"سلام بر ابراهیم" در قالب طرح "وقف کتاب" به دست مخاطبان میرسد
شهید هادی در عملیات والفجر مقدماتی ۵ روز به همراه نیروهای گردان کمیل و حنظله در کانال های فکه مقاومت کردند و تسلیم دشمن نشدند. او در ۲۲ بهمن سال ۱۳۶۱ بعد از فرستادن نیروهای باقی مانده به عقبه، تنها شد و دیگر کسی او را ندید. این شهید همان طور که خود از خدا خواسته بود، گمنام ماند و کسی پیکرش را پیدا نکرد. پیکر پیدانشده این شهید سال هاست در منطقه فکه جا مانده است.
کتاب «سلام بر ابراهیم» شامل زندگی نامه و خاطراتی است که درباره شهید هادی نقل شده است.
این کتاب که یکی از آثار انتشارات شهید ابراهیم هادی است، هفتاد و یکمین نوبت چاپ خود را پشت سر می گذارد و تا امروز در مجموع، ۲۱۰ هزار نسخه از آن به چاپ رسیده است.
شرکت مخابراتی رایتل در یک طرح حمایتی، این کتاب را با نیت «وقف در گردش» به مخاطبان مختلف هدیه میکند.
در ابتدای کتاب نوشته شده است: اهداکننده از شما درخواست میکند در صورت عدم تصمیم به مطالعه این کتاب و یا پس از مطالعه آن، کتاب را به دیگر دلدادگان راه شهدا هدیه داده و در ثواب انتشار فرهنگ ایثار و شهادت سهیم شوید.
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
«جعفر جنگروی از دوستان ما هم آنجا بود. بعد از افطار مرتب داخل اتاق مجاور می رفت و دوستانش را صدا می کرد.
یکی یکی آن ها را می آورد و گفت: ابرام جون، ایشون خیلی دوست داشتند شما را ببینند و ...
ابراهیم که خیلی خورده بود و به خاطر مجروحیت، پایش درد می کرد، مجبور بود به احترام افراد بلند شود و روبوسی کند. جعفر هم پشت سرشان آرام و بی صدا می خندید.
وقتی ابراهیم می نشست، جعفر می رفت و نفر بعدی را می آورد! چندین بار این کار را تکرار کرد.
ابراهیم که خیلی اذیت شده بود با آرامش خاصی گفت: جعفر جون، نوبت ما هم می رسه!
آخر شب می خواستیم برگردیم. ابراهیم سوار موتور من شد و گفت: سریع حرکت کن!
جعفر هم سوار موتور خودش شد و دنبال ما راه افتاد. فاصله ما با جعفر زیاد شد. رسیدیم به ایست و بازرسی!
من ایستادم. ابراهیم با صدای بلند گفت: برادر بیا اینجا!
یکی از جوان های مسلح جلو آمد.
ابراهیم ادامه داد: دوست عزیز، بنده جانباز هستم و این آقای راننده هم از بچه های سپاه هستند. یک موتور دنبال ما داره می یاد که ...
بعد کمی مکث کرد و گفت: من چیزی نگم بهتره، فقط خیلی مواظب باشید. فکر کنم مسلحه!
بعد گفت: با اجازه و حرکت کردیم. کمی جلوتر رفتم توی پیاده رو و ایستادم. دوتایی داشتیم میخندیدیم.
موتور جعفر رسید. چهار نفر مسلح دور موتور را گرفتند!
بعد متوجه اسلحه کمری جعفر شدند! دیگر هرچه می گفت کسی اهمیت نمی داد و ...
تقریبا نیم ساعت بعد مسئول گروه آمد و حاج جعفر را شناخت. کلی معذرت خواهی کرد و به بچه های گروهش گفت: ایشون، حاج جعفر جنگروی از فرماندهان لشگر سیدالشهدا(ع) هستند.
بچه های گروه، با خجالت از ایشان معذرت خواهی کردند. جعفر هم که خیلی عصبانی شده بود، بدون این که حرفی بزند اسلحه اش را تحویل گرفت و سوار موتور شد و حرکت کرد.
کمی جلوتر که آمد ابراهیم را دید. در پیاده رو ایستاده و شدید می خندید! تازه فهمید که چه اتفاقی افتاده.
ابراهیم جلو آمد، جعفر را بغل کرد و بوسید. اخم های جعفر باز شد. او هم خنده اش گرفت. خدا را شکر با خنده همه چیز تمام شد.»