خاطرات شهید هادی
دیشب داشتم گوش میکردم، یکدفعه مجری رادیو عراق که فارسی حرف میزد برنامه اش را قطع کرد و موزیک پخش کرد. بعد هم با خوشحالی اعلام کرد: در این عملیات ابراهیم هادی از فرماندهان ایرانی در جبهه غرب به اسارت نیروهای ما درآمده.
کد خبر: ۴۰۴۴۸۱ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۱/۱۳
یکدفعه دیدم وجود مقدس حضرت صدیقه طاهره (س) تشریف آوردند و گفتند: «نگو نمیخوانم، ما تو را دوست داریم، هر کس گفت: بخوان تو هم بخوان».
کد خبر: ۴۰۴۴۷۲ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۱/۰۹
این دفعه برای خودت پارچه را میبرم، حق نداری به کسی ببخشی. هر کسی که خواست بفرستش اینجا.
کد خبر: ۴۰۴۴۶۱ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۱/۰۸
چفیه دستمال گردن نیست بچههای رزمنده هر وقت وضو میگیرند چفیه برایشان حوله است، هر وقت نماز میخوانند سجاده است، هر وقت زخمی شوند، با چفیه زخم خودشان را میبندند.
کد خبر: ۴۰۴۴۵۷ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۱/۰۷
ابراهیم انگار حواسش به حرفهای من نبود. با نگاهش دوردستها را میدید! لبخندی زد و گفت: چی میگی! روزی میآید که از همین جاده، مردم ما دسته دسته به کربلا سفر میکنند!
کد خبر: ۴۰۴۴۵۲ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۱/۰۵
نماز که تمام شد برگشت به سمت من. دست داد و گفت: آقا رضا رقابت وقتی زیباست که با رفاقت باشد.
کد خبر: ۴۰۴۴۵۰ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۱/۰۴
فردای آن روز با پیراهن بلند به محل کار آمد! با چهرهای ژولیده تر، حتی با شلوار کردی و دمپایی آمده بود. ابراهیم این کار را مدتی ادامه داد. بالاخره از آن وسوسه شیطانی رها شد.
کد خبر: ۴۰۴۴۴۸ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۱/۰۳