«غروب آبی رود» روایتگر بخشهایی از زندگی شهید باکری
- کتاب «غروب آبی رود» بخشهایی از زندگی شهید باکری از جمله دوران مدرسه و دانشگاه، فرار از سربازی به فتوای امام، شهادت حمید و نحوه برخورد مهدی با این واقعه و همچنین نحوه شهادت او میپردازد.
نمیشود از روزهای جبهه گفت و برخی نامها را به خاطر نیاورد. نمیتوانی نام دجله را بیاوری و نام شهید مهدی باکری بر سر زبانت، روحت و جانت ننشیند. «غروب آبی رود» روایت زندگی شهید مهدی باکری –فرمانده لشکر ۳۱عاشورا است از زبان علی ساقی، دوست و همرزماش که ماموریت پیدا میکند به دنبال او برود و او را به این سوی دجله بیاورد.
نویسنده در مسیر روایت خود، گاه نقبی به گذشته میزند و با تغییر راوی از اول شخص به سوم شخص، بخشی از زندگی گذشته این شهید را از کودکی تا زمان حضور در جبهه و عملیاتهای مختلف بازگو میکند.
داستان پیچیده در تردیدها، تفکرات و پرسشهای شاعرانه راوی است از خودش و جهان پیرامونش. جهانگیر خسروشاهی، برای روایت زندگی مردی، چون باکری، به نثری شاعرانه همچون ماهیت وجود آن شهید روی میآورد و هر فصل را با پرسشی نظیر این آغاز میکند که «آیا میتوان به سادگی وسعت وجودی مردانی را یافت که در اوج قدرت، تغییرات روزانه یک غنچه گل محمدی آنان را تحت تاثیر قرار میدهد؟»
نویسنده در این کتاب به بخشهایی از زندگی شهید باکری از جمله دوران مدرسه و دانشگاه، فرار از سربازی به فتوای امام، شهادت حمید و نحوه برخورد مهدی با این واقعه و همچنین نحوه شهادت او میپردازد.
نمای دور:محسن رضایی: بچهها آمدند دورم جمع شدند و توصیه کردند خودم را کنترل کنم. گفتند: «چرا این قدر گریه میکنی؟» یادم به حرف زدنهامان با یکدیگر میافتاد، یا درد دل کردنهامان، یا خندههای خودمانیمان. یادم به مرخصی نرفتنهاش میافتاد و اینکه بهش گفتم برود خانه سر بزند و او گفت پیش بچههای لشگرش راحتتر است؛ و یادم میافتاد به اینکه هیچ وقت از زندگی خودش به من نگفت و اینکه هیچی برای خودش از من نخواست. نه ماشین، نه خانه، نه وام، نه مقام، نه هیچ چیز دیگری که دیگران برایش سر و دست میشکنند و اینکه خودش را رفت رساند به دریا. از دجله به اروند و از اروند به خلیج فارس. فهمیدم نمیخواسته در خاک دفن شود. فهمیدم میخواسته برود به ابدیتی برسد که خیلی از عرفا حسرتش را دارند برای همین چیزهاست که معتقد هستم «مهدی باکری» گمنامترین شهید این جنگ است.
از کتاب:نه، هرگز نمیتوان لطافت رازآلود پروانهها را به هنگام پروازشان بر فراز شقایقهای وحشی دید و کتمان کرد، هرگز! حرکت کردم به طرف خط خودمان؛ به محل درگیری. به دلیل شدت آتش، آهسته و خمیده و با استفاده از جان پناههای طبیعی پیش رفتم. نیم ساعت بعد از بمباران، ناگهان حمید را دیدم که با سرو صورت گل آلود رسید و بدون اینکه فرصتی به من بدهد، نفس زنان گفت: «یکی دو تا از رزمندههای عاشورا گفتند که از طرف قرارگاه با آقا مهدی تماس گرفته شده...».