«قصههای جورواجور» وارد بازار کتاب شد
نویسندگی کتاب «قصههای جورواجور» بر عهده«محمود پوروهاب» قرار دارد. او حوزه ادبیات کودک و نوجوان، که بالغ بر ۱۰۰ کتاب از او منتشر شده است، نه تنها به عنوان شاعر و نویسنده حوزه کودک و نوجوان فعالیت دارد بلکه به عنوان داور در جشنوارههای گوناگون به قضاوت آثار شاعران و نویسندگان میپردازد. همچنین آثار فراوانی از او در جشنوارههای گوناگون کشوری برگزیده شده است که از جمله میتوان به کتابهای از احد تا اُحد، صدای زلال بلال، امام گل ها، پر از بوی گلابی، غروب آفتاب ربذه و مردی که اسرار سرزمینها را میدانست اشاره کرد.
محمود پوروهاب در جدیدترین اثرش، کتاب «قصههای جورواجور» را با انتخاب قصههایی از ادبیات کهن برای نوجوانان فراهم کرده است.
ادبیات کهن هر کشور، بخش مهمی از حافظهی جمعی مردم آن سرزمین است. ادبیات کهن گنجینهای است از تاریخ، فرهنگ، تغییرات زبانی و دیگر مسائلی که در گذر زمان مردم هر جامعه تجربه کردهاند. این آثار، پلیست میان نسلهای جدید و مردمانی که در سالیان دور در همان سرزمین میزیستهاند.
بدیهی است که نمیتوانیم از بچهها انتظار داشته باشیم مفاخر ادبی فرهنگی و کتب کلاسیک ادبیات فارسی را بدون این که از آنهای متنی خوانده باشند بشناسند و صد البته این نیز بدیهی است که نمیتوان انتظار داشت بچهها یک راست به سراغ خود متن اصلی کتبی مانند بهارستان یا کلیله و دمنه بروند. متنهایی که برای خود ما هم سخت خوان هستند.
برهمین اساس در کتاب «قصههای جورواجور» آقای محمود پوروهاب بهترین و مناسبترین قصهها از منابع مختلف و اصیل انتخاب و در قالبی جدید با زبان و زاویه دید تازهتر ارائه کرده است. اما گزینش قصهها و روش کار مؤلف در این مجموعه بیشتر براساس تنوع و گوناگونی آثار نویسندگان بوده است و قصهها از جهت محتوایی در سه بخش دسته بندی شده، قصههایی بر مبنای آموزشی، تربیتی و اخلاقی؛ قصههایی با درون مایههای کاملاً مذهبی و قصههای طنزآمیز.
از نقاط قوت این اثر زبان ساده و قابل فهم آن برای کودکان است؛ به گونهای که از نوشتن واژههای غیرقابل فهم و نامأنوس پرهیز شده است. خواندن این کتاب به همه کودکان و نوجوانان و افراد علاقمند به حوزه ادبیات، توصیه میشود.
کتاب «قصههای جورواجور» به قلم «محمود پوروهاب» با تصویرگری «سید رسول نبوی» در ۲۷۲ صفحه و با قیمت ۱۳۵ هزارتومان توسط انتشارات کتاب جمکران چاپ و منتشر شده است.
برشی از کتاب:
چند جوان جلوی یک مغازه زیر سایه نشسته بودند؛ میگفتند و میخندیدند. یک جوان قدبلند با دیدن پیرمرد گفت: «بچه ها! این پیرمرد قوزی را ببینید. طوری خمیده به این سو میآید که انگار صد کیلو بار بر پشتش دارد.»
یکی دیگر گفت: «آن قوزی که او بر پشتش دارد، کمتر از صد کیلو هم نیست.»
همین که پیرمرد خواست از کنار آنها رد شود، جوان قدبلند با خنده و مسخرگی گفت: «چطوری پهلوان؟!»
پیرمرد ایستاد. کمی تنش را بالا کشید. عصایش را در دست جابهجا کرد و با دستمالی عرق صورتش را پاک کرد. بیچاره بدجوری دستهایش میلرزید.
جوان قدبلند به قوز پشتش اشاره کرد و گفت: «عمو قوزی! این کمان را چند خریدهای؟ بگو تا من هم یکی بخرم.» بعد او و دوستانش زدند زیر خنده.
پیرمرد لبخند تلخی زد و جواب داد:...