خاطرات دفاع مقدس

به موتورسوار می‌گفتند: پسر این چه کاری است که می‌کنی؟ مگر از جانت سیر شده‌ای؟ و او با خونسردی می‌گفت: می‌خواهم مهمات‌شان تمام شود.
کد خبر: ۶۰۱۲۶۷   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۱۶

وقتی بچه‌ها به خسرونژاد اصرار کردند برود عقب، ناراحت شد و گفت: مگر مرد با یک تیر عقب می‌رود؟
کد خبر: ۶۰۱۲۶۵   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۱۵

شهید کرمانشاهی به آرپی‌جی می‌گفت کلت بسیجی و آن را زیر بغل می‌گذاشت و شلیک می‌کرد و به نارنجک می‌گفت شکلات بسیجی و خیلی راحت آن را مانند سنگ پرتاب می‌کرد و می‌گفت چند شکلات برای برادران عراقی هدیه می‌فرستیم.
کد خبر: ۶۰۱۲۶۴   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۱۴

بعد از شهادتم نگذار مرا ببرند محل. بگو یکی، دو هفته مرا در سردخانه نگه دارند تا عروسی خواهرم که همین روزهاست برگزار شود بعد مرا ببرند تا عروسی آنها را به عزا تبدیل نکنم.
کد خبر: ۶۰۱۲۵۵   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۱۳

در جمع برادر سیدی بود. دوستی که اسامی را یادداشت می کرد برای این که مزاحی کرده باشد همه‌ی کاغذها را به نام بنده‌ خدا «سید» نوشت. نتیجه معلوم بود آقا سید انتخاب شد.
کد خبر: ۶۰۱۲۵۳   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۱۲

یک بار در صف نماز جماعت ظهر، گویا حواسش نبوده و در رکعت دوم بی اختیار در سجده به جای ذکر عربی، به فارسی و بلند می‌گوید:«خدایا ما را یک لحظه به خودمان وامگذار!»
کد خبر: ۶۰۱۲۵۱   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۱۱

همه چیز در اختیار تدارکات بود و آنها خیلی سخت می‌گرفتند. معمولا برای جبران گرسنگی‌ها میان روز یا شب و نصف شب بچه‌ها به بهانه‌ رفتن به دستشویی که نزدیک تدارکات بود می‌رفتند و از آنجا نان و پنیر می آوردند.
کد خبر: ۶۰۱۲۵۰   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۱۰

در سد دز که آموزش می‌دیدم، فرمانده گردانی داشتیم که دائم شکمش را با دستش می‌مالید؛ بعضی دوستان به شوخی یا جدی می‌گفتند از بس تن ماهی خورده به این روز افتاده است.
کد خبر: ۶۰۱۲۴۶   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۰۹

دنبال بهانه‌ای می‌گشتم که برگردم جبهه. بک روز ظهر آب گوشت مرغ داشتیم. مادرم استخوان را داد به برادرم و همین موجب شد من قهر کنم و به جبهه برگردم.
کد خبر: ۶۰۱۲۴۱   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۰۸

۸ گردان تیپ قمر بنی هاشم (ع) دامغان جمعا یک میلیون و ۸۵۰ هزار صلوات نذر کردیم و فرستادیم.
کد خبر: ۶۰۱۲۳۸   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۰۷

هرچه می‌توانستم داد و قال کردم که صدایم را بشنوند و بیایند مرا اسیر کنند، اما یکباره تصمیمم عوض شد و رفتم داخل گودال.
کد خبر: ۶۰۱۲۳۴   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۰۶

موقع عقب‌نشینی از منطقه‌ی ماووت، با فرمانده تیپ و مسئول محور و دو نفر دیگر بعد از همه سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. جاده در تیررس دشمن بود. خیلی زود ما را با خمپاره زدند.
کد خبر: ۶۰۱۲۳۳   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۰۵

برای این که خانواده حساسیت نشان ندهند گفتم با بچه‌ها چند روز می‌رویم مشهد؛ منظور جبهه بود،‌ یعنی محل شهادت! بنده‌ خدا مادرم هر کجا می‌نشست می‌گفت حسن رفته مشهد.
کد خبر: ۶۰۱۲۲۷   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۰۴

ما را به زور کشاند داخل سنگر و گفت: مگر عقل‌تان را از دست داده‌اید؟ این‌ها هواپیماهای دشمن هستند. آمده‌اند منطقه را بمباران کنند. آن وقت شما برای‌شان شعار می‌دهید! خلاصه همان روز اول معلوم شد که تازه وارد هستیم.
کد خبر: ۶۰۱۲۲۵   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۰۳

دو تا شال گردن داشتم. آنها را پیچیدم دور پایم و خودم را تا می‌توانستم چاق کردم و مشکل را هر طور بود حل کردم.
کد خبر: ۶۰۱۲۲۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۰۲

سال ۶۶ وقتی از اسدآباد برای اعزام به سپاه می‌رفتیم، شعار می‌دادیم: «وقت، وقت جنگ است، مدرسه ماندن ننگ است».
کد خبر: ۶۰۱۲۰۷   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۰۱

با وجود اینکه تلویزیون ما ۱۹ هزار اسیر عملیات بیت‌المقدس را نشان می‌داد، اما دنیا باور نمی‌کرد. تا خبرنگاران خارجی را به خرمشهر نبردیم و آن‌ها گزارش تهیه نکردند، جهان حرف ما را نپذیرفته بود.
کد خبر: ۴۵۶۹۳۶   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۷/۱۲

هفتمین پاسداشت ادبیات جهاد و مقاومت با موضوع بررسی نقش بانوان در دوران دفاع مقدس، همراه با انتشار تقریظ رهبر انقلاب بر کتاب «فرنگیس» صبح امروز (یکشنبه) در مؤسسه‌ پژوهشی فرهنگی انقلاب اسلامی برگزار شد.
کد خبر: ۴۵۶۱۲۹   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۷/۰۸

امیر محمد حسن نامی خاطره ای در خصوص سختی ها و دشواری های روزهای منتهی به ازدواجش را در ایام هشت سال دفاع مقدس تعریف کرد.
کد خبر: ۲۸۷۵۸۱   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۰۱/۰۷