توجه ویژه شهید به بیتالمال
هوری حکایت مردی است که هور را پل پیروزی کرد و تا پایان کار، بر سر این پیمان ایستاد. او تا لحظه آخر در هور ماند تا مشعل هدایتی باشد برای راهیان نور و همه آیندگان.
خبرگزاری میزان -
حاجی با اینکه مسئول بود و میتوانست بگوید کوچه را آسفالت کنند، اما از موقعیتش سوءاستفاده نمیکرد.
نزدیک کوچه که رسیدیم پدر حاجی رو دیدم که کپسولی روی دستش گرفته بود و در آن زمین گِلی به سختی حمل میکرد تا ببرد پر کند.
وقتی چشمش به ما افتاد، به سمت ماشین آمد و بعد از سلام و احوالپرسی رو کرد به حاج علی و گفت: خدا شما رو رسونده. با این ماشین و سید صباح بریم گاز بگیریم؟
حاجی رو کرد به پدرش و خیلی با ادب گفت: «اگه گاز نباشه، مسئلهای نیست. اشکالی نداره یک شب غذای گرم نمیخوریم. اما با ماشین بیتالمال نمیخوام گاز خونمون تأمین بشه». پدر حاجی گفت: «حالا یک بار که اشکال نداره».
حاجی سرش رو پایین انداخت و گفت: «نمیشه پدر جان. چطور من از ماشین استفاده شخصی بکنم و بعد به بقیه بگم این کار رو نکنند، نمیشه!»
حاجی هم لبخندی زد و گفت: «حالا شد. اینطوری وجدان همه ما آسودهتره.» بعد پیاده شد و به پدر کمک کرد.
٭٭٭
یک روز صبح طبق معمول عازم منطقه جنگی بود. پرسیدم: «شب برای شام هستی؟» گفت: «با خداست اگر کاری نداشتم، حتماً میآیم.» برای اولین بار گفتم:» آمدی نان هم بگیر».
- شهید «علی هاشمی» از جمله کسانی است که با شنیدن «أین عمار» سر از میان نیزارهای هور بلند کرد و به ندای مظلومیت ولی زمان خود لبیک گفت. هوری حکایت مردی است که هور را پل پیروزی کرد و تا پایان کار، بر سر این پیمان ایستاد. او تا لحظه آخر در هور ماند تا مشعل هدایتی باشد برای راهیان نور و همه آیندگان.
کتاب هوری که به همت گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی گردآوری شده است، به بخشی زندگینامه و خاطرات سردار فاتح «هور»، شهید سرلشکر علی هاشمی میپردازد. در سلسله برشهایی، به بازخوانی این کتاب میپردازد.
***
بیتالمال
سید صباح و همسر شهید
فراموشم نمیشود. به همراه حاجی به طرف منزلشان رفتیم. باران آمده و زمین گِل شده بود.
حاجی با اینکه مسئول بود و میتوانست بگوید کوچه را آسفالت کنند، اما از موقعیتش سوءاستفاده نمیکرد.
نزدیک کوچه که رسیدیم پدر حاجی رو دیدم که کپسولی روی دستش گرفته بود و در آن زمین گِلی به سختی حمل میکرد تا ببرد پر کند.
وقتی چشمش به ما افتاد، به سمت ماشین آمد و بعد از سلام و احوالپرسی رو کرد به حاج علی و گفت: خدا شما رو رسونده. با این ماشین و سید صباح بریم گاز بگیریم؟
حاجی رو کرد به پدرش و خیلی با ادب گفت: «اگه گاز نباشه، مسئلهای نیست. اشکالی نداره یک شب غذای گرم نمیخوریم. اما با ماشین بیتالمال نمیخوام گاز خونمون تأمین بشه». پدر حاجی گفت: «حالا یک بار که اشکال نداره».
حاجی سرش رو پایین انداخت و گفت: «نمیشه پدر جان. چطور من از ماشین استفاده شخصی بکنم و بعد به بقیه بگم این کار رو نکنند، نمیشه!»
پدر حاجی که انگار کمی ناراحت شده بود گفت: خب نمیخواد. نمیریم. شما برید خونه. من میرم و بر میگردم.
حاجی هم لبخندی زد و گفت: «حالا شد. اینطوری وجدان همه ما آسودهتره.» بعد پیاده شد و به پدر کمک کرد.
٭٭٭
یک روز صبح طبق معمول عازم منطقه جنگی بود. پرسیدم: «شب برای شام هستی؟» گفت: «با خداست اگر کاری نداشتم، حتماً میآیم.» برای اولین بار گفتم:» آمدی نان هم بگیر».
لبخندی زد و گفت: «اگر یادم ماند، چشم.» تا ساعت دوازده شب منتظر ماندم. بالاخره آمد. با سه تا نان سرد! گفتم: »اینها را از کجا گرفتی؟»
گفت: «جلسه طول کشید و این نانها را از سپاه آوردهام، یادت باشه به جای آنها نان ببرم». به شوخی گفتم: «با این دو سه تا نان که سپاه ورشکست نمیشه». گفت: «موضوع این نیست. موضوع بیتالمال مسلمین است که باید رعایت کنیم».
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *