«فرار به جابلقا» به چاپ دوم رسيد
رمان «فرار به جابلقا» نوشته اکبر صحرایی که وی کوشیده با الهام از هفت خوان رستم در شاهنامه فردوسی و شهر افسانهای اساطیری جابلقا، روایتی متفاوت از جنگ تحمیلی و فتح خرمشهر را برای نسل نوجوان ارائه دهد، به چاپ دوم رسید.
خبرگزاری میزان -
- اکبر صحرایی درباره کتاب «فرار به جابلقا» گفت: این اثر یک کار تربیتی و روانشناختی است با این ایده که چگونه یک نوجوان در مراحل اولیه زندگی با مسائل سطحی برخورد میکند، ولی با گذشت زمان و بالا رفتن سن به درک و شعور میرسد.
وی افزود: در این رمان هم، در ابتدا قهرمان داستان جذب شعارهای جبهه میشود و همراه با این شور و شوق قدم به محیط جبهه میگذارد، ولی اتفاقاتی که در محیط جبهه برایش میافتد و تجربیاتی که کسب میکند باعث میشود این شور تبدیل به شعور شود.
این نویسنده در ادامه درباره کنار هم قرار دادن مفاهیم شاهنامه در کنار جنگ تحمیلی اظهار داشت: استادی داشتم که تعبیر جالبی داشت این استاد میگفت برای اینکه مسائل دینی و عقیدتی در ذهن نسل جوان و نوجوان تنیده شود باید با مفاهیم ملی وطنی ترکیب شوند. بر همین اساس این رمان را با الهام از هفت خوان رستم در شاهنامه فردوسی در هفت فصل نوشتم و به جای فصل از خوان استفاده کردم که در خوان هفتم فتح خرمشهر اتفاق میافتد که شاهکله دفاع مقدس است.
نویسنده کتاب «حافظ هفت» در ادامه افزود: جابلقا در روایات اسلامی نام شهری ناشناخته در شرقیترین نقطه عالم در نقطه مقابل جابلسا قرار دارد که غربیترین شهر عالم است. در این رمان مراد از جابلقا هم خرمشهر است و اصل این رمان هم به فتح خرمشهر برمیگردد.
وی درباره تضادی که در عنوان کتاب خودنمایی میکند در توضیحاتی اظهار داشت: به هر حال خیلی از نوجوانان در زمان جنگ مجبور میشدند فرار کنند بروند جبهه. قهرمان این رمان هم با کلی دردسر و مانعتراشی که در مقابل خود میبیند بالاخره موفق میشود به جبههها فرار کند و یک هفته آنجا بماند و از خوش شانسی او این یک هفته حضور او همزمان میشود با فتح خرمشهر.
صحرایی درباره شباهت داستان این رمان با فیلم لیلی با من است گفت: داستان این رمان روندی متفاوت با فیلم لیلی با من است دارد، آنجا قهرمان فیلم نمیخواست به جبهه اعزام شود، ولی به زور او را به جبهه بردند، اما اینجا قهرمان داستان دوست دارد برود جبهه، اما اطرافیان مانع میشوند.
در بخشی از این کتاب میخوانیم: «لال میشوم و تنم عین برگ درخت بید میلرزد. باز سکسکه لعنتی! بابا، عین پلنگ، خیز برمیدارد طرفم. برای شادی روحم، فاتحه میخوانم. آقای امینی، معلم فارسی عین شیر، سپر میشود جلویم.
- نترس کریم، با پدرت صحبت میکنم.
پشتش پناه میگیرم. بابا دستی به موهای بلند جوگندمیاش میکشد و تیزی نگاه را ول میدهد توی صورت معلمم. اقای امینی خونسرد، به بابا میگوید:
«عذر میخوام دخالت میکنم، معلم پسرتونم». بابا طوری دورش میزند و سمتم میآید که انگار او را نمیبیند!...»
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *