دستمال سفیدی که از طرف شهید هادی به یک دختر آرایشکرده داده شد
به گزارش گروه سیاسی ، پهلوان بسیجی «ابراهیم هادی» از بنیانگذاران گروه چریکی شهید اندرزگو در جبهه گیلانغرب است. بُرشهایی از زندگی این قهرمان غریب کشورمان را که در کتاب «سلام بر ابراهیم ۲» گردآوری شده است، منتشر میکند.
طریقه آشنایی
گذشته جالبی نداشتم. مثل خیلی افراد بیحجاب بودم و آرایش میکردم. نسبت به مسائل دینی سهلانگار بودم. زندگی من در پوچی و دنیاپرستی میگذشت. ولی همیشه دنبال یک راه بودم. راهی که خودم راپیدا کنم. بفهمم که در دنیا چگونه باید زندگی کرد و ...
تا اینکه مربی یکی از کلاسهای بسیج آشنا شدم. به خاطر رفاقت با ایشان به کلاسهای آموزشی این مربی رفتم. دوست جدید من در یکی از جلسات، کتاب سلام بر ابراهیم را به من داد تا بخوانم و در کلاس ایشان کنفرانس بدهم. من در خلوت تنهایی خوم کتاب را شروع کردم. هرچه زمان میگذشت نمی توانستم از کتاب و شخصیت اصلی آن جدا شوم.
ابراهیم، زندگی مرا شدیدا تحت تاثیر قرار داد. چهره نورانی و مظلومانه او همواره در مقابلم قرار داشت. من شیفته اخلاق و مرام شهید هادی شدم. تا جایی که هر روز در خلوت خودم با این شهید حرف میزدم.
بارها با خودم گفتم: واقعا شهدا صدای ما را میشنوند؟
حضور من در بسیج و جلسات آن باعث شد که شهدا مرا نیز دعوت کنند. سال بعد با کاروان راهیان نور به مناطق جنگی رفتیم. هرچند سفرهای داخلی و خارجی بسیار رفتم، اما این اردو یکی از بهترین سفرهای زندگیام بود.
در این سفر یک روز ما را به معراج شهدا بردند. جایی که قبلاً پیکر شهدا در آنجا نگهداری میشد. جای بسیار خاصی بود. من مدام شهید هادی را در درونم صدا میزدم و گریه میکردم. همه جا به یاد او بودم.
اما باز هم با خود میگفتم: یعنی شهید هادی صدای مرا میشنود؟ یعنی به من با آن گذشتهام توجه دارد؟
آن روز در معراج شهدا نیز متاسفانه حالت ظاهری من آرایش کرده بود. توی خودم بودم که یک خانم آمد کنارم و با مهربانی دستم را گرفت! بیمقدمه ازم این سوال را پرسید: شما شهید ابراهیم هادی را میشناسی؟
با حالت تعجب جوابش را دادم و گفتم: بله میشناسم!
اون خانم بهم گفت: خواهرم، شهید هادی به شما توجه دارد. مگه شما نمیدونی، شهدا روی شما که به سمت آنها آمدید حساسند؟ نمیخواهند از شما گناهی سر بزند. وقتی تعجب مرا دید، دستمال سفیدی که تو دستش بود را بهم داد و گفت: این از طرف شهید هادی است. آرایش صورتت رو پاک کن!
بعد گفت: شهدا زندهاند و صدای ما رو میشنوند.
بغض گلوم رو گرفت! سرم رو پایین گرفتم و اشک همینطور از چشمانم جاری بود. سرم رو که بالا آوردم نفهمیدم اون خانم کجا رفت! همانجا در ساختمان معراج نشستم و زار زار گریه کردم. بعد آرایشم را با همان دستمال پاک کردم و بیرون آمدم. اونجا بود که فهمیدم شهدا صدای ما رو میشنوند و درد و دل ما رو متوجه میشوند و راه رو نشون میدهند...
من به این نتیجه رسیدم که انسان باید مثل ابراهیم، به اعمالش توجه ویژه بکنه. توی زندگیم این شهید رو برای خودم الگو قراردادم. و واقعاً دستم رو گرفت. به دوستان هم توصیه میکنم که رفاقت با شهدا را انتخاب کنید. چون دوطرفه است... اگر شما با آنها باشید، شهدا نیز با شما خواهند بود.