رفتار محبتآمیز شهید با همسرش
هوری حکایت مردی است که هور را پل پیروزی کرد و تا پایان کار، بر سر این پیمان ایستاد. او تا لحظه آخر در هور ماند تا مشعل هدایتی باشد برای راهیان نور و همه آیندگان.
خبرگزاری میزان -
علی هیچ وقت از مسئولیتش در جبهه حرفی نزد. خودش را یک بسیجی حساب میکرد. من هم فکر میکردم واقعاً یک بسیجی ساده است. کمکم میدیدم که مسئولان سپاه به اتفاق همسرم به منزل میآمدند!
از روی مشغله کاری که علی داشت، کمکم فهمیدم فرمانده است، اما مسئولیتش را نمیدانستم.
رابطه علی با من بسیار خوب بود. همیشه با احترام زیاد با من برخورد میکرد؛ به خصوص در حضور فرزندان. هیچ وقت به اسم کوچک مرا صدا نزد. همیشه در همه جا با گفتن حاج خانم مرا صدا زد.
یادم نمیآید که یک بار با صدای بلند صحبت کرده باشد. اگر اشتباهی از من یا خانوادهاش میدید جلوی جمع خانوادگی مطرح نمیکرد. همیشه در جای خلوت نصیحت میکرد.
- شهید «علی هاشمی» از جمله کسانی است که با شنیدن «أین عمار» سر از میان نیزارهای هور بلند کرد و به ندای مظلومیت ولی زمان خود لبیک گفت. هوری حکایت مردی است که هور را پل پیروزی کرد و تا پایان کار، بر سر این پیمان ایستاد. او تا لحظه آخر در هور ماند تا مشعل هدایتی باشد برای راهیان نور و همه آیندگان.
کتاب هوری که به همت گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی گردآوری شده است، به بخشی زندگینامه و خاطرات سردار فاتح «هور»، شهید سرلشکر علی هاشمی میپردازد. در سلسله برشهایی، به بازخوانی این کتاب میپردازد.
***
محبت
همسر شهید
رفت سری به پدر و مادرش زد و بعد آمد خانه. کمی از او دلگیر بودم. گفتم: چرا اینقدر دیربهدیر میآی؟ نمیگی من اینجا تنهام؟ علی مثل همیشه با لبخند جواب داد و گفت: «ای بابا خانوم، من که خوب مییام خونه. بچههایی هستند تو قرارگاه که یک ماه یک ماه هم به خانوادشون سر نمیزنند. جنگه دیگه».
خودم رو مشغول پخت و پز کردم. خواستم به او بفهمانم که قانع نشدم. آمد جلوی من ایستاد و گفت: «راستی شنیدم شما خیاطی رو خیلی خوب بلدی. این رو برام وصله میکنی؟»
شلوارش بود. گفتم: شما شلوار نو که داری. این رو برای چی میخواید وصله کنم؟ علی هم گفت: «نه همین رو میخوام. هنوز میشه پوشیدش، فقط یه کمی سر زانوش رفته».
من که هنوز عصبانی بودم گفتم: نه من وصله بلد نیستم بزنم. علی هم برای آنکه حرص من رو در بیاره به شوخی گفت: «باشه من هم میبرم میدم خیاطیهای صلواتی تو قرارگاه. هم کارشون رو بلدند، هم اینکه اینقدر سؤال و جواب نمیکنن».
دوباره من گفتم: شما وقتی شلوار داری، چرا باید شلوار وصلهدار بپوشی؟
علی گفت: «چه اشکالی داره؟ بالاخره اینها هم باید استفاده بشه دیگه. حالا بیا بشین، اون غذا رو ول کن. میخوام یه قصه برات بگم».
بعد ادامه داد و گفت: «قدیمها، یک خانومی بود خیلی مؤمن، بچهاش از دست رفت. وقتی شوهرش آمد خانه، غذا برای شوهرش برد و توی صورت شوهرش خندید. اصلاً انگارنهانگار که اتفاقی افتاده! بعد که خستگی شوهرش در رفت، یواش یواش به شوهرش گفت که بچه امانت خدا بوده که برگشته پیش صاحبش ...»
منظورش را فهمیدم. میخواست بگوید که باید صبور باشم. حالا آرام شده بودم. بعد گفت: «هر وقت دلت گرفت برو پیش ننه؛ هم خالته، هم مادر منه. اینطوری تنهایی اذیتت نمیکنه».
٭٭٭
علی هیچ وقت از مسئولیتش در جبهه حرفی نزد. خودش را یک بسیجی حساب میکرد. من هم فکر میکردم واقعاً یک بسیجی ساده است. کمکم میدیدم که مسئولان سپاه به اتفاق همسرم به منزل میآمدند!
از روی مشغله کاری که علی داشت، کمکم فهمیدم فرمانده است، اما مسئولیتش را نمیدانستم.
رابطه علی با من بسیار خوب بود. همیشه با احترام زیاد با من برخورد میکرد؛ به خصوص در حضور فرزندان. هیچ وقت به اسم کوچک مرا صدا نزد. همیشه در همه جا با گفتن حاج خانم مرا صدا زد.
یادم نمیآید که یک بار با صدای بلند صحبت کرده باشد. اگر اشتباهی از من یا خانوادهاش میدید جلوی جمع خانوادگی مطرح نمیکرد. همیشه در جای خلوت نصیحت میکرد.
- بیشتر بخوانبد:
- درگیری رزمندگان با گردانهای «فرسانالهور»
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *