اسرای عراقی گریه می‌کردند و اسم ابراهیم را صدا می‌زدند

3:30 - 30 خرداد 1397
کد خبر: ۴۲۸۸۷۹
دسته بندی: سیاست ، دفاعی و مقاومت
ابراهیم چهار دست لباس زیر تهیه کرد و یکی یکی اسرای عراقی را به حمام فرستاد تا تمیز شوند. عصر همان روز ابراهیم به پادگان ابوذر رفت. همان موقع یک خودرو برای انتقال اسرا به محل استقرار ما آمدند. اسرای عراقی گریه می‌کردند و نمی‌رفتند! مرتب هم اسم ابراهیم را صدا می‌کردند.

اسرای عراقی گریه می‌کردند و اسم ابراهیم را صدا می‌زدندبه گزارش گروه سیاسی ، پهلوان بسیجی «ابراهیم هادی» از بنیانگذاران گروه چریکی شهید اندرزگو در جبهه گیلانغرب است. بُرش‌هایی از زندگی این قهرمان غریب کشورمان را که در کتاب «سلام بر ابراهیم ۲» گردآوری شده است، منتشر می‌کند.

آن چهار نفر

بسیاری از رزمندگان معتقدند که دوران جنگ ما، بعد از خروج بنی‌صدر تبدیل به دفاع مقدس شد. یعنی واژه‌های معنوی و اهمیت به مسائل دینی در جنگ وارد شد. اما من اعتقاد دارم که در جبهه سرپل ذهاب و در روزهای اول جنگ، ما دفاع مقدس را با وجود ابراهیم حس کردیم. ابراهیم هر زمان که فرصت می‌یافت، مشغول مداحی می‌شد. امور معنوی را بین نیروها گسترش می‌داد و ...

درهمان روزهای اول، جلسات فرماندهان در یکی از خانه‌های سرپل ذهاب که دستمال سرخ‌ها آنجا مستقر بودند برگزار می‌شد. اعضای جلسه معمولاً اصغر وصالی، علی تیموری (معاون اصغر) ابراهیم هادی و خلبان شیرودی بودند. وقتی جلسه تمام می‌شد، ابراهیم مشغول مداحی می‌شد. تمام نیروها جمع می‌شدند و از نوای ملکوتی ابراهیم استفاده می‌کردند.

یک روز از طرف اصغر به پادگان ابوذر رفتم. نامه‌ای به خلبان شیرودی دادم که برای جلسه به سر پل ذهاب بیاید. اقای شیرودی گفت: بگو این رفیق ما، آقا ابراهیم حتماً‌ باشه. گفتم: چشم ایشون هم هست.

روزها گذشت. معنویت ابراهیم تأثیر عجیبی روی نیروها گذاشت. اوج معنویت ابراهیم را در برخورد با دشمن شاهد بودیم. او با نیروهای دشمن که به اسارت در می‌آمدند، به‌گونه‌ای برخورد می‌کرد که برای تمام نیروها الگو بود.

یادم هست در ارتفاعات کوره‌موش، در همان روزهای اول، چهار اسیر گرفتیم. ما در یکی از خانه‌های ابتدای شهر مستقر بودیم. همراه با ابراهیم، این چهار اسیر را به خانه آوردیم تا چند روز بعد به پادگان ابوذر منتقل شوند. آن سوی حیاط، یک اتاق با درب آهنی وجود داشت. رفقا پیشنهاد کردند که اسرا را به آنجا منتقل کنیم و دربش را قفل کنیم. ابراهیم قبول نکرد. گفت: «اینها مهمان ما هستند.» گفت: آقا ابرام چی می‌گی؟ اینها اسیر جنگی هستند. یه وقت فرار می‌کنند. ابراهیم گفت: «نه، اگر برخورد ما صحیح باشد مطمئن باش هیچ کاری نمی‌کنند». دستان اسرا را باز کرد و آورد داخل اتاق. سفره ناهار پهن شد. نان و کنسرو را آوردم. تعداد کنسروها کم بود. با تقسیم‌بندی ابراهیم، خودمان هر دو نفر یک کنسرو خوردیم، اما به اسرای عراقی، هر نفر یک کنسرو دادیم!

عراقی‌ها زیرچشمی شاهد این اتفاقات بودند. می‌دیدند که قرار بود آنها را زندانی کنیم، اما حالا در بهترین حالت در کنار ما هستند. آنها می‌دیدند؛ همان چیزی که ما می‌خوریم حتی بهتر از آن را برای اسرا می‌آوریم. دو روز گذشت. ابراهیم به من گفت: «حمام را روشن کن.» من هم آبگرمکن را روشن کردم و حمام آماده شد. ابراهیم چهار دست لباس زیر تهیه کرد و یکی یکی اسرای عراقی را به حمام فرستاد تا تمیز شوند. عصر همان روز ابراهیم به پادگان ابوذر رفت. همان موقع یک خودرو برای انتقال اسرا به محل استقرار ما آمدند. اسرای عراقی گریه می‌کردند و نمی‌رفتند! مرتب هم اسم ابراهیم را صدا می‌کردند. با بی‌سیم تماس گرفتم و ابراهیم برگشت. اسرای عراقی یکی یکی با او دست و روبوسی و خداحافظی کردند. آنها التماس می‌کردند که پیش ابراهیم بمانند ولی قانون چنین اجازه‌ای به ما نمی‌داد.

آنها سوار خودرو شدند و ماشین حرکت کرد تا چند دقیقه نگاه آنها به ابراهیم بود. گویی نمی‌خواستند از او دور شوند. ابراهیم تمام این کارها را خالصانه انجام می‌داد، هرگز به دنبال خودنمایی و مطرح کردن خودش نبود. ظاهر و باطن او یکی بود. من شک ندارم که ابراهیم با کارهای خالصانه‌ای که در آن سه روز انجام داد، نظر آنها را در مورد جمهوری اسلامی تغییر داد. نمی‌دانم ان اسرا الان کجا هستند، اما یقین دارم که دیگر با ما دشمنی نخواهند کرد.
**
من با شهدای زیادی حشر و نشر داشتم. اما شبیه شخصیت ابراهیم را در کمتر کسی دیدم. برخی افراد بودند که بعضی از خصوصیات ابراهیم را داشتند، اما اینکه کسی مانند ابراهیم، این قدر جامع‌الاطراف باشد را ندیدم.

محبت ابراهیم شامل حال همه می‌شد. از اسرای عراقی تا برخی رزمندگان که از نقاط دوردست ایران آمده بودند.

این عشق و محبت، ظاهری هم نبود. ابراهیم با عشق و علاقه به دیگران خدمت می‌کرد. اینکه ببیند یک بنده خدا اذیت می‌شود، برای او بسیار سخت بود. ابراهیم مسئولیت و فرماندهی قبول نمی‌کرد. شاید یکی از دلایلش این بود که در زمان مسئولیت، امکان دارد انسان تصمیم درستی نگیرد و همین باعث رنجش اطرافیان شود. برای همین همیشه می‌گفت: یک نفر از دوستان، مسئولیت را قبول کند و ما با تمام توان در کنارش هستیم.

نکته دیگر اینکه قلب رئوف و مهربان ابراهیم به حیوانات هم محبت داشت. حتی نمی‌توانست ببیند که یک حیوان اذیت می‌شود.

یک روز قرار شد که با ابراهیم، از گیلان غرب به کرمانشاه و از آنجا به تهران بیایم. سوار مینی‌بوس و راهی کرمانشاه شدیم.

همین که ماشین از شهر خارج شد، یک دفعه ترمز کرد و صدایی آمد. انگار یک چیزی به ماشین خورد. راننده لحظه‌ای توقف کرد و به حرکتش ادامه داد. ابراهیم از شیشه نگاه کرد و متوجه شد که این توقف‌، به‌خاطر برخورد ماشین با یک سگ بود.

من هم دیدم که پای آن سگ آسیب دیده بود و لنگ‌لنگان به آن سوی جاده رفت. ابراهیم به راننده گفت: نگه دار ببینیم چی شد. راننده گفت: چیزی نیست، سگ بود. ابراهیم بلندتر گفت: نگه‌دار، من می‌خوام پیاده بشم. ماشین ایستاد. ابراهیم کرایه دو نفر رو داد و پیاده شدیم. رفتیم به سراغ آن سگ. حیوان زبان بسته قادر به حرکت نبود.

ابراهیم جلو رفت. کمی به حال و روز حیوان نگاه کرد. یک تکه چوب برداشت و با مقداری پلاستیک که کنار جاده افتاده بود پای سگ را آتل بست. خلاصه حتی آن سگ هم از محبت ابراهیم بی‌نصیب نماند. یکی از کردهای محلی که از دور شاهد این صحنه بود جلو آمد. به کار ابراهیم خیره شده بود. از این کار خیلی خوشش آمد و تشکر کرد.

ابراهیم کمی پول به آن شخص داد و گفت: مراقب این زبان‌بسته باش. اگر شد کمی استخوان برایش تهیه کن.
ساعتی بعد همراه ابراهیم سوار مینی‌بوس بعدی شدیم. در راه به کارهای او فکر می‌کردم. شخصیت او واقعاً‌عجیب بود. به‌خاطر یک سگ سفر خودش را به عقب انداخت و خودش را اینگونه به سختی کشید. بعدها در مورد محبت به حیوانات شنیدم که در حدیثی از پیامبر (ص) آمده: «به واسطه محبت یک زن به یک سگ و آب دادن به او، گناهان آن زن بخشیده شد.»



ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *