«از خامنه تا خرمشهر» خاطرات یک رزمنده معمولی است که می خواهد در حد توان اطلاعاتی از دوران انقلاب بدهد
خبرگزاری میزان - یک نویسنده گفت : «از خامنه تا خرمشهر» خاطرات یک رزمنده معمولی است که سعی دارد در حد توان اطلاعاتی از دوران انقلاب و ظلمهای رژیم سابق تاریخ و اتفاقاتی که در دوران مقدس شاهد آنها بوده را به خواننده امروزی ارائه کند.
خبرگزاری میزان -
اسماعیل اسماعیلی مشنقی در گفت و گو با ، درباره این کتاب گفت: علاوه بر روایت خاطرات دوران کودکی و خاطراتم از انقلاب اسلامی و دفاع مقدس، سعی کردم خاطرات چهرههای سرشناس دوران دفاع مقدس از جمله شهید بروجردی،شهید همت و خاطراتی از حاج احمد متوسلیان را نیز بازگو کنم.
مشنقی ادامه داد:«از خامنه تا خرمشهر» خاطرات یک رزمنده معمولی است که سعی دارد در حد توان اطلاعاتی از دوران انقلاب و ظلمهای رژیم سابق تاریخ و اتفاقاتی که در دوران مقدس شاهد آنها بوده را به خواننده امروزی ارائه کند.
این نویسنده همچنین گفت: به علت محرمانه بودن برخی از خاطراتم در این کتاب نیامده ولی سعی دارم بخشی از خاطرات ماموریتهای خارجیام که قابل انتشار باشد را در کتاب دیگری بیان کنم.
در بخشی از این کتاب آمده:
«فرمانده گردان ما، یعنی گردان حبیببنمظاهر، برادر علی موحد دانش بود. ایشان بچة حصار بوعلی شمیران بود. یک دستش در عملیات بازیدراز قطع شده بود؛ دست قطع شدهاش ابهت خاصی به او میداد. ارتشیها خیلی از او حساب میبردند، چهرهای دوستداشتنی داشت. گاهی شوخیهای بامزهای میکرد؛ در مرحلة سوم عملیات خرمشهر، ایشان به من گفت: «امشب میخواهید دخل عراقیها را بیاورید؟» من هم گفتم: «میترسم عراقیها دخل ما را بیاورند.» گفت: «خیالت راحت باشد، عراقیها را کیش بکنی، همه فرار میکنند.»
دستواره، مسئول پرسنلی تیپ»؛ حاجاحمد وقتی ایشان را معرفی میکرد، حالت خجالت زیبایی چهرة دستواره را پوشانده و گوشهایش قرمز شده بودند. آنموقع ایشان را به چشم یک پشت میز نشین نگاه کردیم. بعدها ایشان جانشین لشگر شد و به درجة رفیع شهادت نائل آمد.
فرماندهان گروهان، دسته و تیم هم مشخص شدند.
لطفی، موحد، جسور و من، در یک تیم سازماندهی شدیم؛ تکتیرانداز بودیم. آنقدر در پادگان دوکوهه اذیت شده بودیم که میخواستیم هرچه سریعتر آنجا را ترک کنیم، حتی روزهای جمعه هم استراحت نداشتیم. همهاش راهپیمایی، رزم شبانه، صبحگاه، دویدن دور میدان، ورزش و نرمش، مطلقاً استراحت نداشتیم، از کلمة «برپا» حالمان به هم میخورد.
یک روز موحد دانش گفت: «فردا صبح را استراحت کنید.» ما خوشحال شدیم، پس از نماز صبح خوابیدیم. تازه خوابمان برده بود که یک آدم خشنی وارد آسایشگاه شد، عربده کشید و گفت: «برپا.»
گفتیم: «کجا؟» داد کشید و گفت: «گفتم برپا!»
ما با اعتراض گفتیم: «اصلاً شما چهکاره هستید که میگویید برپا؟» گفت: «من معاون گردان هستم.»
گفتم: «ما ماشاءالله چقدر رئیس داریم، باید اسپند برایشان دود کنیم.» او هم زیر چشمی، چپچپ طوری نگاه کرد که فوری برپا شدیم و گوش به فرمان.
خلاصه آن روز را هم که فرمانده گردان به ما استراحت داده بود، معاونش اجازه نداد و دوباره رفتیم و برنامههای روزهای قبل را تکرار کردیم.»
مشنقی ادامه داد:«از خامنه تا خرمشهر» خاطرات یک رزمنده معمولی است که سعی دارد در حد توان اطلاعاتی از دوران انقلاب و ظلمهای رژیم سابق تاریخ و اتفاقاتی که در دوران مقدس شاهد آنها بوده را به خواننده امروزی ارائه کند.
این نویسنده همچنین گفت: به علت محرمانه بودن برخی از خاطراتم در این کتاب نیامده ولی سعی دارم بخشی از خاطرات ماموریتهای خارجیام که قابل انتشار باشد را در کتاب دیگری بیان کنم.
در بخشی از این کتاب آمده:
«فرمانده گردان ما، یعنی گردان حبیببنمظاهر، برادر علی موحد دانش بود. ایشان بچة حصار بوعلی شمیران بود. یک دستش در عملیات بازیدراز قطع شده بود؛ دست قطع شدهاش ابهت خاصی به او میداد. ارتشیها خیلی از او حساب میبردند، چهرهای دوستداشتنی داشت. گاهی شوخیهای بامزهای میکرد؛ در مرحلة سوم عملیات خرمشهر، ایشان به من گفت: «امشب میخواهید دخل عراقیها را بیاورید؟» من هم گفتم: «میترسم عراقیها دخل ما را بیاورند.» گفت: «خیالت راحت باشد، عراقیها را کیش بکنی، همه فرار میکنند.»
دستواره، مسئول پرسنلی تیپ»؛ حاجاحمد وقتی ایشان را معرفی میکرد، حالت خجالت زیبایی چهرة دستواره را پوشانده و گوشهایش قرمز شده بودند. آنموقع ایشان را به چشم یک پشت میز نشین نگاه کردیم. بعدها ایشان جانشین لشگر شد و به درجة رفیع شهادت نائل آمد.
فرماندهان گروهان، دسته و تیم هم مشخص شدند.
لطفی، موحد، جسور و من، در یک تیم سازماندهی شدیم؛ تکتیرانداز بودیم. آنقدر در پادگان دوکوهه اذیت شده بودیم که میخواستیم هرچه سریعتر آنجا را ترک کنیم، حتی روزهای جمعه هم استراحت نداشتیم. همهاش راهپیمایی، رزم شبانه، صبحگاه، دویدن دور میدان، ورزش و نرمش، مطلقاً استراحت نداشتیم، از کلمة «برپا» حالمان به هم میخورد.
یک روز موحد دانش گفت: «فردا صبح را استراحت کنید.» ما خوشحال شدیم، پس از نماز صبح خوابیدیم. تازه خوابمان برده بود که یک آدم خشنی وارد آسایشگاه شد، عربده کشید و گفت: «برپا.»
گفتیم: «کجا؟» داد کشید و گفت: «گفتم برپا!»
ما با اعتراض گفتیم: «اصلاً شما چهکاره هستید که میگویید برپا؟» گفت: «من معاون گردان هستم.»
گفتم: «ما ماشاءالله چقدر رئیس داریم، باید اسپند برایشان دود کنیم.» او هم زیر چشمی، چپچپ طوری نگاه کرد که فوری برپا شدیم و گوش به فرمان.
خلاصه آن روز را هم که فرمانده گردان به ما استراحت داده بود، معاونش اجازه نداد و دوباره رفتیم و برنامههای روزهای قبل را تکرار کردیم.»
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *