حکایت لباسهای خونآلود ابراهیم در صبح جمعه
به گزارش گروه سیاسی ، پهلوان بسیجی «ابراهیم هادی» از بنیانگذاران گروه چریکی شهید اندرزگو در جبهه گیلانغرب است. بُرشهایی از زندگی این قهرمان غریب کشورمان را که در کتاب «سلام بر ابراهیم» گردآوری شده است، منتشر میکند.
راوی: عباس هادی
از ویژگیهای ابراهیم این بود که معمولا کسی از کارهایش مطلع نمیشد. به جز کسانی که همراهش بودند و خودشان کارهایش را مشاهده نمی کردند. او خود جز در مواقع ضرورت از کارهایش حرفی نمی زد. همیشه هم این نکته را اشاره می کرد که کاری که برای رضای خداست گفتن ندارد. مشکل کارهای ما این است که برای رضای همه کار میکنیم به جز خدا.
حضرت علی (ع) نیز می فرماید: «هرکسی قلب و اعمالش را از غیر خدا پاک ساخت مورد نظر خدا قرار خواهد گرفت». عرفای بزرگ نیز در سرتاسر جملاتشان به این نکته اشاره می کنند که اگر کاری برای خدا بود ارزشمند می شود. یا اینکه هر نفسی که انسان در دنیا برای غیرخدا کشیده باشد درآخرت به ضررش تمام می شود.
در دوران مجروحیت ابراهیم به یکی از زورخانههای تهران رفتیم. ما در گوشهای نشستیم. با وارد شدن هر پیشکسوت صدای زنگ مرشد به صدا در می آمد و کار ورزش چند لحظهای قطع می شد. تازه وارد هم دستی از دور برای ورزشکاران نشان می داد و با لبخندی بر لب، در گوشهای مینشست.
ابراهیم با دقت به حرکات مردم نگاه می کرد، بعد هم برگشت و آرام به من گفت: اینها را ببین که چطور از صدای زنگ خوشحال می شوند. بعد ادامه داد: بعضی از آدمها عاشق زنگ زورخانهاند. اینها اگر اینقدر که عاشق این زنگ بودند عاشق خدا می شدند، دیگر روی زمین نبودند بلکه در آسمانها راه می رفتند! بعد گفت: دنیا همین است، تا آدم عاشق دنیاست و به این دنیا چسبیده حال و روزش همین است. اما اگر انسان سرش را به سمت آسمان بالا بیاورد و کارهایش را برای رضای خدا انجام دهد مطمئن باش زندگیش عوض می شود و تازه معنی زندگی کردن را می فهمد. بعد ادامه داد: توی زورخانه خیلیها میخواهند ببینند چه کسی از بقیه زورش بیشتر است و چه کسی هم زودتر خسته می شود. اگر روزی میاندار ورزش شدی تا دیدی کسی خسته شده، برای رضای خدا سریع ورزش را عوض کن. من زمانی میاندار ورزش بودم و این کار را نکردم، البته منظوری نداشتم اما بی دلیل بین بچهها مطرح شدم ولی تو این کار را نکن!
ابراهیم میگفت: انسان باید هر کاری حتی مسائل شخصی خودش را برای رضای خدا انجام دهد. «آگاه باش عالم هستی زبهر توست غیر از خدا هر آنچه بخواهی شکست توست».
نزدیک صبح جمعه بود. ابراهیم با لباسهای خون آلود به خانه آمد! خیلی آهسته لباسهایش را عوض کرد. بعد از خواندن نماز به من گفت: عباس، من می رم طبقه بالا بخوابم. نزدیک ظهر بود که صدای درب خانه آمد. کسی بدون وقفه به در می کوبید! مادر ما رفت و در را باز کرد. زن همسایه بود. بعد از سلام با عصبانیت گفت: این ابراهیم شما مگه همسن پسر منه؟ دیشب پسرم رو با موتور برده بیرون، بعد هم تصادف کردند و پاش رو شکسته! بعد ادامه داد: ببین خانم، من پسرم رو بردم بهترین دبیرستان نمی خوام با آدمهایی مثل پسر شما رفت و آمد کنه!
مادر ما از همه جا بی خبر بود. خیلی ناراحت شد. معذرت خواهی کرد و با تعجب گفت: من نمی دانم شما چی می گی! ولی چشم به ابراهیم می گم، شما ببخشید و ... من داشتم حرف های او را گوش می کردم. دویدم طبقه بالا!
ابراهیم را از خواب بیدار کردم و گفتم: داداش چیکار کردی؟ ابراهیم پرسید: چطور مگه، چی شده؟ پرسیدم: تصادف کردید؟ یکدفعه بلند شد و با تعجب پرسید: تصادف؟ چی می گی؟ گفتم: مگه نشنیدی، دم در مامان ممد بود. داد و بیداد می کرد و ... ابراهیم کمی فکر کرد و گفت: خب، خدا را شکر، چیز مهمی نیست!
عصر همان روز، مادر و پدر محمد با دسته گل و یک جعبه شیرینی به دیدن ابراهیم آمدند. زن همسایه مرتب معذرت خواهی می کرد. مادر ما هم با تعجب گفت: حاج خانم، نه به حرفهای صبح شما، نه به کار حالای شما! او هم مرتب می گفت: به خدا از خجالت نمی دونم چی بگم، محمد همه ماجرا را برای ما تعریف کرد.
محمد گفت: اگر آقا ابراهیم نمی رسید معلوم نبود چی به سرش می آمد. بچه های محل هم برای اینکه ما ناراحت نباشیم گفته بودند: ابراهیم و محمد با هم بودند و تصادف کردند! حاج خانم، من از اینکه زود قضاوت کردم خیلی ناراحتم، تو رو خدا منو ببخشید. به پدر محمد هم گفتم که خیلی زشته، آقا ابراهیم چند ماهه مجروح شده و هنوز پای ایشون خوب نشده ولی ما به ملاقاتشون نرفتیم، برای همین مزاحم شدیم. مادر پرسید: من نمی فهمم، مگه برای محمد شما چه اتفاقی افتاده؟ آن خانم ادامه داد: نیمه های شب جمعه بچههای بسیج مسجد، مشغول ایست و بازرسی بودند. محمد وسط خیابان همراه دیگر بچه ها بود. یکدفعه دستش روی ماشه رفته و به اشتباه، گلوله از اسلحهاش خارج و به پای خودش اصابت می کنه. او با پای مجروح وسط خیابان ایستاده بود و خون زیادی از پایش می رفت. آقا ابراهیم همان موقع با موتور از راه می رسد. سریع به سراغ محمد رفته و با کمک یکی دیگر از رفقا زخم پای محمد را می بندد. بعد او را به بیمارستان می رساند. صحبت زن همسایه تمام شد. برگشتم و ابراهیم را نگاه کردم. با آرامش خاصی کنار اتاق نشسته بود. او خوب می دانست هنگامی که برای رضای خدا کاری انجام داده، نباید به حرفهای مردم توجهی داشته باشد.