بد و بیراه به تکفیری‌ها می‌گفت با همان حال پر از دردش

0:09 - 24 خرداد 1398
کد خبر: ۵۲۴۶۹۵
دسته بندی: سیاست ، دفاعی و مقاومت
بد و بیراه به تکفیری‌ها می‌گفت با همان حال پر از دردش. خونش هم بند نمی‌آمد. همان جایی که خوابیده بود، پر از خون تازه و لخته شده بود.

بد و بیراه به تکفیری‌ها می‌گفت با همان حال پر از دردشگروه سیاسی ؛ شهید مدافع حرم «مجید قربان‌خانی» در تاریخ ۳۰ مرداد ۱۳۶۹ در تهران متولد شد و در روز ۲۱ دی سال ۱۳۹۴ در منطقه خان‌طومان سوریه در راه دفاع از حرم اهل بیت (ع) توسط عوامل گروهک تروریستی تکفیری داعش به شهادت رسید.

پیکر شهید قربان‌خانی که به «حُر مدافعان حرم» معروف است پس از ۴ سال در سوم اردیبهشت سال ۱۳۹۸ به کشور بازگشت و با حضور گسترده و پرشکوه مردم مومن و ولایتمدار تهران تشییع و در گلزار شهدای منطقه یافت‌آباد به خاک سپرده شد.

بُرش‌هایی از زندگی این قهرمان کشورمان که در کتاب «مجیدبربری» نشر دارخوین به قلم «کبری خدابخش دهقی» گردآوری شده است را منتشر می‌کند.

روایت پنجم

نزدیک منطقه‌ خان‌طومان

گردان مرتضی کریمی به خط شد که اول راه بیفتد، حاج مهدی بلند بلند حرف می‎‌زد و دستور می‌داد. «مرتضی کریمی! گردانت را بردار و به خط بزن».

نیروهای گردان مرتضی یکی یکی از پشت دیوار آجری نصف و نیمه که معلوم بود از اثرات شلیک تیر و گلوله به این روز افتاده، وارد یک دشت می‌شدند، دشتی وسیع که در آن درخت‌های زیتون و کاج فراوانی به چشم می‌خورد.

هدف، گرفتن تپه مانندی بود که عرب‌ها به این تپه‌ها تَل می‌گفتند. بعد از اینکه تَل را گرفتند، چند خانه، هدف رزمندگان بود. سوز سرمای دم صبح به صورت هر رزمنده‌ای مثل سیلی می‌خورد و همه منتظر بالا آمدن آفتاب زمستانی با همان نور کم جانش بودند.

مرتضی کریمی بلند گفت: بچه‌ها لبیک یا زینب، یا علی ، حرکت.

حاج مهدی کنار دیوار ایستاده و یکی یکی بچه‌ها را وارد خط می‌کرد. مجید نفر دوم یا سوم بود که می‌خواست وارد خط شود. فقط آن وسط عصبانیت از وجود مجید کم بود که آن هم اضافه شد. حاج مهدی خونِش به جوش آمد. «مجید! تو اینجا چه غلطی می‌کنی؟ کی تو را تا اینجا آورده، برو عقب، برو فقط نبینمت. تا بفرستمت عقب».

نگاه به حاج مهدی کرد. بر عکس همیشه که یک جواب دست به نقد در جیبش داشت، این بار حرفی نزد. فقط با نگاهش حرف زد و آرام آرام رفت آخر ستون. صدای شلیک و «لبیک یا زینب» در هم پیچیده بود. همه به سمت تپه می‌رفتند و لبیک می‌گفتند. صدایی نگاه همه را برد طرف خودش. صدای «لبیک یا زینب» مجید بود که بیشتر فرماندهان را هاج و واج کرد. مجید شانه به شانه‌ حاج قاسم می‌دوید. همه‌ توانش را در صدایش جمع کرده بود و لبیک را تکرار می‌کرد. حاج قاسم تا صدایش را شنید، داد زد:
- مجید، تو اینجا چیکار می‌کنی، مگه قرار نبود نیایی، تو را می‌خواستن برگردونن عقب.
+ از زیر دست حاج مهدی فرار کردم و اومدم. مگه من مُردم که این نامردا بخوان به حرم حضرت زینب نگاه چپ کنن. «لبیک یا زینب».

پشت هم تیر خالی می‌کرد. از آن طرف، نزدیک دیوار تا دیدند مجید است که چند متری از آنها فاصله گرفته، صدایش کردند «مجید، مجید، مجید نرو. این را کی راه داد تو خط، مجید برگرد. مجید کِی رفتی اون وسط، مجید برگرد».

اما مجید دیگر صدای پشت سری‌هایش را نمی‌شنید و صدای کنار دستی‌ها را هم تیرهایی که رد و بدل می‌کردند، نمی‌گذاشت بشنود. کمتر از بیست دقیقه به تل رسیدند و آنجا را گرفتند. تیر از همه طرف به سمت بچه‌ها شلیک می‌شد. هر کسی پشت سنگر کوچکی که قبلا تکفیری‌ها برای خودشان درست کرده بودند، پناه گرفت. سنگرهایی از تکه‌های کوچک و بزرگ سنگ و پای هر کدام از دو طرف بیست سی متر کنده بودند. خیلی از بچه‌ها کف زمین خوابیدند. در آن دشت، پناهگاهی به غیر از سنگرها نبود که کمین و تیراندازی کنند. چند تایی از بچه‌ها همان اول شهید شدند. مجید جزو نفرات اولی و دومی بود که جلوتر از همه، تیر رها می‌کرد. می‌خواست از سنگر عقبی به سنگر جلوتر از خودش برود. حمیدرضا تا مجید را دید که از پشت سنگرش بلند شده، ترسید. داد زد: «مجید بشین، مجید از پشت سنگرت حرکت نکن».

همان موقع خم شد. نمی‌توانست بدود. دستش را به شکمش گرفت. به سختی خودش را به پشت سنگر جلوتری رساند. رد خون روی زمین خاکی خبر از تیرخوردن مجید می‌داد. بادگیر آبی‌اش که به تن داشت، به رنگ قرمز شده بود. مجید تیر خورد. حمیدرضا خودش را به مجید رساند. حاج قاسم را صدا زد. حاج قاسم خم شد و یک نفس خودش را به سنگری که مجید بود، رساند. می‌خواستند جیب خشاب را از مجید جدا کنند. بیشتر نیروها چاقو همراهشان بود. حاج قاسم اسلحه‌اش را زمین گذاشت. چاقو را به گردنش وصل کرده بود. به زحمت از زیر لباس‌هایش بیرون کشید و خواست جیب خشاب را ببرد که دست خودش را برید. بیشتر دلهره و نگرانی مجید را داشت. دست خودش برایش اهمیت نداشت. دستش را با باندهایی که همراهش بود، بستند. جیب خشاب‌های مجید را باز کردند، ولی او آرام نبود. همان طور که دستش را گذاشته بود روی جای تیر، ناله می‌کرد و می‌گفت:
+ حاجی سرم درد می‌کنه. توی سرم دارن طبل می‌زنن.
حاج قاسم جواب داد:
- مجید جون، آروم باش، بچه‌ها حالا میان می‌برنت عقب.

و بلند شد. تق تق صدای گوش‌خراش تیراندازی‌های حاج قاسم بود که هر چند لحظه یک مرتبه بلند می‌شد. تیراندازی می‌کرد و دوباره دو زانو می نشست و سرش را می‌دزدید تا مهمان تیر تکفیری‌ها نشود. حتی برای یک ثانیه تیراندازی از طرف دشمن نه کم و نه خاموش می‌شد. تا نشست، مجید گفت:
+ آخ آخ، حاجی پاهام، درد دارم. کمک کن.

حاج قاسم یک تکه سنگ زیر سر مجید گذاشت و با عجله رفت پایین پاهایش نشست و پاهایش را ماساژ داد. عمو سعید سراغ مجید را از بقیه گرفته بود. گفتند: مجید تیر خورده، داغه بدنش، بد و بیراه به تکفیری‌ها می‌گه.

سید فرشید خودش را به مجید رساند. دل نداشت مجید را با آن حال و روز ببیند. مجید، سید را که دید؛ تکانی به خودش داد و گفت:
+ سید جون، سه تا تیر خوردم، می‌رم یا می‌مونم.
* مجید و جا زدن! می‌مونی، الان با بچه‌ها می‌بریمت عقب.



ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *