پلاسکو؛ قصه ققنوسی که جان تازه گرفت
از همان دم در تکاپوی کار پیدا بود. کارگرهایی مشغول دست و پنجه نرم کردن با مصالح هستند. باربرها اجناس روی فرغونها را جابجا میکنند. این گوشه و آن گوشه چراغ مغازههایی روشن است. پشت ویترین هایشان لباسها خودنمایی میکنند.
- سرمای صبحگاه زمستانی پایتخت که از پس یقه کتم تو میآید انگار به دست و پا میافتم. اینجا همه جور خانه و ساختمانی به چشم میآید. از آن خانههای تاریخی خوش نما بگیر تا این بناهای فرسوده و بی قوارهای که توی ذوق میزند یا حتی ساختمانهای نیمه کارهای که جا به جا سر بلند کرده اند. همه این فرسودگیها و زیبایی ها را میشود یکجا در این چهار راه تاریخی دید. برای خود من مسجد هدایت و وصفِ بود و نمودش رنگیترین پرتره این حوالی است. اما آن که از همه بیشتر به چشم میآید و تاریخ سازی اش هم پرقیل و قالتر بوده آن ساختمان بازسازی شدهای است که حالا انگار در تقلاست تا از زیر سایه آن خاطره تلخی که خودش قهرمانش بوده بیرون بیاید.
وارد ساختمان که میشوم یک راست سراغ حراست میروم تا شاید صورت رسمی تری به کارم داده باشم. مسئول حراست، اما به دیدنم دامن ملاحظه کاری را رها نمیکند. تا از روابط عمومی بنیاد مستضعفان اذن مصاحبه نگیرم تن به همکاری نمیدهد. دست آخر هم دستم را توی دست یکی از اعضای شورای ساختمان میگذارد و میرود.
میپرسم در این پنج سال بر اهالی ساختمان پلاسکو چه گذشته؟ تلخی نگاهش را با پاسخی پر از دلخوری یکجا تحویلم میدهد: اون کسی که تو دهات نشسته هم خبر داره اینجا چی شده. دیگه میخوای چی از من بشنوی؟ پنج ساله که مردم اسیر و ابیر هستن.
میپرسم آیا از نوسازی ساختمان ناراضی هستید؟ نفسی بیرون میدهد. بعد سرش را پایین میاندازد و انگار میخواهد از من رو بگیرد: نه. دیگه خداروشکر تحویل دادن و مردم هم دارن مغازه هاشون رو دپو میکنن. مردم هم بعد پنج سال باید راضی باشن دیگه.
از همان دم در تکاپوی کار پیدا بود. کارگرهایی مشغول دست و پنجه نرم کردن با مصالح هستند. باربرها اجناس روی فرغونها را جابجا میکنند. این گوشه و آن گوشه چراغ مغازههایی روشن است. پشت ویترین هایشان لباسها خودنمایی میکنند.
من، اما لابلای این همهمه و آمد و رفت دنبال پیدا کردن نشانهای از آن روز هستم. مرد میانسال چهارشانهای برای صحبت از آن روز جلو میآید. از شغلش میپرسم. پاسخ میدهد که پیراهن فروشی و پیراهن دوزی دارد. پی حرف را میگیرم که حادثه پنج سال پیش را یادتان هست که چه بود و چه شد:
ساعت به وقت پلاسکو
من همیشه ساعت شش و نیم سرکار میآمدم. آن روز ساعت هفت و نیم بعد از اینکه صبحانه ام را خورده بودم یک دفعه دیدم سروصدایی بلند شد. بچهها گفتند طبقه دهم یک مغازهای به نام نسترن آتیش گرفته. ما توی طبقه خودمون کارتنها رو جمع کردیم که یه موقع آتیش به طبقه ما سرایت نکنه. کپسولهای آتش نشانی را آوردیم که به آتش نشانها کمک کنیم. بعدش وایسادیم یک ساعت، دو ساعت، سه ساعت، ولی این آتش نشانها و مامورهای شهرداری بنده خداها نوردبون رو نتونستن بیارن که دستشون به بالا برسه. آخه آتیش سوزی طبقه دهم بود. خلاصه نتونستن و آتیش دور گرفت و ساعت یازده و نیم پلاسکو ریخت و اومد پایین.
روایتش که تمام میشود پیگیر میشوم که آن موقع تصور میکردید روزی آتش سوزی چنین بلایی سر پلاسکو بیاورد: اصلا. تا قبلش ده بار آتیش سوزی اتفاق افتاده بود. ولی اصلا ما فکر نمیکردیم این آتیش ساختمون رو بیاره پایین. همیشه سریع خاموش میشد. روز پنجشنبه هم بود. مغازهها بسته بود و مردم هم داخل نبودند و ما تند و تند زنگ میزدیم به آتش نشانی.
زمان به نام شهیدان سرود میخواند
میپرسم به نظرتان آن روز آتش نشانها کم کاری کردند؟ از شهدای آتش نشان یاد میکند که آن روز جان بر سر نجات پلاسکو گذاشتند: اومدن، ولی کاری از دستشون برنیومد. تا جایی که تونستن کار کردن که این شونزده تا شهدای خدابیامرزم بودن و زحمت کشیدن. ولی کاری از دستشون برنیومد و نشد و نتونستن آتیش رو مهار کنن.
وارد مغازهای میشوم تا کاسب دیگری را برای صحبت از روز واقعه به میدان آورده باشم. جوان درشت اندامی پشت دخل نشسته است: اون روز ما توی مغازه بودیم که آتیش سوزی شد. یکی از مامورهای آتش نشانی داشت با بی سیم صحبت میکرد. گفت اینقد حرارت زیاده که ستون سمت چپِ برج داره کج میشه. ما همه از در پشتی فرار کردیم و رفتیم بیرون.
مشتریهایی پا به مغازه میگذارند. از شروع دوباره کارو کاسبی هایشان میپرسم: تقریبا هشت ماه هست که کار را شروع کردیم.
یک به یک مغازهها را از نظر میگذرانم. اینجا زندگی کم و بیش به جریان افتاده. محمود آریا معتمد در مغازه اش گوش تا گوش پیراهن و شلوار چیده است. برای رسانهای شدن حرف هایش میل و اشتیاقی بیشتر از بقیه نشان میدهد: اون روز بعد از اینکه کارگرها اطلاع دادن خودم رو رسوندم اینجا که دیگه ساختمون ریخته بود. نگران بودم کارگرهامون طوری شده باشن که بعد خداروشکر اومدیم و دیدم طوری نشدن. ولی آتش نشانها خیلیاشون زیر آوار موندن.
بیشتر بخوانید:
یادش میآورم که قبل از آن حادثه برای این ساختمان احساس خطر نمیکرده: اصلا. این ساختمون اگر آتیش نمیگرفت بالای صدسال قدمت داشت. اینجا قبلا هم آتیش سوزی داشته، ولی سریع خاموشش کردن. ولی اون روز چی شد الله اعلم.
وضع و حال کسبه در این پنج سال را جویا میشوم: موقعی که اثاث هامون رو از اینجا بردیم تو پاساژ نور سمت چهارراه ولیعصر بهمون مغازه دادن. همه کاسبا اومدن اونجا و بعد که دیگه اینجا راه اندازی شد با مشکلات زیادی که داشتیم مغازه هامون رو باز کردیم و مشغول کار شدیم.
اما اهالی پلاسکو با ضرر و زیان هایشان چه کرده اند: همه رو خودمون دادیم. تمام دکوراسیون رو خودمون زدیم و همه هزینهها رو خودمون دادیم. یعنی هر نفری چیزی حول و حوش صدوپنجاه تا دویست میلیون تومن خرج بازسازی کردن. البته یکی خواسته دکوراسیونش بهتر باشه پول بیشتری خرج کرده، ولی همه از جیب خودشون خرج کردن.
به او خبر میدهم این بازسازی به اسم بنیاد مستضعفان انجام گرفته. منکر نمیشود: اون جلو کار بنیاده. ولی برای مغازهها خود ما خرج کردیم. وقتی اون قسمت جلویی ساختمون ریخت ترکشاش را ما خوردیم.
پاپی میشوم که یعنی بنیاد مستضعفان هزینهای برای بازسازی ساختمان پلاسکو نکرده: مسوولان بنیاد هزینه کردن. برای امنیت و آتش نشانی هزینه کردن، رنگ کاری ساختمون، کف رو درست کردن. یعنی اون بازسازیهایی که کردن هزینه اش رو خود بنیاد داده. ما فقط هزینه مغازهها رو خودمون دادیم. بقیه هزینهها رو خود بنیاد داده.
گویا وضع ایمنی مغازهها هم بهتر شده: محافظ گذاشتن. چشم الکترونیک، تو هر طبقهای کپسول آتش نشانی کوچیک و بزرگ گذاشتن. البته ایمنی مغازهها اون موقع هم خوب بود. ولی الان بهتره. اون موقع کپسول یا این شیرهای آتش نشانی رو نداشتیم. اون موقع هرکسی برای خودش تو مغازه گاز داشت. الان به هیچ کس اجازه نمیدن داشته باشه. تو همه مغازهها سیستم گرمایشی اسپیلت اجباری شده.
میپرسم اگر دوباره حادثهای پیش بیاید چه خواهد شد؟ با اطمینان و خونسردی امکانات و تجهیزات به روزرسانی شده را یادآوری میکند: انشاالله دیگه پیش نیاد. ولی الان اینجا ایمنی داره. وقتی آژیر آتش نشانی به صدا دربیاد پردههای محافظ ضد حریق سریعا کل ساختمون رو پوشش میده. یعنی پردههای نسوزی گذاشتن از جلوی آسانسور که آتیش نفوذ نکنه. خداروشکر کل ساختمون ایمن شده. انشاالله دیگه هیچ وقت همچین حادثهای پیش نیاد. چون هموطن هامون خیلی ضرر و زیان دیدن.
جان سپردن پیش از آواز خواندن
با هماهنگی حراست پلاسکو فرصت گفتگو با مدیر اجرایی پلاسکو هم فراهم میشود. آیا او آن سال هم مسوولیت داشته؟ آن زمان حدود پنج ماه بود که آمده بودم. آن زمان فکر میکردید چنین اتفاقی پیش بیاید؟ این را که میپرسم با تاکید و هیجان پاسخ میدهد. مدعی است برای پیشگیری از آن واقعه تقلاهایش را هم کرده: بله. من بیست و شش نامه به بنیاد مستضعفان ارسال کرده بودم. در این نامهها ایرادهای ساختمان را نوشته بودم، تابلوهای برق را گفته بودم. اتفاقا از همان جا هم ضربه خوردیم یعنی از اتصالی برق. البته سهل انگاری خود کسبه هم بود که این کار را کرده بودند.
تذکر میدهم که یکی از کسبه میگفت پلاسکو تا پنجاه سال دیگر هم میتوانست دوام بیاورد و آتش سوزی هم بارها پیش آمده: نه. این جوری که آنها میگویند نیست. سقفهایی که آن زمان اینجا داشت سقفهای کنافی بود. این آقایانی که در اینجا مغازه دارند هم کارشان پارچه است. شما خودتان میدانید وقتی مدتی پارچه و لباس جابجا نشود غباری روی اش مینشیند. روی تمام سقفهای ساختمان پلاسکو هم آن زمان این غبار نشسته بود. برای همین با اولین آتش سوزی آن حادثه پیش آمد.
یعنی به نظر شما آن حادثه گریزناپذیر بود: صددرصد. نباید پلاسکو آتش میگرفت. اما وقتی آتش سوزی بشود دیگر نمیتوان جلوی گسترش پیدا کردنش را گرفت.
اگر آتش نشانی تجهیزات و امکانات به روزتری داشت باز هم این واقعه پیش میآمد: در آن صورت صددرصد اوضاع عوض میشد. تا ساعت ده و ربع نردبان آتش نشانی از طبقه چهارم بالاتر نمیآمد. ساعت یازده تازه خودرویی را آوردند که به جای آب کف میزد.
یعنی آتش نشانی در آن حادثه کم کاری داشته: نه کم کاری نبوده. عدم تجهیزات کافی. آنها زحمتشان را کشیدند.
با مدیر اجرایی پلاسکو چانه میزنم که ساختمان در حال فرو ریختن بود. زود رسیدن نردبان یا خودروی آب پاش به چه کاری میآمد: وقتی ساعت ده و نیم صبح آن خودروی آتش نشانی رسید اینجا دو تا سه ساعت از شروع آتش سوزی گذشته بود. نوش دارو بعد از مرگ سهراب بود.
حالا که پنج سال از آن حادثه گذشته چه اتفاقاتی برای بازسازی پلاسکو افتاده است. مدیر اجرایی ساختمان از تلاشهای مسوولان بنیاد مستضعفان یاد میکند: بنیاد مستضعفان همت کرد، لطف کرد و واقعا کار بزرگی کرد که اینجا را ساخت. حالا هر چه که دیگران انتقاد میکنند و ایراد میگیرند با انگیزههای سیاسی است. آقای فتاح هم شبها و هم روزها به اینجا میآمد. یعنی هفتهای حداقل دو یا سه بار به پروژه نوسازی این ساختمان سر میزد که ببیند پیشرفت کار در چه مرحلهای است. حتی در یک مرحله ایشان پیمانکار اینجا را به دلیل عدم پیشرفت مطلوب کار عوض کرد. الان پرده آتش در اینجا به طور کامل هست و کارهایش انجام شده است. سیستم آتش نشانی به روز برای اینجا ایجاد شده است. برای پنج طبقه زیرزمین و سه طبقه همکف پله برقی ایجاد شده که قبلا ما اینها را نداشتیم. آسانسور هم اضافه شده است.
تقصیر ما بود، تقصیر دیگران هم بود
مدیر اجرایی پلاسکو هرچه که از خدمات بنیاد مستضعفان تعریف کرده، اما تیغ تیز انتقادهایش را به روی شهرداری و آتش نشانی میکشد: همه برای اینکه از مسوولیت فرار کنند تقصیر را به گردن هم میاندازند. آقای آتش نشان اگر اینجا ایراد داشت چرا پلمب نکردی؟ مسوولان شهرداری وقتی پرداخت عوارض مغازهای دو روز دیر شود در آنجا بلوک میگذارند. اگر درباره ساختمان پلاسکو تشخیص داده بودند که ایراد دارد چرا نیامدند درش را ببندند؟ آقای آتش نشان اگر سیستم اینجا به روز نباشد مگر شما به ما مجوز پایان کار میدهید؟ چرا آن روز نیامدید؟ حالا میگویند سهل انگاری کسبه بوده. بله کسبه هم مقصر بودند. من هم مقصر بودم. ولی این دلیل نمیشود که گناهمان را گردن این و آن بیندازیم. همه ما از کسبه، آتش نشانی، شهرداری، وزارت کشور همه و همه مقصر بودیم. تجهیزات آتش نشانی به روز دنیا. سیستم اعلام حریق. پرده حریر. مصالح عالی. الان سقف کنافی نیست و هیچ غباری رویش نمینشیند.
عدهای از کارشناسان بر این باورند که نباید پلاسکو بازسازی میشد. آنها حفاظت از خانههای تاریخی پیرامونی را حجت باورهایشان کرده اند: ایراد گرفتن خیلی کار راحتی است. ما که خودسرانه این کار را نکردیم. دو سال تمام دنبال شهرداری، میراث فرهنگی و شورای شهر بودیم تا مجوز ساخت دوباره پلاسکو را گرفتیم. ما نزدیک بیست ماه دوندگی کردیم. این منتقدان در آن مدت چرا اظهار نظری نکردند. حالا که کار به پایان رسیده به جای اینکه به ما کمک کنند فقط ایراد میگیرند.
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *