نگاهى بر نماز امام سجاد علیه السلام
حضور قلب آن بزرگمرد، به گونه اى بود که حتّى شیطان به صورت مار افعى در روبروى او ظاهر شد، تا او را از توجّه به خدا بازدارد، ولى نتوانست.
خبرگزاری میزان -
آن بزرگوار، در انجام عبادت، کوشش فراوان داشت، به گونه اى که فاطمه دختر على علیه السّلام نزد جابر انصارى آمد و گفت: ما بر گردن شما حقوقى داریم، یکى از حقوق ما این است که هرگاه دیدید یکى از ما به خاطر عبادت بسیار، در معرض خطر است، به او یادآورى کنید و او را به حفظ جان، سفارش نمائید، و این على بن الحسین علیه السّلام یادگار پدرش است که بر اثر کوشش فراوان در عبادت، خود را در پرتگاه خطر شدید قرار داده است، و از بسیارى سجده، پیشانى و کف دستها و روى زانوهایش پینه بسته، و جانش را در رنج شدید انداخته است! .
جابر به خانه امام سجّاد علیه السّلام آمد، و پس از طلب اجازه، وارد خانه شد. آن حضرت را در محراب عبادت دید که بسیارى عبادت، او را فرسوده نموده بود، عرض کرد: براى حفظ جان خودتان کمتر عبادت کنید”، امام سجّاد علیه السّلام در پاسخ فرمود: یا جابر! لا ازال على منهاج ابوىّ، متأسّیا بهما حتّى القاهما: "اى جابر! من همواره همانند رفتار پدرانم هستم و به آنها اقتدا مى کنم تا به دیدارشان نائل گردم.
در روایت دیگر آمده: آن حضرت در اطاقى به سجده افتاده بود، آن اطاق آتش گرفت، حاضران مى گفتند: "اى پسر رسول خدا! آتش، آتش! ”. آن حضرت، سرش را از سجده بلند نکرد، تا اینکه آتش خاموش شد، پس از آنکه نشست، از او پرسیدند: "چه چیز تو را از وجود آتش غافل و بازداشت؟ ”، در پاسخ فرمود: الهتنی عنها النّار الکبرى: "آتش بزرگ (دوزخ) مرا از این آتش، بازداشت”.
جوان ناشناس و نماز و مناجات عجیب او
حمّاد بن حبیب عطّار کوفى مى گوید: من همراه کاروان، از کوفه به سوى مکّه براى انجام حجّ، رهسپار شدیم، به منزلگاه "زباله” رسیدیم، و سپس از آنجا شبانه حرکت کردیم، باد سیاه تاریکى بر سر راه ما وزیدن گرفت، به طورى که افراد کاروان از همدیگر پراکنده شدند، من در آن صحرا و بیابان سرگردان بودم و همچنان بى هدف راه مى رفتم تا به بیابان بى آب و علف و خشکى رسیدم، و به کنار درختى پناه بردم، وقتى که شب کاملا تاریک شد، ناگهان جوانى را که لباس سفید پوشیده بود و بوى مشک از او به مشام مى رسید، کنار آن درخت آمد، با خود گفتم: این آقا، یکى از اولیاى خدا است، اگر متوجّه گردد، مى ترسم از من دور شود، و من باعث گردم که او از بسیارى از عباداتى که مى خواهد انجام دهد، بازماند، تا آنجا که توانستم، خود را پنهان کردم، آن جوان به نزدیک آن درخت آمد، و آماده نماز شد، راست ایستاد و به مناجات پرداخت و در این حال به خدا چنین مى گفت: یا من حاز کلّ شی ء. ملکوتا، و قهر کلّ شی ء. جبروتا، اولج قلبی فرح الاقبال علیک، و الحقنی بمیدان المطیعین لک: "اى خداوندى که به خاطر شکوه اقتدارت، بر همه چیز مالک شده اى، و به خاطر عظمت خود بر همه چیز چیره شده اى، شادى روى آوردن به سویت را بر قلبم وارد کن [ شیرینى یادت را به من بچشان]و مرا به میدان هاى پیروان خودت برسان”.
سپس مشغول نماز شد، و [ پس از مدّتى]، چون او را بى حرکت دیدم، به سوى آن محلّى که عبادت مى کرد، رفتم، ناگاه در آنجا چشمه اى دیدم که آب سفید و درخشان از آن مى جوشید، آماده نماز شدم، و پشت سر آن جوان ناشناس ایستادم، ناگهان خود را در محرابى دیدم، که گویا آن را همان وقت ساخته بودند، و آن جوان را دیدم که در نماز و مناجات خود، هرگاه به آیه اى از قرآن مى رسید که در آن از پاداش یا عذاب الهى، یاد شده بود، آن را با ناله و اندوهى جانکاه تکرار مى کرد، این وضع تا سحر ادامه یافت، وقتى که تاریکى شب برطرف شد، برخاست و ایستاد، و چنین مناجات کرد: یا من قصده الطّالبون، فاصابوه مرشدا، و امّه الخائفون فوجدوه متفصّلا، و لجأ الیه العابدون فوجدوه موئلا، متى راحة من نصب لغیرک بدنه، و متى فرج من قصد سواک بنیّته، الهی تقشع الظّلام و لم اقض من خدمتک و طرا، و لا من حیاض مناجاتک صدرا، صلّ على محمّد و آله، افعل بی اولى الامرین بک یا ارحم الرّاحمین
"اى خدائى که: جویندگان به سویش رو آوردند، و او را راهنمائى خود یابند. اى خدائى که: خائفان به جانبش روانه شدند و او را بخشنده و عطابخش یافتند. اى خدائى که: عبادت کنندگان به او پناهنده شدند و او را پناهگاه خود دیدند، چه وقت است آسودگى کسى که خود را براى غیر تو، به رنج و زحمت انداخته است؟ و چه وقت است شادى آن کسى که به سوى غیر تو توجّه قلبى نموده است؟ خدایا! تاریکى شب به پایان رسید، ولى من از پیشگاه تو به حاجتى نائل نشدم، و از دریاى مناجات و ارتباط با تو، به نوائى نرسیدم، بر محمّد صلّى اللّه علیه و آله و آل او درود بفرست، و به من آنچه را که بین دو چیز، در پیشگاه تو شایستهتر است عنایت فرما، اى خدائى که مهربانترین مهربانان هستى”.
در این هنگام، آن جوان آماده رفتن شد ترسیدم که از شناختن او محروم گردم، دامنش را گرفتم و عرض کردم: "تو را به حقّ آن خداوندى که خستگى عبادت را با آن همه رنجى که دارد، از تو برداشته، و مناجات و توجّه به خود را در کام تو لذیذ نموده است، به من رحم و لطفى فرما، زیرا من در این راه گم شده ام و سرگردان گردیده ام، به کارهاى تو علاقه دارم، و معنى گفتار تو آرزوى من است”.
آن جوان گفت: اگر تو براستى به خدا توکّل مى نمودى، سرگردان نمى شدى، اکنون همراه من بیا”، نزدیک درخت آمد و دستم را گرفت (آنچنان با سرعت به سوى مکّه مى رفتیم) که گمان کردم، زمین زیر پاى من کشیده مى شود، هنگامى که سفیده صبح دمید، به من فرمود:: "اکنون به تو مژده باد که در مکّه هستى، اینجا مکّه است، همان دم صداى ضجّه مردم را شنیدم، و جاده را دیدم. به آن جوان عرض کردم: "تو را سوگند مى دهم به آن خدائى که در روز قیامت، در آن روز نیاز، به لطف او امیدوار مى باشى، به من بگو تو کیستى؟ ” فرمود: اکنون که مرا قسم دادى، من "على بن الحسین” هستم.
به گزارش گروه فرهنگی ، به نقل از پایگاه اطلاع رسانی حجت الاسلام و المسلمین حسین انصاریان، هنگامى که وقت نماز فرا مى رسید، امام سجّاد علیه السّلام لرزه بر اندام مى شد، رنگش زرد مى گردید، و همچون شاخه درخت خرما مى لرزید، و هنگامى که وارد نماز مى شد، رنگش دگرگون مى گردید، و همچون بنده ذلیل در حضور زمامدار جلیل بود، و مانند شخصى که با دنیا وداع مى کند، نماز مى خواند، و بندهاى بدنش از خوف خدا لرزان مى شد. در نماز همانند درختى بود که هیچ حرکتى ندارد، مگر آنکه باد آن را به حرکت درآورد، و هنگامى که سجده مى کرد، سر از سجده بر نمى داشت تا اینکه قطرات عرق از صورتش روان مى شد، و هنگامى که ماه رمضان فرا مى رسید، غیر از دعا، تسبیح، استغفار، و تکبیر، سخن دیگرى نمى گفت، و یک کیسه چرمى داشت که مقدارى تربت قبر امام حسین علیه السّلام در آن بود، و جز بر خاک، بر چیز دیگرى سجده نمى کرد؛ و آنچنان به قرآن دل بسته بود که مى فرمود: "اگر تمام مردم دنیا در مشرق و مغرب بمیرند، وقتى قرآن با من باشد، هیچ گونه وحشت نمى کنم”؛ و هنگامى که در نماز به آیه مالِکِ یَوْمِ الدِّینِ مى رسید، آن قدر آن را تکرار مى کرد که نزدیک بود از دنیا برود؛ و هنگام نماز، به جاى سخت و ناهموار مى رفت و به نماز مشغول مى شد، و بر زمین سجده مى کرد. روزى به کنار یکى از کوههاى مدینه رفت و روى سنگ سخت و داغى به نماز ایستاد. آن حضرت از خوف خدا، بسیار مى گریست، به طورى که وقتى سر از سجده برمى داشت، بر اثر اشک زیاد، گوئى در میان آب فرو رفته و بیرون آمده است.
آن بزرگوار، در انجام عبادت، کوشش فراوان داشت، به گونه اى که فاطمه دختر على علیه السّلام نزد جابر انصارى آمد و گفت: ما بر گردن شما حقوقى داریم، یکى از حقوق ما این است که هرگاه دیدید یکى از ما به خاطر عبادت بسیار، در معرض خطر است، به او یادآورى کنید و او را به حفظ جان، سفارش نمائید، و این على بن الحسین علیه السّلام یادگار پدرش است که بر اثر کوشش فراوان در عبادت، خود را در پرتگاه خطر شدید قرار داده است، و از بسیارى سجده، پیشانى و کف دستها و روى زانوهایش پینه بسته، و جانش را در رنج شدید انداخته است! .
جابر به خانه امام سجّاد علیه السّلام آمد، و پس از طلب اجازه، وارد خانه شد. آن حضرت را در محراب عبادت دید که بسیارى عبادت، او را فرسوده نموده بود، عرض کرد: براى حفظ جان خودتان کمتر عبادت کنید”، امام سجّاد علیه السّلام در پاسخ فرمود: یا جابر! لا ازال على منهاج ابوىّ، متأسّیا بهما حتّى القاهما: "اى جابر! من همواره همانند رفتار پدرانم هستم و به آنها اقتدا مى کنم تا به دیدارشان نائل گردم.
حضور قلب عجیب امام سجاد علیه السلام در نماز
روایت شده: هرگاه امام سجّاد علیه السّلام مشغول نماز مى شد، آنچنان از خود بى خود مى گشت که صداى اطراف خود را نمى شنید. در یکى از شبها، یکى از فرزندان کودکش به زمین افتاد و دستش شکست، اهل خانه فریاد کشیدند و همسایگان آمدند و شکسته بند آوردند، او دست آن کودک را که از شدّت درد، گریه مى کرد، بست، ولى امام سجّاد علیه السّلام هیچ یک از این صداها را نشنید، وقتى که صبح شد، دید دست فرزندش به گردنش بسته شده است، علت را پرسید، جریان را به آن حضرت خبر دادند.
روایت شده: هرگاه امام سجّاد علیه السّلام مشغول نماز مى شد، آنچنان از خود بى خود مى گشت که صداى اطراف خود را نمى شنید. در یکى از شبها، یکى از فرزندان کودکش به زمین افتاد و دستش شکست، اهل خانه فریاد کشیدند و همسایگان آمدند و شکسته بند آوردند، او دست آن کودک را که از شدّت درد، گریه مى کرد، بست، ولى امام سجّاد علیه السّلام هیچ یک از این صداها را نشنید، وقتى که صبح شد، دید دست فرزندش به گردنش بسته شده است، علت را پرسید، جریان را به آن حضرت خبر دادند.
در روایت دیگر آمده: آن حضرت در اطاقى به سجده افتاده بود، آن اطاق آتش گرفت، حاضران مى گفتند: "اى پسر رسول خدا! آتش، آتش! ”. آن حضرت، سرش را از سجده بلند نکرد، تا اینکه آتش خاموش شد، پس از آنکه نشست، از او پرسیدند: "چه چیز تو را از وجود آتش غافل و بازداشت؟ ”، در پاسخ فرمود: الهتنی عنها النّار الکبرى: "آتش بزرگ (دوزخ) مرا از این آتش، بازداشت”.
حضور قلب آن بزرگمرد، به گونه اى بود که حتّى شیطان به صورت مار افعى در روبروى او ظاهر شد، تا او را از توجّه به خدا بازدارد، ولى نتوانست.
جوان ناشناس و نماز و مناجات عجیب او
حمّاد بن حبیب عطّار کوفى مى گوید: من همراه کاروان، از کوفه به سوى مکّه براى انجام حجّ، رهسپار شدیم، به منزلگاه "زباله” رسیدیم، و سپس از آنجا شبانه حرکت کردیم، باد سیاه تاریکى بر سر راه ما وزیدن گرفت، به طورى که افراد کاروان از همدیگر پراکنده شدند، من در آن صحرا و بیابان سرگردان بودم و همچنان بى هدف راه مى رفتم تا به بیابان بى آب و علف و خشکى رسیدم، و به کنار درختى پناه بردم، وقتى که شب کاملا تاریک شد، ناگهان جوانى را که لباس سفید پوشیده بود و بوى مشک از او به مشام مى رسید، کنار آن درخت آمد، با خود گفتم: این آقا، یکى از اولیاى خدا است، اگر متوجّه گردد، مى ترسم از من دور شود، و من باعث گردم که او از بسیارى از عباداتى که مى خواهد انجام دهد، بازماند، تا آنجا که توانستم، خود را پنهان کردم، آن جوان به نزدیک آن درخت آمد، و آماده نماز شد، راست ایستاد و به مناجات پرداخت و در این حال به خدا چنین مى گفت: یا من حاز کلّ شی ء. ملکوتا، و قهر کلّ شی ء. جبروتا، اولج قلبی فرح الاقبال علیک، و الحقنی بمیدان المطیعین لک: "اى خداوندى که به خاطر شکوه اقتدارت، بر همه چیز مالک شده اى، و به خاطر عظمت خود بر همه چیز چیره شده اى، شادى روى آوردن به سویت را بر قلبم وارد کن [ شیرینى یادت را به من بچشان]و مرا به میدان هاى پیروان خودت برسان”.
سپس مشغول نماز شد، و [ پس از مدّتى]، چون او را بى حرکت دیدم، به سوى آن محلّى که عبادت مى کرد، رفتم، ناگاه در آنجا چشمه اى دیدم که آب سفید و درخشان از آن مى جوشید، آماده نماز شدم، و پشت سر آن جوان ناشناس ایستادم، ناگهان خود را در محرابى دیدم، که گویا آن را همان وقت ساخته بودند، و آن جوان را دیدم که در نماز و مناجات خود، هرگاه به آیه اى از قرآن مى رسید که در آن از پاداش یا عذاب الهى، یاد شده بود، آن را با ناله و اندوهى جانکاه تکرار مى کرد، این وضع تا سحر ادامه یافت، وقتى که تاریکى شب برطرف شد، برخاست و ایستاد، و چنین مناجات کرد: یا من قصده الطّالبون، فاصابوه مرشدا، و امّه الخائفون فوجدوه متفصّلا، و لجأ الیه العابدون فوجدوه موئلا، متى راحة من نصب لغیرک بدنه، و متى فرج من قصد سواک بنیّته، الهی تقشع الظّلام و لم اقض من خدمتک و طرا، و لا من حیاض مناجاتک صدرا، صلّ على محمّد و آله، افعل بی اولى الامرین بک یا ارحم الرّاحمین
"اى خدائى که: جویندگان به سویش رو آوردند، و او را راهنمائى خود یابند. اى خدائى که: خائفان به جانبش روانه شدند و او را بخشنده و عطابخش یافتند. اى خدائى که: عبادت کنندگان به او پناهنده شدند و او را پناهگاه خود دیدند، چه وقت است آسودگى کسى که خود را براى غیر تو، به رنج و زحمت انداخته است؟ و چه وقت است شادى آن کسى که به سوى غیر تو توجّه قلبى نموده است؟ خدایا! تاریکى شب به پایان رسید، ولى من از پیشگاه تو به حاجتى نائل نشدم، و از دریاى مناجات و ارتباط با تو، به نوائى نرسیدم، بر محمّد صلّى اللّه علیه و آله و آل او درود بفرست، و به من آنچه را که بین دو چیز، در پیشگاه تو شایستهتر است عنایت فرما، اى خدائى که مهربانترین مهربانان هستى”.
در این هنگام، آن جوان آماده رفتن شد ترسیدم که از شناختن او محروم گردم، دامنش را گرفتم و عرض کردم: "تو را به حقّ آن خداوندى که خستگى عبادت را با آن همه رنجى که دارد، از تو برداشته، و مناجات و توجّه به خود را در کام تو لذیذ نموده است، به من رحم و لطفى فرما، زیرا من در این راه گم شده ام و سرگردان گردیده ام، به کارهاى تو علاقه دارم، و معنى گفتار تو آرزوى من است”.
آن جوان گفت: اگر تو براستى به خدا توکّل مى نمودى، سرگردان نمى شدى، اکنون همراه من بیا”، نزدیک درخت آمد و دستم را گرفت (آنچنان با سرعت به سوى مکّه مى رفتیم) که گمان کردم، زمین زیر پاى من کشیده مى شود، هنگامى که سفیده صبح دمید، به من فرمود:: "اکنون به تو مژده باد که در مکّه هستى، اینجا مکّه است، همان دم صداى ضجّه مردم را شنیدم، و جاده را دیدم. به آن جوان عرض کردم: "تو را سوگند مى دهم به آن خدائى که در روز قیامت، در آن روز نیاز، به لطف او امیدوار مى باشى، به من بگو تو کیستى؟ ” فرمود: اکنون که مرا قسم دادى، من "على بن الحسین” هستم.
انتهای پیام/
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *