رفتار خاص ابراهیم هادی با مورچهها
به گزارش گروه سیاسی ، پهلوان بسیجی «ابراهیم هادی» از بنیانگذاران گروه چریکی شهید اندرزگو در جبهه گیلانغرب است. بُرشهایی از زندگی این قهرمان غریب کشورمان را که در کتاب «سلام بر ابراهیم ۲» گردآوری شده است، منتشر میکند.
روحیات
به کوچکترین چیزهایی که ما توجه نداشتیم دقت میکرد. اسراف در زندگیش راه نداشت. تا میتوانست در هر شرایطی به مخلوقات خدا کمک میکرد. از هر لحظه عمر خودش بهترین استفاده را میکرد.
یادم هست پشت باشگاه صدری، دور هم نشسته بودیم. کنار ابراهیم، یک تکه نان خشک شده افتاده بود. نان را برداشت و گفت: ببین نعمت خدا رو چطور بیاحترامی کردند؟ نان خیلی سفت بود. بعد یک تکه سنگ برداشت و همینطور که دور هم روی سکو نشسته بودیم،؛ شروع به خرد کردن نان نمود. حسابی که ریز شد، در محوطه باز انتهای کوچه پخش کرد!
چند دقیقه بعد کبوترها آنجا جمع شدند. پرندهها مشغول خوردن غذایی شدند که ابراهیم برایشان مهیا نموده بود. به جرات میگویم که ابراهیم، با آن بدن قوی و نیرومند، آزارش حتی به مورچه هم نمیرسید.
گفتم مورچه، یاد یک ماجرا افتادم. یک روز داشتم با هم از منزل به سمت باشگاه میرفتیم. من کمی جلوتر رفتم. برگشتم و دیدم ابراهیم کمی عقبتر ایستاده. بعد نشست و به اطرافش نگاه کرد! دوباره بلند شد.
گفتم: چی شده داش ابرام؟ با تعجب برگشتم به سمتش. گفت: اینجا پر از مورچه بود. حواسم نبود و پام رو گذاشتم بین مورچهها. برا همین نشستم ببینم کجا مورچه نیست از اونجا حرکت کنم. ابراهیم پرید اینطرف کوچه و راهش را ادامه داد. گفتم: عجب آدمی هستی؟ دیر شد، وایسادی به خاطر مورچهها؟ گفت: اینها هم مخلوقات خدا هستند. من اگه وقت داشتم یه مشت گندم براشون میریختم، نه اینکه با پام اونها رو له کنم.
***
اگر میدید یکی از رفقا مشکل پیدا کرده، خودش را به سختی میانداخت تا مشکل او را برطرف کند. مشکل دیگران را مشکل خودش میدانست.
یکی از بچههای باشگاه، بعد از انقلاب هوادار منافقین شد. ابراهیم خیلی حرص میخورد. خیلی ناراحت بود. مرتب میگفت: چرا اینطور شد؟ نکنه کمکاری از من بوده؟ خیلی هم تلاش کرد که او را برگرداند اما نشد.
درعوض یکی از بچههای ورزشکار به نام (شهید) رضا مونسان، بعد از انقلاب وارد سپاه شد و خیلی از لحاظ معنوی رشدکرد. نمیدانید ابراهیم چقدر خوشحال بود مرتب از او تعریف میکرد.
از دیگر روحیات ابراهیم این بود که در مقابل مردم و دوستان، بلد نبود بد برخورد کند. یعنی تمام برخوردهای او خوب و حساب شده و خیرخواهانه بود. هرکسی هر چیزی از او میخواست، نه نمیگفت. عاشق این بود که دل مردم را به دست آورد. هرکاری از دستش برمیآمد، برای حل مشکل مردم انجام میداد. یادم هست با هم رفتم خیابان انقلاب و از اطراف پل چوبی، دو تکه چوب مناسب گرفت تا با آنها میل باستانی درست کند.
بعد چوبها را داد به یک نجار در میدان قیام تا برای او آماده کند. وقتی که بعد از مدتها آمادهشد، به زورخانه آورد و مشغول شد. میلهای او بسیار سنگین بود و بلند کردن آن کار هرکسی نبود. اما ابراهیم خیلی راحت با آنها ورزش میکرد. حتی چند دقیقه میلها را در دستانش به حالت افقی نگه میداشت. خیلی فشار به انسان وارد میشد اما ابراهیم به راحتی این کار را میکرد. یکی دیگر از رفقای ما به ابراهیم گفت: این میلها را به من میدهی؟ او هم گفت: باشه، مال شما ولی تا فردا صبر کن.
بعد از ورزش گفتم: داش ابرام، این همه برای این میلها زحمت کشیدی حالا به همین راحتی میخوای بدی بره!
گفت: عیبی نداره. این بنده خدا سادات و اولاد پیغمبره.
آن زمان من هم دو تا میل داشتم، شبیه میلهای ابراهیم ولی سبکتر.
ابراهیم میلهای خودش را به من داد و میلهای من را گرفت.
بعد هم گفت: این بنده خدا نمیتونه از میلهای من استفاده کنه. براش سنگینه. برای همین میلهای شما که شبیه میلهای من هست رو بهش میدم.
***
از دیگر مسائلی که روحیات ابراهیم را نمایان میکرد، حفظ حریمها بود. می دانست کجا و چه موقع باید چه کاری انجام دهد. حتی در شوخیها، مراقب بود به کسی بیاحترامی نکند. تمام افراد نیز احترام او را داشتند.
ابراهیم همیشه در مقابل بدی دیگران گذشت داشت. بارها به من میگفت: طوری زندگی و رفاقت کن که احترامت را داشته باشند. بی دلیل از کسی چیزی نخواه. عزت نفس داشته باش. میگفت: این دعواها و مشکلات خانوادگی را ببین. بیشتر به خاطر اینه که کسی گذشت نداره. بابا دنیا ارزش این همه اهمیت دادن نداره. آدم اگه بتونه توی این دنیا برای خدا کاری کنه ارزش داره.
وقتی ازدواج کردم، غیرمستقیم مرا نصیحت میکرد مثل انسانهای دنیادیده میگفت: توی زندگی، اگر برخی مسائل پیش آمد که برایت تلخ بود، توی خودت بریز و اجازه نده که این مسائل، باعث کدورت و دلگیری شود. از خدا بخواه خدا به بهترین حالت، مشکلات را برطرف میکند.