«شکار مرغابی ها» روایتی از فرماندهان گردان صاحب الزمان لشکر ۲۵ کربلا

0:45 - 09 مهر 1399
کد خبر: ۶۶۰۶۷۰
دسته بندی: فرهنگی ، عمومی
کتاب «شکار مرغابی ها» که به قلم مصیب معصومیان از خاطرات فرماندهان گردان صاحب الزمان لشکر ۲۵ کربلا سردار غلامعلی نژاداکبر به رشته تحریر در آمده است.
- کتاب «شکار مرغابی ها» خاطرات سردار غلامعلی نژاداکبر است که در تاریخ ۶۵ در ادامه عملیات کربلا ۵ در شلمچه به شهادت رسیدند. وی از فرماندهان گردان صاحب الزمان لشکر ۲۵ کربلا بود.
 
غلامعلی «جواد» نژاداکبر سال ۱۳۴۰ در خانواده‌ای مذهبی در شهر بابل روستای «بیشه سر» دیده به جهان گشود. دوران دبیرستان او مصادف بود با شروع و اوج انقلاب اسلامی و حضور پررنگ و مؤثر آقاجواد در تشویق جوانان و فرهنگ سازی و تبلیغات و فعالیت‌های انقلابی را همۀ انقلابی‌های شهر دیده و شاهدند.
 
سال ۱۳۵۹ با شروع جنگ تحمیلی، آقاجواد از اولین نفراتی بود که کولۀ جنگ را به دوش کشید و راهی مریوان شد. هم زمان در سال ۱۳۶۰ در رشتۀ فنی مدرک دیپلمش را اخذ کرد و بعد ازآنبه عضویت سپاه پاسداران شهرستان بابل درآمد و در واحد عملیات مشغول به خدمت شد.
 
دومین اعزام آن شهید بزرگوار در سال ۱۳۶۱ و حضور در عملیات‌های طریق القدس، بیت المقدس، فت حالمبین، والفجر ۸ و کربلای ۵ بوده است. او در سال ۱۳۶۱ ازدواج کرد و ثمرۀ آن دو فرزند به نام‌های کمیل و فاطمه بوده است. آقاجواد در منطقۀ هورالعظیم از ناحیه شکم به شدت مجروح شد و پس از چند ماه استراحت، دوباره به مناطق درگیر جنگ بازگشت و این بار خدمت را در قالب فرماندهی گردان مسلم و سپس فرماندهی گردان صاحب الزمان (عج) و بعد، جانشینی تیپ ادامه داد. تا اینکه آقاجواد در ادامۀ عملیات عظیم و مهیب کربلای ۵ به تاریخ ۱۲ اسفند ۱۳۶۵ در منطقۀ شلمچه به هم رزمان شهیدش پیوست.
فکتاب «شکار مرغابی ها» روایتی از فرماندهان گردان صاحب الزمان لشکر ۲۵ کربلا///// معرفی کتاببرشی از کتاب:
 
بچه‌ها مرغابی‌ها را پوست کندند و پیرمرد به سبک شمالی‌ها، مرغ را بار گذاشت و انار ملس ساوه را قاطی کرد و ما هم نشستیم و به گپ وگفت و خاطرات شکارهایمان پرداختیم. همه منتظر پختن شکارمان بودیم تا دلی از عزادربیاوریم. پیرمرد شهردار، برای همه در ظروف ملامین رنگ پریده و تار، سهمیه‌ها را تعیین و تقسیم کرد و هیچ کداممان سر هوش نبودیم و با برنج دمپختی پیرمرد که خیلی هم کاربلد بود، غذای خانه را در منطقۀ جنگی خوردیم. در این میان چشمان هرکدام ما به بشقاب آقاجواد بود که دست نخورده باقی مانده بود.
 
پرسیدیم: «جواد آقا! چرا نمی‌خورید؟».
 
اما ایشان، مقداری نان خشک و نمک و پیاز خورد و دست آخر بشقاب خودشرا با پشت دست به وسط سفره هل داد و گفت: «من از این نمی‌خورم.
 
من و آقاجواد، هرازگاهی قدم می‌زدیم و او تجارب و نحوۀ برخورد با نیرو‌ها را به من متذکر می‌شد. گفتم حتماً امشب هم حس صحبت دارد که می‌خواهد گپ وگفت داشته باشیم. همین طور که پنجۀ دست من را می‌فشرد، لای گل‌هایچسبنده، قدم برداشتیم. صدای دل کندن پوتین از دل گل هم شنیدنی بود و او شروع به صحبت کرد: «خب! آقا شیخ! امروز از شکار پرنده‌ها حال کردید؟»
 
قهقه‌های زدم و گفتم: «آررره؟! کیف کردم، کاش می‌خوردی جواد جان! خیلی خوش مزه بود.» صورت همدیگر را به خوبی نمی‌دیدیم؛ ولی با لحظه‌ای مکث به من نگاه کرد و گفت: «جدی؟!» و راه افتادیم و ادامه داد: شما اولاً که طلبه‌ای و سرباز امام
 
زمان (عج)؛ دوم اینکه فرمانده ای. آیا خدا راضی بود که با گلوله‌های بیت المال، پرندگان بی گناهی رو بکشید که پناه آورده بودند به کنارۀ رودخانه‌ای که ما سربازان اسلام مستقر هستیم؟...
 


ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *