2 جوان رعنا و رشید گمشدهاند!
دوربین چیلیک صدا می دهد. لحظه ای دیگر از این روزگار و آدم هایش ثبت شد. اما چه کسی در آینده با دیدن این عکس داستان مادری غمگین را که چشم به راه 2 فرزنده گمشده اش است را خواهد فهمید؟
خبرگزاری میزان -
-گروه سیاسی: مادری با چشمان غمگین، به اصرار من، به سمت دوربین لبخند می زند...
دوربین چلیک صدا می دهد. لحظه ای از لحظات به ظاهر ساده این دنیا ثبت شده است بدون این که کسی بعدها با دیدن این عکس بفهمد این چشم ها چرا غمگینند؟ چرا نمناکند؟ چرا منتظرند؟
او و حاجی 3 فرزند داشته اند، ولی حالا فقط یک دختر مشغول پذیرایی از ماست. 2 نفر دیگر گم شده اند. نه در خیابان و پارک. نه در لابه لای صفحات روزگار. یکی در «خیبر» و یکی در ارتفاعات «مهران».
هیچ آگهی برای این 2 گمشده نمی توان منتشر کرد. مثلا بگوییم: «به هر کسی که از این دو جوان رعنا و رشید اطلاعاتی داشته باشد، مژدگانی خوبی تعلق می گیرد؟»
آیا می شود این کار را کرد؟ چه کسانی از این دو برادر اطلاع دارند؟ آن دو سرباز بعثی که جنازه نیمه جان «علی خلیلی» و دوستش را در ارتفاعات غرب کشان کشان پشت وانتی انداخته و برده اند؟ یا آن افسرانی که جسم پر از خون «حسن خلیلی» را از بین نیزارهای جزیره مجنون ربوده اند؟
می فهمم که مادر به حرمت حضور مهمان خودش را کنترل می کند، وگرنه مشخص است که ابرهای بهاری چشمانش آماده باریدند.
خواهر داغدار که هنوز رخت سیاه هجرت پدر جانبازش را بر تن دارد سعی می کند فضا را عوض کرده و به سوالات ما پاسخ بدهد.
با خنده می گوید: «همیشه اسم علی و حسن را روی تابلوها اشتباه می نویسند. نمی دانم چرا. برای همه جای سوال است که دو برادر گم شده باشند. جایی در دوردست ها.
علی برادر بزرگ ترم در 5 فروردین 1345 به دنیا آمد و در 4 تیرماه 1365 به شهادت رسید. 14 سالش بود که بی اجازه رفت جبهه. آن موقع از پدرم خیلی حساب می بردیم. ولی علی رفت. پدرم در شرکت واحد کار می کرد. خاطرم هست که پدرم با کت و شلوار رسمی رفت منطقه دنبال علی. آنقدر پرس و جو کرده بود که در منطقه عملیاتی لشگر 10 سیدالشهدا علیه السلام رسیده بود که «سردار شهید کلهر». سراغ علی را می گیرد. شهید کلهر هم به پدرم می گوید حالا شما برگردید. انشاالله او هم به زودی برمی گردد منزل. اما پدرم راضی نمی شود و اصرار می کند. شهید کلهر هم با دیدن کت و شلوار رسمی پدرم کمی سربه سر او می گذارد و می گوید که فقط باید بشینی پشت وانت و تا خط مقدم با ما بیایی. پدرم هم قبول می کند و با سرو وضع خاکی و به هم ریخته می رسد خط مقدم. او را می برند به سنگری که علی سر پست بوده. وقتی پدرم حالت مردانه علی را در لباس رزم، اسلحه و شجاعت علی را می بیند، کوتاه می آید و فقط به او می گوید پسرم مراقب خودت باش. همین...
مادر با صدای آرامش شروع به صحبت می کند: «علی ازبچه گی شجاع بود. سرنترسی داشت. همیشه اهل ریسک بود. بچه که بود مواد مختلف را برای آزمایش با هم مخلوط می کرد. یک بار مواد محترقه را با هم مخلوط و بعد توی باغچه خاک کرد. انفجار مهیبی رخ داد و تا چند دقیقه گل و لای روی ساختمان می بارید. تمام شیشه ها پر از گل شده بود. در جبهه هم رفته بود واحد تخریب. بعدش منتقل شد واحد اطلاعات و عملیات زیر نظر سردار شهید «سیدحسین میررضی». در عین این که غواص توانمندی بود، موتور سوار قابلی هم بود که کسی به گرد پایش نمی رسید. یک بار در منطقه با موتور چپ کرد و سرش به شدت ضربه خورد. در بیمارستان بستری شد، اما هنوز کاملا خوب نشده دوباره برگشت جبهه. بعدا دوستانش تعریف می کردند که علی بارها زخمی شده بود، در بیمارستان های خوزستان بستری می شده ولی بعد از کمی بهبودی برمی گشته منطقه و اصلا به ما چیزی نمی گفته.
یک بار وقتی علی منطقه بود خوابش را دیدم که خوابیده و حال خوشی ندارد. صبح به حاجی گفتم برو سراغ علی. حتما اتفاقی برایش افتاده. حاجی برایم خبر آورد که علی در بیمارستان بستری شده. ترکش خورده بود. یک بار هم به علت جراحت شیمیایی مدتی بستری شد.
خواهر ادامه می دهد: «پدرم جبهه بود. علی هم همین طور. حسن برادر کوچک ترم با دست کاری در شناسنامه اش رفت جبهه. درعملیات خیبر برادرانم با هم بودند. حسن از ناحیه شکم به شدت زخمی می شود. در محاصره دشمن بودند. علی، حسن را روی دوشش می گذارد. بعدا تعریف می کرد که با هر قدم پاهایش تا زانو در باتلاق فرو می رفته. حسن به شدت خونریزی داشته و ناله می کرده. مدام خواهش می کرده که علی او را بگذارد و مانند بقیه به سرعت به سمت عقب برود تا اسیر نشود. اما علی گوش نمی کند. تمام منطقه باتلاقی بوده و حرکت سخت. با هر قدم، حسن از شدت درد فریاد می زده. دیگر کسی جز برادرانم در آن منطقه باقی نمانده بود. بالاخره علی تسلیم می شود. حسن را کنار نی ها روی زمین می گذارد تا با سرعت بیشتری برای آوردن کمک به عقب بیاید.
وقتی به عقب می رسد کسی را برای کمک پیدا نمی کند. ناچار به سرعت تنهایی به جایی که حسن را گذاشته برمی گردد. اما هرگز به آن منطقه نمی رسد. چون بعد از خروج نیروهای ایرانی از آن منطقه، عراقی ها آن جا را تصرف کرده و پیکر نیمه جان حسن را هم با خودشان برده بودند. حسن فقط 16 سال داشت... علی همیشه شرمنده بود. همیشه ...
حالا چشمان خواهر هم نمناک و بارانی شده است.
مادر در ادامه صحبت دخترش می گوید: «خواب دیدم سیدی به منزل ما آمده و عصای بلندی در دست دارد. از من خواست که قرآن خانه را به او بدهم با خودش ببرد. اما من گفتم نه، قرآن را به شما نمی دهم. چند بار اصرار کرد. اما وقتی دید من راضی نمی شوم، رفت. صبح که خوابم را برای حاجی تعریف کردم گفت: «قرآن خانه ما حسن است. چرا او را ندادی؟ حسن شهید شده!»
خواهر از شهادت علی می گوید: «پدرم در عملیاتی دچار موج گرفتگی شده بود. علی هم غرب بود. عملیات مهران. با سه نفر از دوستانش برای شناسایی می روند. بیرون از منطقه ای که رفته بودند، از هم جدا می شوند. علی با دوستش؛ شهید «مرتضی صبوری» وارد معبر می شود. آن دو نفری که بیرون معبر مانده بودند تعریف می کنند که در انتهای معبر پای یکی از آن دو نفر به یک سیم تله گیر می کند و انفجار...
هیچ کس از جزئیات آن اتفاق اطلاع ندارد. فقط اسرایی که سال ها بعد از اسارت برگشتند برایمان تعریف کردند که صبح روز بعد دیدیم که دو جنازه ایرانی را از آن منطقه کشان کشان پشت یک وانت انداختند و به جای نامعلومی بردند... »
با خودم فکر می کنم حتما علی از شدت شرمندگی مادر، برای جا گذاشتن اجباری برادر کوچک ترش از خداوند چنین شهادتی خواسته...
مادر تعریف می کند: «برای شهادت علی هم خواب دیدم. در خواب دیدم که نور بلند و خیلی روشنی از پنجره بسته اتاق داخل شد. بالای سرمان دوری زد و رفت. شروع کردم به صلوات فرستادن. صبح دخترم پرسید چرا این همه ناراحتم. گفتم مطمئن هستم که علی هم شهید شد... »
مادر به یاد بچه ها به فکر فرو می رود یا به یاد همسر عزیزش که به تازگی از دست داده، نمی دانم. از خواهر شهیدان خلیلی خواهش می کنم که آلبوم عکس و وصیت نامه شهید «علی خلیلی» را برایمان بیاورد.
در آخر از مادر و خواهر معظم شهیدان مفقود الاثر «علی خلیلی» و «حسن خلیلی» می خواهم که با عکس شهید «علی خلیلی» و مهمانانی که از کانون ایثار و شهادت دانشگاه پیام نور کرج اینجا حضور دارند، عکس یادگاری بیندازند.
چیلیک...
لحظه ای دیگر از این روزگار و آدم هایش ثبت شد...
اما چه کسی در آینده با دیدن این عکس داستان مادری غمگین را که چشم به راه 2 فرزنده گمشده اش است را خواهد فهمید؟...
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *