ما برای همین اذان و نماز با دشمن میجنگیم
به گزارش گروه سیاسی ، پهلوان بسیجی «ابراهیم هادی» از بنیانگذاران گروه چریکی شهید اندرزگو در جبهه گیلانغرب است. بُرشهایی از زندگی این قهرمان غریب کشورمان را که در کتاب «سلام بر ابراهیم ۲» گردآوری شده است، منتشر میکند.
اذان
به محض ورود دستمال سرخها به سر پل ذهاب، با چهره زیبا و نورانی ابراهیم روبرو شدیم. اصغر وصالی جلو رفت و ابراهیم را در آغوش گرفت. پرسید: چه خبر؟ کی اومدی؟ ابراهیم گفت: با چند تا از رفقا از تهران آمدیم اینجا و بعد در مورد شهر صحبت کرد. کار فرماندهی نیروهای موجود در شهر که تعدادشان بسیار اندک بود،به اصغر واگذار شد. اصغر نیز همراه خودش، به جز نیروهای دستمال سرخها، حدود 50 نفر از پیشمرگان کُرد را اورده بود. هنوز کار ساماندهی نیروها به پایان نرسیده بود که خبر رسید؛ یک تیپ زرهی و چندین گردان پیاده ارتش عراق،تا ساعاتی دیگر به سرپل خواهند رسید.
سقوط سرپل ذهاب یعنی سقوط پادگان ابوذر و کرمانشاه. لذا حفظ این منطقه بسیار حیاتی بود. اصغر بلافاصله نیروها را در مناطق حساس مستقر کرد و با تجربهای که از کردستان بهدست آورده بود، اجازه داد تانکهای دشمن، خوب به شهر نزدیک شوند. بعد به دستور اصغر، با همان سلاحهای اندک و مهمات کمی که در اختیار داشتیم، یکباره حمله کردیم. فراموش نمیکنم که ابراهیم در یکی از سنگرها مستقر شده بود و مرتب نارنجک تفنگی شلیک میکرد. با حماسه رزمندگان، ارتش عراق مجبوربه عقبنشینی از سرپل ذهاب شد. اما توپخانه آنها مرتب شهر و مواضع ما را بمباران میکرد.
در حالیکه بسیاری از رزمندگان ترسیده بودند، ابراهیم به نیروها روحیه میداد. ظهر که شد ابراهیم به من گفت: «من میروم روی پشت بام!» او روی بام یکی از خانهها که در ورودی شهر قرار داشت ایستاد. فاصله او با دشمن زیاد نبود. بعد یک بلندگوی دستی، شبیه بلندگوی میوهفروشهای دورهگرد، در دستش گرفت و با صدای بلند شروع به اذان گفتن کرد! صدای رسای ابراهیم در منطقه پیچید. بیشترین تأثیر اذان ابراهیم بر نیروهای خودمان بود.
آنها با شنیدن این صدای ملکوتی، قوت قلب میگرفتند. البته ابراهیم همیشه و در هرجا که بود اذان میگفت. هربار هم صدای اذان او بلند میشد، اصغر وصالی میگفت: آفرین آفرین این بهترین روحیه برای نیروهاست. آن روز با نوای اذان ابراهیم، شلیک توپخانه دشمن شدت گرفت. بعضیها میگفتند: ابراهیم، الان وقت این کارها نیست. اما او با صلابت اذان خودش را به پایان رساند.
یادم افتاد در کردستان وز مانی که در محاصره ضد انقلاب قرار داشتیم،آنجا نیز ابراهیم همین کار را کرد! درست وقتی که از همه طرف به سوی ما شلیک میشد و نوجوانی چون من، مثل بید میلرزید، ابراهیم از دیوار به روی بام رفت و بلندگوی دستی را برداشت و با صدای بلند اذان گفت. نمیدانید این اذان چه ارامشی در نیروها ایجاد کرد. حتی ضدانقلاب نیز از اذان او جا خورد! آنها فکر میکردند ما در موقعیت ضعف قرارداریم و به زودی تسلیم میشویم اما این صوت زیبای اذان، که درست در مقابل آنها سرداده شد، باعث شد که فشار حمله دشمن کاسته شود.
اما در سر پل ذهاب، و در آن روز، دشمن از همه سو به ما حمله کرده بود. ارتفاعات مشرف به شهر دراختیار دشمن بود. آنها با استفاده از همین برتری شهر را به دقت گلولهباران میکردند. ددرچنین شرایطی،ابراهیم در هر سه وعده روی بلندی میایستاد و اذان میگفت. همیشه با پخش نوای ملکوتی اذان ابراهیم،گلولهباران دشمن شدت میگرفت. نمیدانم از چه چیزی وحشت داشتند؟!
یاد هست یک روز، در کنار اصغر وصالی و ابراهیم و چند نفر از نیروها نشسته بودیم. شخصی به ابراهیم اعتراض کرد که چرا در هر موقعیتی، حتی زمانی که در محاصره هستیم اذان میگویی؟ آن هم با صدای بلند و در مقابل دشمن!
این سوال در ذهن بسیاری از افراد بود. اما شاید جرات نمیکردند بیان کنند. همه منتظر جواب شدند.
ابراهیم کمی فکر کرد و چند جمله بیشتر نگفت. تمام افراد جواب خودشان را گرفتند. ابراهیم گفت: «مگه تو کربلا امام حسین (ع) محاصره نشده بود؟ چرا اذان گفت و درست در جلوی دشمن نماز خواند؟» بعد مکثی کرد و گفت: «ما برای همین اذان و نماز با دشمن میجنگیم.»