سرکشی انسان ناشی از بی نیازاندیشی و خودبزرگ بینی اوست

12:14 - 08 دی 1397
کد خبر: ۴۸۰۲۷۹
ریشه ی اصلی مصیبت‌های آدمی این است که، چون خود را به سبب رسیدن به مال و مقام و موقعیت، بی نیاز دید، سر به طغیان بر می‌دارد و استعداد‌ها و انگیزه‌های رشد و کمال و تعالیِ خود و دیگران را نادیده می‌گیرد.


سرکشی انسان ناشی از بی نیازاندیشی و خودبزرگ بینی اوستگروه فرهنگی ، داشته‌ها را می‌توان به داشته‌های حقیقی و داشته‌های اعتباری تقسیم کرد، چنان که خدای متعال در آیۀ ۹۶ سورۀ نحل فرموده است: «مَا عِندَکُم یَنفَدُ وَ مَا عِندَ اللهِ بَاقٍ: آن چه پیش شماست تمام می‌شود و آن چه پیش خداست پایدار است».

داشته‌های این جهانی داشته‌هایی است که متناسب این عالم است، و این عالم، عالمی گذرا و تمام شدنی است. این داشته ها، داشته‌هایی اعتباری است؛ چه قدرت باشد، چه مُکنت، و چه منزلت؛ علم باشد یا عبادت. هر داشتۀ اعتباری متعلق به این عالم است و راه به عالم باقی ندارد، مگر آنکه جنس آن، از جنس امور آخرتی باشد که نشانۀ آن وارستگی، لطافت وجودی، سبک بالی، معنا گرایی و اخلاق مداری است.

علم‌های اهل دل حَمالشان
علم‌های اهل تن اَحمالشان
علم، چون بر دل زند یاری شود
علم، چون بر تن زند باری شود

داشته‌های اعتباری مایۀ ثقل وجود آدمی و باری بر جان او و مایۀ رنج و اضطراب، و برتری جویی و تجاوزگری است. خدای سبحان در آیات ۶ و ۷ سورۀ علق فرموده است: «کَلا إِن الإِنسانَ لَیَطغَی أَن رَآهُ استَغنَی: حقا که انسان سرکشی می‌کند، همین که خود را بی نیاز پندارد».

ریشۀ اصلی مصیبت‌های آدمی این است که، چون خود را به سبب رسیدن به مال و مقام و موقعیت، بی نیاز دید، سر به طغیان بر می‌دارد و استعداد‌ها و انگیزه‌های رشد و کمال و تعالیِ خود و دیگران را نادیده می‌گیرد و یا خاموششان می‌کند و از منشأ و منتهای خود، غافل و از مسیر حق منحرف می‌شود. سرکشی انسان ناشی از بی نیازاندیشی و خودبزرگ بینی اوست. پس اگر وجدانش بیدار و چشمش باز شد و ناتوانی و نیازمندی خود را و بی پایگی و زوال پذیری آن چه را بدان می‌بالد و اتکا می‌نماید، ببیند، و عظمت و قدرت جهان و جهان آفرین را بشناسد، خوی سرکشی از سرش می‌رود و در برابر حق تسلیم می‌شود. (پرتوی از قرآن، طالقانی، ج. ۴، ص. ۱۸۲)

ملای روم در بیانی بسیار لطیف به فقر وجودی انسان اشارت کرده است و راه نجات از داشته‌های اعتباری، خود بینی، برتری جویی و تجاوزگری، و نیز رنج‌ها و اضطراب‌های آدمی را در درکی درست از فقرِ وجودی و رویکرد به حقیقت هستی معرفی نموده است.

گوید:‌ای خداوند بخشندۀ کریم، من همچون الف، چیزی ندارم و هیچ ام، و فقط دلی دارم که حتی از چشمِ حرفِ میم نیز تنگ‌تر است. داشتۀ من فقط دلی است که از شدت اندوه و رنج گرفته و تنگ است. همۀ داشتۀ من همین است. این الف. و میم، که مادرِ هستی ماست، یعنی الف. و میم که روی هم می‌شود (اُم =مادر)، اصل وجود ما را تشکیل می‌دهد. میمِ اُم، تنگ است و جزء، و الفِ آن نیز هیچ نیست و فقر مطلق است. آن الف. که هیچ علامت و تعینی ندارد، تفسیر کنندۀ مرتبۀ بی خویشیِ انسان، و آن میم که دلی تنگ دارد، تفسیر کنندۀ مرتبۀ با خویشی انسان است. انسان در واقع دو مرتبه دارد. مرتبه‌ای که توجه دارد که هیچ از خود ندارد و فقر مطلق و نیاز محض است، که این مرتبۀ بی خویشی اوست؛ و یک مرتبه، مرتبۀ با خویشیِ او که گرفتار داشته‌های اعتباری و وابستگی و دلدادگی به آن هاست و عقل جزئی و خود بنیاد محور زندگی اوست که اندوه‌ها و رنج‌ها و اضطراب‌ها از اینجا آغاز می‌شود.

ملای روم گوید: انسان در مرتبۀ بی خویشیِ خود که فقرِ وجودیِ خویش را درک می‌کند و گرفتار داشته‌های اعتباری نیست، هیچ علامت و تعینی از وجود موهوم خود ندارد، بلکه متوجه است که هر چه هست، اوست، و همه چیز از اوست، ولی در مرتبۀ با خویشیِ خود اسیر موهومات است و گرفتار.

گوید: خدایا، داشته‌های اعتباری ذاتاً هیچ است، من نیز هیچ ام، و اگر قدرت و مُکنت و منزلتی کسب کنم، تازه می‌شوم هیچ اندر هیچ. پس مرا از این داشته‌های اعتباری آزاد کن و متوجه فقرِ وجودیِ خویش نما که آرامش و آسایش در این است. من به خودی خود، آهی در بساط ندارم که به من سر و سامانی دهد، و این اندوه‌ها و رنج‌ها و اضطراب‌ها هم ناشی از توهمِ «داشتن» و داشته‌های اعتباری است.

آری، انسانِ دنیازده، پیوسته در اندیشه و در پیِ این است که فلان چیز را دارم، باید حفظش کنم، و فلان چیز را ندارم، باید به دستش آورم، و امثال این امور که خود منشأ رنج و اضطراب می‌شود. اما داشته‌های حقیقی، داشتن و وابسته نبودن، داشتن و پارسا بودن، مایۀ رشد و کمال و نیز آرامش و آسایش است.

پس ملای روم از خدای رحمان چنین تقاضا می‌کند: خدوندا! مرا در عین ناداری
ام، دارا فرما، و، چون رنج‌ها کشیده ام، مرا به راحتیِ روز افزون رسان. (شرح جامع مثنوی معنوی، کریم زمانی، ج. ۶، ص. ۶۲۲ – ۶۲۰).

چون الف، چیزی ندارم‌ای کریم!
جز دلی دلتنگ‌تر از چَشمِ میم

این الف. وین میم اُم بودِ ماست
میمِ اُم تنگ است، الف. زو نر گداست

آن الف. چیزی ندارد، غافلی است
میمِ دلتنگ، آن زمانِ عاقلی است

در زمانِ بی هُشی خود هیچ، من
در زمانِ هوش اندر پیچ، من

هیچ دیگر بر چنین هیچی مَنِه
نامِ دولت بر چنین پیچی مَنِه

خود ندارم هیچ، بِه سازد مرا
که ز. وَهمِ دارم است این صد عَنا

در ندارم هم تو داراییم کن
رنج دیدم، راحت افزاییم کن

دکترمصطفی دلشاد تهرانی ،استاد حوزه و دانشگاه 



ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *