مدال شجاعت علی هاشمی
هوری حکایت مردی است که هور را پل پیروزی کرد و تا پایان کار، بر سر این پیمان ایستاد. او تا لحظه آخر در هور ماند تا مشعل هدایتی باشد برای راهیان نور و همه آیندگان.
خبرگزاری میزان -
- شهید «علی هاشمی» از جمله کسانی است که با شنیدن «أین عمار» سر از میان نیزارهای هور بلند کرد و به ندای مظلومیت ولی زمان خود لبیک گفت. هوری حکایت مردی است که هور را پل پیروزی کرد و تا پایان کار، بر سر این پیمان ایستاد. او تا لحظه آخر در هور ماند تا مشعل هدایتی باشد برای راهیان نور و همه آیندگان.
کتاب هوری که به همت گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی گردآوری شده است، به بخشی زندگینامه و خاطرات سردار فاتح «هور»، شهید سرلشکر علی هاشمی میپردازد. در سلسله برشهایی، به بازخوانی این کتاب میپردازد.
***
راهکار
علی ناصری و ...
بعد از عملیات ثامنالائمه و در دیماه سال ۱۳۶۰ دستور تشکیل یگانهای سپاه صادر شد. به دنبال این فرمان تیپهای امام حسین علیهالسلام نجف اشرف، محمد رسولالله صلیاللهعلیهوآلهوسلم و... تشکیل شد.
سپاه حمیدیه هم باید به تیپ تبدیل میشد. حاج علی که خیلی به استخاره اعتقاد داشت؛ برای انتخاب اسم تیپ قرآن را باز کرد و سوره نور آمد.
برای همین اسم تیپ را «نور» گذاشت. تیپ ۳۷ نور با فرماندهی علی هاشمی در خوزستان تشکیل شد. محل استقرار تیپ را هم منطقه طراح، سید جابر و کرخه تعیین کرد. جالب است که آن موقع حاج علی یک جوان بیستساله بود!
در همان دیماه و در عملیات طریقالقدس شهر بستان آزاد شد؛ عملیاتی که با پاتکهای شدید عراق همراه شد. اما بسیار موفق بوئ. از اینجا به بعد ارتباط حاج علی با فرماندهی سپاه برادر محسن رضایی بیشتر شد. قرار شد عملیات بعدی در منطقه دشت عباس و شوش و... باشد که منطقه بسیار وسیعی در خوزستان بود.
از ماهها قبل کارها هماهنگ و نیروها آماده شدند. عملیات بزرگ فتحالمبین در راه بود. خوزستان آماده اتفاقات بزرگی میشد.
موقع تقسیم وظایف اعلام شد که تیپ ما عملیاتی ایذایی (فریب دشمن) را باید انجام دهد. عملیات ما تأثیر زیادی در پیروزی عملیات فتحالمبین میگذاشت.
در جنوب حمیدیه و کنار رودخانه کرخه، منطقه سید جابر قرار داشت که بچههای گروه شهید چمران در آنجا مستقر بودند؛ ما از آنجا شروع کردیم به کار شناسایی و اطلاعات. عملیات ما در این محور بود.
برای این منظور حاج علی طرح عملیاتی خاصی را نوشته و آماده کرد. کار شناسایی و جمعآوری اطلاعات حدود ۴۵ روز طول کشید.
بعد دربارهی مسائل اطلاعاتی از من سؤالهایی پرسید که برایش شرح دادم. حاجی خوب به نقشهها خیره شد. با تیزبینی خاصی پرسید: «راهی وجود نداره که ما بتوانیم از پهلو به دشمن بزنیم و حمله رو در رو با دشمن انجام ندهیم؟ برای اینکه اینجا منطقهاش پر از مین و سیم خارداره و کار مشکل میشه.»
اما من بر اساس شناساییها گفتم: «نه» و بر روی حمله از روبهرو اصرار داشتم تا حاجی بپذیرد.
هر چه به حاجی توضیح دادم حرف خودش را میزد. اصرار داشت که ما دشمن را دور بزنیم. میگفت: «دلم میگوید راهی هست!»
نتوانستم قانعش کنم. در نهایت قرار شد خودم یک بار دیگر به شناسایی بروم؛ اما قبل از رفتن به من حرفی زد که علت آن همه اصرارش را متوجه شدم.
حاجی گفت: «خیال نکن طرح نوشتن و گفتن رمز عملیات کار آسانی است! من وقتی زیر طرح رو امضا میکنم، بدنم میلرزه. جان بچههای مردم دست ماست. پدر، فرزند و برادرهای مردم دست ما هستند.
آن بچهای که مادرش چندین سال با زجر و بدبختی بزرگش کرده و حالا تحویل من داده، نباید بیخود جانش به خطر بیفته.»
خیره شده بودم به حاجی. این حرف درس بزرگی برایم بود. موقعی که برای شناسایی رفتم حال و هوای خاصی داشتم. همهاش به فکر جمله حاج علی بودم که گفته بود: «دلم میگوید راه هست.» این جمله به من امید میداد.
بعد از شناسایی سردم بود، حسابی خسته و گرسنه بودم؛ اما خوشحال که موفق شدم دو معبر پیدا کنم.
مثل کسی که دلش میخواهد خبری را هر چه زودتر به عزیزش بدهد، دلدل میکردم که کی به مقر میرسم تا حاج علی را از وجود دو تا معبر خوب آگاه کنم.
در حمیدیه حاجی منتظرم بود. تا من رو دید گفت: «ها... چه خبر؟»
گفتم: راه پیدا شد؛ آن هم چه معبرهایی. دو تا راه برایت پیدا کردم. گزارشم را که دادم، حاجی حرفی به من زد که هنوز بعد از سالها از یادم نرفته.
حاجی گفت: «علی ناصری؛ به خدا قسم من میدانستم که راه هست؛ چون دلم میگفت که راه هست. اما اگر تو بیشتر از آن اصرار میکردی که راهی نیست، باور میکردم. من به شما اعتماد دارم. اگر بگویی کرخه خشک شده، باور میکنم.»
این حرف حاجی به اندازه پنجاه مدال شجاعت و حتی بالاتر از آن برایم ارزش داشت. همین کلام بود که علاقه من به حاجی را صد برابر کرد.
سپاه حمیدیه هم باید به تیپ تبدیل میشد. حاج علی که خیلی به استخاره اعتقاد داشت؛ برای انتخاب اسم تیپ قرآن را باز کرد و سوره نور آمد.
برای همین اسم تیپ را «نور» گذاشت. تیپ ۳۷ نور با فرماندهی علی هاشمی در خوزستان تشکیل شد. محل استقرار تیپ را هم منطقه طراح، سید جابر و کرخه تعیین کرد. جالب است که آن موقع حاج علی یک جوان بیستساله بود!
در همان دیماه و در عملیات طریقالقدس شهر بستان آزاد شد؛ عملیاتی که با پاتکهای شدید عراق همراه شد. اما بسیار موفق بوئ. از اینجا به بعد ارتباط حاج علی با فرماندهی سپاه برادر محسن رضایی بیشتر شد. قرار شد عملیات بعدی در منطقه دشت عباس و شوش و... باشد که منطقه بسیار وسیعی در خوزستان بود.
از ماهها قبل کارها هماهنگ و نیروها آماده شدند. عملیات بزرگ فتحالمبین در راه بود. خوزستان آماده اتفاقات بزرگی میشد.
موقع تقسیم وظایف اعلام شد که تیپ ما عملیاتی ایذایی (فریب دشمن) را باید انجام دهد. عملیات ما تأثیر زیادی در پیروزی عملیات فتحالمبین میگذاشت.
در جنوب حمیدیه و کنار رودخانه کرخه، منطقه سید جابر قرار داشت که بچههای گروه شهید چمران در آنجا مستقر بودند؛ ما از آنجا شروع کردیم به کار شناسایی و اطلاعات. عملیات ما در این محور بود.
برای این منظور حاج علی طرح عملیاتی خاصی را نوشته و آماده کرد. کار شناسایی و جمعآوری اطلاعات حدود ۴۵ روز طول کشید.
بعد دربارهی مسائل اطلاعاتی از من سؤالهایی پرسید که برایش شرح دادم. حاجی خوب به نقشهها خیره شد. با تیزبینی خاصی پرسید: «راهی وجود نداره که ما بتوانیم از پهلو به دشمن بزنیم و حمله رو در رو با دشمن انجام ندهیم؟ برای اینکه اینجا منطقهاش پر از مین و سیم خارداره و کار مشکل میشه.»
اما من بر اساس شناساییها گفتم: «نه» و بر روی حمله از روبهرو اصرار داشتم تا حاجی بپذیرد.
هر چه به حاجی توضیح دادم حرف خودش را میزد. اصرار داشت که ما دشمن را دور بزنیم. میگفت: «دلم میگوید راهی هست!»
نتوانستم قانعش کنم. در نهایت قرار شد خودم یک بار دیگر به شناسایی بروم؛ اما قبل از رفتن به من حرفی زد که علت آن همه اصرارش را متوجه شدم.
حاجی گفت: «خیال نکن طرح نوشتن و گفتن رمز عملیات کار آسانی است! من وقتی زیر طرح رو امضا میکنم، بدنم میلرزه. جان بچههای مردم دست ماست. پدر، فرزند و برادرهای مردم دست ما هستند.
آن بچهای که مادرش چندین سال با زجر و بدبختی بزرگش کرده و حالا تحویل من داده، نباید بیخود جانش به خطر بیفته.»
خیره شده بودم به حاجی. این حرف درس بزرگی برایم بود. موقعی که برای شناسایی رفتم حال و هوای خاصی داشتم. همهاش به فکر جمله حاج علی بودم که گفته بود: «دلم میگوید راه هست.» این جمله به من امید میداد.
بعد از شناسایی سردم بود، حسابی خسته و گرسنه بودم؛ اما خوشحال که موفق شدم دو معبر پیدا کنم.
مثل کسی که دلش میخواهد خبری را هر چه زودتر به عزیزش بدهد، دلدل میکردم که کی به مقر میرسم تا حاج علی را از وجود دو تا معبر خوب آگاه کنم.
در حمیدیه حاجی منتظرم بود. تا من رو دید گفت: «ها... چه خبر؟»
گفتم: راه پیدا شد؛ آن هم چه معبرهایی. دو تا راه برایت پیدا کردم. گزارشم را که دادم، حاجی حرفی به من زد که هنوز بعد از سالها از یادم نرفته.
حاجی گفت: «علی ناصری؛ به خدا قسم من میدانستم که راه هست؛ چون دلم میگفت که راه هست. اما اگر تو بیشتر از آن اصرار میکردی که راهی نیست، باور میکردم. من به شما اعتماد دارم. اگر بگویی کرخه خشک شده، باور میکنم.»
این حرف حاجی به اندازه پنجاه مدال شجاعت و حتی بالاتر از آن برایم ارزش داشت. همین کلام بود که علاقه من به حاجی را صد برابر کرد.
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *