میان روز یا شب و نصف شب بچهها به بهانه رفتن به دستشویی که نزدیک تدارکات بود میرفتند و از آنجا نان و پنیر می آوردند.
کد خبر: ۶۰۱۲۵۰ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۱۰
در سد دز که آموزش میدیدم، فرمانده گردانی داشتیم که دائم شکمش را با دستش میمالید؛ بعضی دوستان به شوخی یا جدی میگفتند از بس تن ماهی خورده به این روز افتاده است.
کد خبر: ۶۰۱۲۴۶ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۰۹
دنبال بهانهای میگشتم که برگردم جبهه. بک روز ظهر آب گوشت مرغ داشتیم. مادرم استخوان را داد به برادرم و همین موجب شد من قهر کنم و به جبهه برگردم.
کد خبر: ۶۰۱۲۴۱ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۰۸
۸ گردان تیپ قمر بنی هاشم (ع) دامغان جمعا یک میلیون و ۸۵۰ هزار صلوات نذر کردیم و فرستادیم.
کد خبر: ۶۰۱۲۳۸ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۰۷
هرچه میتوانستم داد و قال کردم که صدایم را بشنوند و بیایند مرا اسیر کنند، اما یکباره تصمیمم عوض شد و رفتم داخل گودال.
کد خبر: ۶۰۱۲۳۴ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۰۶
موقع عقبنشینی از منطقهی ماووت، با فرمانده تیپ و مسئول محور و دو نفر دیگر بعد از همه سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. جاده در تیررس دشمن بود. خیلی زود ما را با خمپاره زدند.
کد خبر: ۶۰۱۲۳۳ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۰۵
برای این که خانواده حساسیت نشان ندهند گفتم با بچهها چند روز میرویم مشهد؛ منظور جبهه بود، یعنی محل شهادت! بنده خدا مادرم هر کجا مینشست میگفت حسن رفته مشهد.
کد خبر: ۶۰۱۲۲۷ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۰۴