لابه‌لای صدای قل‌قل قلیان‌ها و بوی تنباکوی میوه‌ای «وصیت‌نامه»اش را نوشت

0:05 - 26 خرداد 1398
کد خبر: ۵۲۴۷۱۰
دسته بندی: سیاست ، دفاعی و مقاومت
مجید از راه رسید. یک دفتر و خودکار هم در دستش بود. با بیشتر آن‌هایی که نشسته بودند روی تخت‌ها و گپ می‌زدند، سلام و علیک داشت. حتی بعضی از آن‌ها برای مجید بلند می‌شدند و جا برایش باز می‌کردند یکی دو نفری هم نِی قلیان را به سمت مجید کج می‌کردند.

روی تخت قهوه‌خونه نشست و شروع کرد به نوشتن وصیت‌نامهگروه سیاسی ؛ شهید مدافع حرم «مجید قربان‌خانی» در تاریخ ۳۰ مرداد ۱۳۶۹ در تهران متولد شد و در روز ۲۱ دی سال ۱۳۹۴ در منطقه خان‌طومان سوریه در راه دفاع از حرم اهل بیت (ع) توسط عوامل گروهک تروریستی تکفیری داعش به شهادت رسید.

پیکر شهید قربان‌خانی که به «حُر مدافعان حرم» معروف است پس از ۴ سال در سوم اردیبهشت سال ۱۳۹۸ به کشور بازگشت و با حضور گسترده و پرشکوه مردم مومن و ولایتمدار تهران تشییع و در گلزار شهدای منطقه یافت‌آباد به خاک سپرده شد.

بُرش‌هایی از زندگی این قهرمان کشورمان که در کتاب «مجیدبربری» نشر دارخوین به قلم «کبری خدابخش دهقی» گردآوری شده است را منتشر می‌کند.

روایت ششم

قهوه‌خانه حاج مسعود

صدای قل قل قلیان به گوش و بوی تنباکوی میوه‌ای به مشام می‌رسید. مردم روی تخت‌های دو نفره و سه نفره کنار هم نشسته چایی می‌خوردند و قلیان هم کنارشان بود. گاهی دود از یک تخت بالا می‌رفت و چند ثانیه بعد در هوا محو می‌شد. اینجا برای مجید ناآشنا نبود. بیشتر شب و روز‌های جوانی‌اش را روی همین تخت‌ها با دوستانش گذرانده بود.

مجید از راه رسید. یک دفتر و خودکار هم در دستش بود. با بیشتر آن‌هایی که نشسته بودند روی تخت‌ها و گپ می‌زدند، سلام و علیک داشت. حتی بعضی از آن‌ها برای مجید بلند می‌شدند و جا برایش باز می‌کردند یکی دو نفری هم نِی قلیان را به سمت مجید کج می‌کردند و یک تعارفی به او می‌زدند.
* آقا مجید، طعم پرتقال بفرما.
+ نه داداش، من چند ماهی می‌شه که دیگه نمی‌کشم.
*‌ ای بابا، مجید جون! بیا یه دم بزن، حالش را ببر.
+ می‌گم دیگه نمی‌کشم. تو می‌گی بیا یه دم بزن!

و بی آنکه پی حرف را بگیرد کنار حاج مسعود رفت. حاج مسعود مداح هیئت بود. بیشتر محرم‌ها را مجید در هیئت حاج مسعود سینه می‌زد و گاهی میدان‌دار هم می‌شد. در بچگی‌اش به حج رفته و از همان روز‌ها حاجی قبل از اسمش مانده بود.
مجید سلام کرد و گفت:
+ حاجی! بیا کارت دارم.
حاج مسعود در حالی که از اتاق بیرون می‌آمد، با حوله کوچکی دستانش را خشک کرد.
+ جونم مجید، کاری داری؟
+ بیا داداش، بیا حاجی جون چهار تا حرف قلمبه سلمبه یاد من بده من سواد آنچنانی ندارم، می‌خوام وصیتم را بنویسم.
+ مجید این دیگه از اون حرفاست. خودت باید بنویسی، من آخه چی بهت بگم.

روی لبه یکی از تخت‌ها نشست. شروع به نوشتن کرد. مجید و مسعود با هم زیاد خاطره داشتند. سال‌های زیادی با هم بودند. اول هم صنف بودند، بعد هم بچه محل بودن‌شان آن دو را کنار هم قرار داده بود. مسعود نگاهش کرد و یاد روزی افتاد که بچه‌های قهوه‌خانه خبردار شدند مجید قرار است به سوریه برود. دهان به دهان حرف به گوش همه رسید. خیلی‌ها تعجب کرده بودند و می‌گفتند: «نه بابا، این سوریه برو نیست. حالا هم می‌خواد یه اعتباری جمع کنه.  آخه اصلا مجید را سوریه نمی‌برن، مگه می‌شه؟!»

هیچ کس خبر نداشت که چه اتفاقی مجید را راهی سوریه کرده است. یک روز بعد از اینکه بیشتر بچه‌ها خبردار شدند مجید از راه رسید. سلام و علیکی کرد و رفت پیش حاج مسعود. یکی از آن‌هایی که نی قلیان به دستش بود خش صدایش را گرفت نفسی تازه کرد و گفت:
* مجید، بری و برنگردی.
جمع یک صدا گفتند: ایشاالله.
* مجید، استخوانهایت هم برنگرده.
جمع یک صدا تکرار کردند: ایشاالله؛ و مجید فقط نگاهشان کرد و خندید.
حاج مسعود همچنان تماشا می‌کرد و مجید هم با خط بدش می‌نوشت. به یاد نداشت حتی پول یک قلیان را از مجید گرفته باشد. می‌گفت:
+ مجید بیاد قهوه خونه و فقط یک سری از دوستانش را بیاره من برا یه روزم بسه، اون خودش خود به خود مشتری جمع کنه. مشتری‌های من همه به خاطر او میان.

گاهی مجید خودکار را روی برگه می‌گذاشت و فکر می‌کرد. حاج مسعود به خوبی می‌فهمید مجید آن مجید یک سال پیش نیست. آن قدر نبود که حتی لباس‌هایش هم لباس‌های یک سال پیش نبود. کتونی‌های گران قیمت و تی‌شرت‌های رنگارنگ و شلوار‌های لی. تیپ مجید از بچگی تا همین چند ماه پیش بود، اما حالا یک پیراهن و شلوار ساده پوشیده بود. جنگ و دعوا‌های هر روزه یا روزی چند مرتبه تعطیل، مهمانی‌های آنچنانی و رفت و آمد‌های بیش از حدش تمام شده بود. حاج مسعود دستی به ریشش کشید. نگاهی به ریش مجید انداخت. اولین مرتبه بود در طول این سال‌ها که مجید را با ریش می‌دید. همیشه یک مثلث کوچک زیر لبش، روی چانه‌اش می‌گذاشت. آن قدر مجیدِ یک سال پیش نبود که جواب شوخی‌های دوستانش را هم نمی‌داد. هر کس حتی یک کلمه به مجید می‌گفت، بدون جواب از او رد نمی‌شد. جواب یک کلمه را حتما دو تا کلمه می‌داد و بعد هم می‌زد زیر خنده. حرف درشت را با درشت‌تر جواب می‌داد و بی‌ناراحتی رد می‌شد، اما این اواخر دیگر جواب نمی‌داد. فقط یک خنده زورکی روی لب و حرف را بی‌جواب می‌گذاشت. آنقدر جواب نداد و نداد تا دوستانش هم دیگر شوخی نکردند. فقط سوال از رفتن و اعزام بود که بین‌شان رد و بدل می‌شد.
* مجید چیکار کردی؟ آخرش می‌ری یا نه؟
+ اگه خدا بخواد و بی‌بی بطلبه، راهی‌ام.
* مجید تو تک پسری، خانواده‌ات راضی شدن؟
+ اون‌ها رو هم راضی می‌کنم.

نوشتنش تمام شد برگه را از دفتر کند و دست حاج مسعود داد.
+ حاجی جون، این هم از وصیت نامه‌ام.

حاج مسعود برگه را که گرفت، نگاهی از بالا تا پایین انداخت و زد زیر خنده.
+ مجید تو خجالت نمی‌کشی، آخه این چه خطیه که تو داری؟

این بار هم خندید و جوابی نداد.
وقتی خبر شهادتش در قهوه‌خانه پخش شد، حاج مسعود تا چند دقیقه‌ای بی‌حرکت ایستاد. یاد آخرین روزی که مجید را دیده بود افتاد. انگار باورش نمی‌شد که مجید نباشد. هیچ کسی باور شهادت مجید را نداشت، اما حاج مسعود باور شهادتش را داشت. می‌دانست که مجید روز‌های آخر با مجیدی که یک عمر می‌شناخت، فرقی اساسی داشت. هر کسی به غیر از حاج مسعود وقتی خبر را شنید، می‌گفت: مثل همیشه داره شوخی می‌کنه، همین فرداست که برگرده.



ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *