ضربات جبرانناپذیر علی هاشمی به ارتش بعث عراق
هوری حکایت مردی است که هور را پل پیروزی کرد و تا پایان کار، بر سر این پیمان ایستاد. او تا لحظه آخر در هور ماند تا مشعل هدایتی باشد برای راهیان نور و همه آیندگان.
خبرگزاری میزان -
علی هاشمی عرب بود. از روز اول در خوزستان شروع به فعالیت کرد. دشمن فکر میکرد با تبلیغات گستردهای که انجام داده، مردم خوزستان به آنها ملحق خواهند شد، اما علی همه نقشههای آنها را نقش بر آب کرد.
صدام به اعراب منطقه دشت آزادگان دل خوش کرده بود، اما علی از جوانان همان منطقه، تیپ ۳۷ نور و هشت گردان حفاظت مرزی تشکیل داد. علی کاری کرد که بنبست جنگ شکسته شود.
از دیگر کارهای او متحد کردن اعراب و استفاده از معارضان عراقی ضد صدام بود. او ضربات جبرانناپذیری به دشمن وارد کرد.
برای همین چند بار ضد او عملیات ترور انجام دادند!
نادر برادر حاجی میگفت: یک گروه تروریستی در استان کشف و دستگیر شدند.
آنها شخصیتهای مهمی که باید ترور میشدند را لیست کردند. یادم هست دومین نفر از این لیست علی هاشمی بود.
بار دیگر یک خانم با چادر به خانه حاج علی آمد و با مادر مشغول صحبت شد. این خانم دست راستش را زیر چادر محکم نگه داشته بود. وقتی فهمید به او مشکوک شدهاند سریعاً متواری شد.
دوستش میگفت: چند بار در اوایل جنگ قصد ترور او را داشتند. یکبار با جیپ راهی خط بود. درحالیکه با منطقه عملیاتی فاصله زیادی داشت، اما یکدفعه از میان تپهها با موشک مورد هدف قرار گرفت.
خودش میگفت: تا دیدم موشک آمد از داخل جیپ به بیرون پریدم و....
اما مهمترین اتفاق، وقتی بود که حاجی مسئولیت نیروهای نظامی در خوزستان را بر عهده داشت.
یک بار حاجی میخواست برود سمت خط دشمن برای شناسایی منطقه چزابه.
قرار بود از سنگرهای خط اول جلوتر برود و منطقه را بررسی کند. گفتم: حاجی، تو که ما رو قبول داری، بگذار ما بریم. شما نمیخواد بیای. گفت: نه. باید خودم منطقه رو ببینم.
راهی چزابه شد. به چند نفر از بچهها گفتم: شما بروید جلو، شاید با سنگرهای کمین دشمن برخورد کنیم!
از آخرین سنگرهای نیروهای خودی رد شدیم. کمی جلوتر یکدفعه صدای تیراندازی بچهها بلند شد.
حاجی را سریع به عقب منتقل کردیم. پرسیدم: چه خبر شده؟
گفتند: بیست نفر با لباسهای بسیجی و اسلحه اینجا بودند. فکر کردیم که نیروهای خودی هستند، اما همین که اسلحه را مسلح کردیم، آمادهی فرار شدند. ما هم تیراندازی کردیم.
با بچهها جلوتر رفتیم. یک نفر از آنها افتاده بود. تیر خورده بود توی گردنش. اما زنده بود.
برادر اهوازیان میگوید: او را به عقب منتقل کردیم. عجیب بود. او لباس بسیجی و ریش و دوربین مخصوص داشت! در زیر پیراهنش هم جلیقه ضد گلوله پوشیده بود!
بعد از اینکه حالش بهتر شد به سراغش رفتم. من هم عرب بودم. از در رفاقت وارد شدم.
اما هر چه با او صحبت کردم تا اطلاعات به دست بیاورم حرفی نزد. هر کاری کردیم بیفایده بود. با اینکه میدانستیم اطلاعات خوبی دارد.
هشت ماه گذشت. در این مدت هیچ حرفی نزد. تأکید علی هاشمی این بود که با محبت او را به حرف بیاوریم.
تا اینکه یک روز در میان بقیه اسرای عراقی یکی از دوستانش را پیدا کرد. دوست او خبر داد که ارتش عراق اعلام کرده تو کشته شدی و خانوادهات را رها کردند و...
بعد ادامه داد: چند روز پیش زنت که باردار بود از روی ناچاری آمد جلوی پادگان، اما فرمانده به زن تو توجه نکرد.
همین مطالب باعث شد که او از دست صدام و حزب بعث عصبانی شود و تغییر روش دهد!
او بلافاصله پیش من آمد و شروع کرد به فارسی صحبت کردن! تعجب کردم.
گفت: من از مسئولان گردان ۹۹۹ العمیق (گردان اطلاعات سری عراق) هستم. فارسی را هم به خوبی یاد گرفتم.
آن روز فرماندهان ما از بیسیم شما شنیدند که قراره فرمانده شما بیاد چزابه. به ما گفتند هر طور شده او را بیاورید.
اما درست در اول کار تیر خورد به گردن من و افتادم. نیروهای من هم فرار کردند.
این فرمانده عراقی دهها صفحه اطلاعات برای ما نوشت که در عملیاتهای بعدی بسیار به ما کمک کرد.
- شهید «علی هاشمی» از جمله کسانی است که با شنیدن «أین عمار» سر از میان نیزارهای هور بلند کرد و به ندای مظلومیت ولی زمان خود لبیک گفت. هوری حکایت مردی است که هور را پل پیروزی کرد و تا پایان کار، بر سر این پیمان ایستاد. او تا لحظه آخر در هور ماند تا مشعل هدایتی باشد برای راهیان نور و همه آیندگان.
کتاب هوری که به همت گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی گردآوری شده است، به بخشی زندگینامه و خاطرات سردار فاتح «هور»، شهید سرلشکر علی هاشمی میپردازد. در سلسله برشهایی، به بازخوانی این کتاب میپردازد.
***
عملیات ربایش
جمعی از همرزمان
برای ارتش عراق هیچ فرمانده لشکری به اندازه علی هاشمی اهمیت نداشت! من برای این گفتهام دلیل دارم.
علی هاشمی عرب بود. از روز اول در خوزستان شروع به فعالیت کرد. دشمن فکر میکرد با تبلیغات گستردهای که انجام داده، مردم خوزستان به آنها ملحق خواهند شد، اما علی همه نقشههای آنها را نقش بر آب کرد.
صدام به اعراب منطقه دشت آزادگان دل خوش کرده بود، اما علی از جوانان همان منطقه، تیپ ۳۷ نور و هشت گردان حفاظت مرزی تشکیل داد. علی کاری کرد که بنبست جنگ شکسته شود.
از دیگر کارهای او متحد کردن اعراب و استفاده از معارضان عراقی ضد صدام بود. او ضربات جبرانناپذیری به دشمن وارد کرد.
برای همین چند بار ضد او عملیات ترور انجام دادند!
نادر برادر حاجی میگفت: یک گروه تروریستی در استان کشف و دستگیر شدند.
آنها شخصیتهای مهمی که باید ترور میشدند را لیست کردند. یادم هست دومین نفر از این لیست علی هاشمی بود.
بار دیگر یک خانم با چادر به خانه حاج علی آمد و با مادر مشغول صحبت شد. این خانم دست راستش را زیر چادر محکم نگه داشته بود. وقتی فهمید به او مشکوک شدهاند سریعاً متواری شد.
دوستش میگفت: چند بار در اوایل جنگ قصد ترور او را داشتند. یکبار با جیپ راهی خط بود. درحالیکه با منطقه عملیاتی فاصله زیادی داشت، اما یکدفعه از میان تپهها با موشک مورد هدف قرار گرفت.
خودش میگفت: تا دیدم موشک آمد از داخل جیپ به بیرون پریدم و....
اما مهمترین اتفاق، وقتی بود که حاجی مسئولیت نیروهای نظامی در خوزستان را بر عهده داشت.
یک بار حاجی میخواست برود سمت خط دشمن برای شناسایی منطقه چزابه.
قرار بود از سنگرهای خط اول جلوتر برود و منطقه را بررسی کند. گفتم: حاجی، تو که ما رو قبول داری، بگذار ما بریم. شما نمیخواد بیای. گفت: نه. باید خودم منطقه رو ببینم.
راهی چزابه شد. به چند نفر از بچهها گفتم: شما بروید جلو، شاید با سنگرهای کمین دشمن برخورد کنیم!
از آخرین سنگرهای نیروهای خودی رد شدیم. کمی جلوتر یکدفعه صدای تیراندازی بچهها بلند شد.
حاجی را سریع به عقب منتقل کردیم. پرسیدم: چه خبر شده؟
گفتند: بیست نفر با لباسهای بسیجی و اسلحه اینجا بودند. فکر کردیم که نیروهای خودی هستند، اما همین که اسلحه را مسلح کردیم، آمادهی فرار شدند. ما هم تیراندازی کردیم.
با بچهها جلوتر رفتیم. یک نفر از آنها افتاده بود. تیر خورده بود توی گردنش. اما زنده بود.
برادر اهوازیان میگوید: او را به عقب منتقل کردیم. عجیب بود. او لباس بسیجی و ریش و دوربین مخصوص داشت! در زیر پیراهنش هم جلیقه ضد گلوله پوشیده بود!
بعد از اینکه حالش بهتر شد به سراغش رفتم. من هم عرب بودم. از در رفاقت وارد شدم.
اما هر چه با او صحبت کردم تا اطلاعات به دست بیاورم حرفی نزد. هر کاری کردیم بیفایده بود. با اینکه میدانستیم اطلاعات خوبی دارد.
هشت ماه گذشت. در این مدت هیچ حرفی نزد. تأکید علی هاشمی این بود که با محبت او را به حرف بیاوریم.
تا اینکه یک روز در میان بقیه اسرای عراقی یکی از دوستانش را پیدا کرد. دوست او خبر داد که ارتش عراق اعلام کرده تو کشته شدی و خانوادهات را رها کردند و...
بعد ادامه داد: چند روز پیش زنت که باردار بود از روی ناچاری آمد جلوی پادگان، اما فرمانده به زن تو توجه نکرد.
همین مطالب باعث شد که او از دست صدام و حزب بعث عصبانی شود و تغییر روش دهد!
او بلافاصله پیش من آمد و شروع کرد به فارسی صحبت کردن! تعجب کردم.
گفت: من از مسئولان گردان ۹۹۹ العمیق (گردان اطلاعات سری عراق) هستم. فارسی را هم به خوبی یاد گرفتم.
آن روز فرماندهان ما از بیسیم شما شنیدند که قراره فرمانده شما بیاد چزابه. به ما گفتند هر طور شده او را بیاورید.
بعد سریع ما رو به این منطقه منتقل کردند تا علی هاشمی را زنده دستگیر کنیم. من مسئول اون بیست نفر بودم.
اما درست در اول کار تیر خورد به گردن من و افتادم. نیروهای من هم فرار کردند.
این فرمانده عراقی دهها صفحه اطلاعات برای ما نوشت که در عملیاتهای بعدی بسیار به ما کمک کرد.
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *