رفاقتی که باعث شد یک دعوا به صلح تبدیل شود
به گزارش گروه سیاسی ، پهلوان بسیجی «ابراهیم هادی» از بنیانگذاران گروه چریکی شهید اندرزگو در جبهه گیلانغرب است. بُرشهایی از زندگی این قهرمان غریب کشورمان را که در کتاب «سلام بر ابراهیم ۲» گردآوری شده است، منتشر میکند.
جهانشاه
زندگی در محیط جبهه و در شرایطی که چندین هفته متوالی از محیط شهری دور هستیم، کار نسبتا سختی است. بعضی از رفقای ما تحمل حضور طولانی مدت در چنین محیطی را نداشتند. خوب به یاد دارم بعضی از رزمندگان، پس از حضور در منطقه، دچار افسردگی و بیماری روحی میشدند. دوای درد این افراد و اینکه دیگران دچار بیماری روحی نشوند، کارهای جمعی بود. بازی و شوخی خنده مشکل این افراد را حل میکرد.
ابراهیم در این زمینه استاد بود. یعنی شوخیهای ابراهیم و دیگر دوستانش، لبخند را بر لبان تمامی دوستان مینشاند. همیشه در زمان بیکاری، بساط بازیهای جمعی به راه بود. یک بار دوستان سپاهی ما، از جنوب به گیلان غرب آمدند. ابراهیم به همراه برخی دوستان در کنار آنها نشسته بود. تنها چیزی که از جمع آنها شنیده میشد صدای خنده بود. بعد وارد جمع آنها شدم و به ابراهیم گفتم: چی کار میکنی؟ به شوخی گفت: میخوای گریه کنیم؟ بعد هم خیلی عادی زد زیر گریه و اشک از چشمانش جاری شد!
یک بار هم در جمع رزمندگان گروه اندرزگو نشسته بودیم، امام جمعه یکی از شهرهای مرکزی ایران به دیدن رزمندگان آمده بود. سر ظهر بود که این عالم لباسهایش را درآورد تا برای وضو و نماز آماده شود. ابراهیم بلافاصله اجازه گرفت و لباسهای این عالم را پوشید. بعد به سراغ دیگر رفقا رفت و ...
اما در میان دوستان ابراهیم، یکی از اهالی کرمانشاه بود که بیش از بقیه با او دوست شده بود. رفاقت این دو نفر در جای خودش دیدنی و جالب بود.
جوانی با قامتی حدود دو متر و هیکل بسیار درشت و تنومند! اولین بار که او را دیدم، زمانی بود که با ابراهیم به کرمانشاه و دیدن حاج آقا اسلامی رفتیم. ابراهیم او را به ما معرفی کرد و گفت: ایشان آقا جهانشاه از دوستان ما هستند. همین که با جهانشاه دست دادم، ابراهیم که پشت سر من قرار داشت اشاره کرد که یه فشار به دستش بده.
باور کنید همین الان وقتی یاد آن صحنه میافتم، تمام استخوانهای دست من درد میگیرد! جهانشاه وقتی با من دست داد کمی به انگشتهای من فشار آورد. با ناله و فریاد دستم را کشیدم. تمام انگشتهای من به هم چسبیده بود. آن شب را در کنار ابراهیم و جهانشاه و حاجی اسلامی ماندیم. برای شام ما چند نفر، هفت عدد مرغ پخته و نان آوردند!
همه یا یک مرغ را خوردیم و جهاشاه به تنهایی شش مرغ را با نان... بعد از اینکه شام خوردیم، جهانشاه یک شیشه مربا برداشت و با قاشق، خالی خالی شروع به خوردن کرد. با اشاره به ابراهیم گفتم: این رفیقت چی کار میکنه؟ چقدر میخوره؟
ابراهیم خیلی آرام گفت: تازه امشب میخواد راحت بخوابه، برای همین کمتر از همیشه خورد! بعد از شام بود که یه تخته شنا آورد و جهانشاه مشغول شنا رفتن شد. یک نفر از دوستان هم روی کمر جهانشاه نشست. اما انگار نه انگار که او این همه شام خورده...
روز بعد ما برگشتیم، مدتی بعد با ابراهیم به سمت کرمانشاه رفتیم. رسید در یکی از مناطق، درگیری لفظی بین چند نفر از اهالی محل، با دو نفر از رزمندگان صورت گرفته و نزدیک است کار به دعوا کشیده شود.
یکی از اهالی به ما گفت: اینها رفتهاند تا یکی از قویترین دوستانشان را بیاورند تا یک دعوای حسابی راه بیاندازند. حسابی ترسیدم. میدانستم اگه کار به درگیری بکشد جمع کردن ماجرا سخت میشود.
با ابراهیم خودمان را به همین محل رساندیم. ساعتی بعد عدهای از اهالی، با یک نفر آدم گنده لات به سمت مقر نیروهای ما آمدند تا یک دعوای حسابی راه بیاندازند. همین که آنها جلو آمدند ابراهیم به سمت آنها رفت و با صدای بلند داد زد: جهانشاه مخلصیم! جهانشاه هم یک سرو گردن از همه بلندتر بود جلو آمد و شروع کرد با ما دست و روبوس کردند.
اهالی هم هاج و واج به ما نگاه میکردند. ابراهیم با اهالی محلی هم خوش و بش کرد و با تکتک آنها دست و روبوسی کرد. خلاصه اینکه این رفاقت، باعث شد یک دعوا به صلح و دوستی تبدیل شود.
اما بدنیست بدانید جهانشاه همان سال به تهران آمد و به خاطر کاری که کرده بود بازداشت شد.
در زندان به مسئول زندان گفته بود: این دستبند را از دست من باز کن. دستم اذیت میشه. وگرنه خودم بازش میکنم.
مسئول زندان خندیده بود. جهانشاه دستش را کشیده و دستبند پاره شد! او همانجا سکه دو تومانی قدیم را جلوی زندانیان خم کرد! باور کنید اگر در مسابقه قویترین مردان شرکت میکرد حریف نداشت!
اما سال بعد از این ماجرا، دوستان ما خبر دادند جهانشاه در سانحه رانندگی از دنیا رفت. من و دیگر رفقای رزمنده باور نکردیم به شوخی گفتیم: یه ماشین معمولی نمی تونه اون هیکل رو زیر بگیره، گفتند: اتفاقا تو جاده همدان با یک تریلی تصادف کرد و ...