بوی جانمازهای تبرکی کربلا
هوری حکایت مردی است که هور را پل پیروزی کرد و تا پایان کار، بر سر این پیمان ایستاد. او تا لحظه آخر در هور ماند تا مشعل هدایتی باشد برای راهیان نور و همه آیندگان.
خبرگزاری میزان -
دو روز از عملیات گذشت. دشمن خود را مجهز کرد. بمباران شدید آغاز شد. آمار شهدا هر لحظه بالا میرفت. نیروها در آب و خاک در حال جنگیدن بودند. حاجی کنار سنگر چشمانتظار نیروهایش بود. بچههای شناسایی که به عنوان راهنما رفته بودند کمکم داشتند برمیگشتند. علیاکبر از دور میآمد و به نظر خیلی خسته بود. حاجی با عجله از او پرسید: «چه خبر؟»
علیاکبر همانطور که اشک میریخت گفت: به آرزوشون رسیدند. خودشون از امام حسین(ع) خواسته بودند که در این عملیات شهید بشند...
انگار بوی جانمازهای تبرکی که از کربلا آورده بودند در جزیره پیچید. نیروهای شناسایی نصرت ماهها آموزش دیده بودند و بسیار خبره بودند. از دست دادن هر کدام از نیروها برای حاجی سخت بود.
یادم هست پای بیسیم بودم که محمدباقر قالیباف اعلام کرد ما کنار رود فرات هستیم. بچهها مشغول وضو گرفتن هستند. دلم شکست و گفتم: برادر باقر، این فرات همان فراتی است که در روضهها میشنیدیم. عمر سعد امام حسین(ع) را از نوشیدن آب آن محروم کرد. این همان فراتی است که عباس به احترام امام زمانش معرفت نشان داد و آب نخورد.
عملیات چند روز به طول کشید. موفقیتها یکی پس از دیگری به دست آمد. عراقیها باورشان نمیشد که نیروهای ایرانی در خاک آنها باشند. بچهها یکی از نگهبانان شهر القرنه را رها کردند تا برود و به فرماندار شهر که از مسئولان
شاخه بعث بود، بگوید خودش را تسلیم کند. او که باورش نشده بود آن نگهبان را بازداشت کرد و خودش برای مطمئن شدن آمد که توسط نیروهای ایرانی به هلاکت رسید. مردم شهر، رزمندگان اسلام را دعا میکردند که آنها
را از شرّ او نجات دادند.
بعد از مدتی که از عملیات گذشت عراق کمکم به خودش آمد و یگانهای زرهی خود را به سمت محورها فرستاد. از طرفی در جبهه طلائیه هم به مشکل خوردیم و دشمن آنجا خیلی مقاومت کرد.
دشمن با همه توانش از جاده طلائیه که به شرق دجله میرسید، دفاع کرد. دو طرف تلفات زیادی دادند. سرانجام راه طالئیه بسته ماند. حمید باکری، جانشین لشکر ۳۱ عاشورا در نبردی سخت و مردانه در جنوب جزیره مجنون، در پل شحی طات به شهادت رسید و برادرش مهدی حاضر نشد که پیکر برادرش را برگردانیم! میگفت: برادرم با شهدای دیگر چه فرقی دارد. یا همه یا هیچ کس.
بهروز غلامی و ابراهیم همت هم به شهادت رسیدند. دست حسین خرازی قطع شد. سید نور، عبدالمحمد سالمی هم شهید شدند. خیلی از بچهها که شنا بلد نبودند در هور غرق شدند و به شهادت رسیدند. اما نتیجه خون آنها تصرف جزایر مجنون بود. دشمن برای باز پس گیری جزایر خیلی تلاش کرد و فشار زیادی آورد. هواپیماهای عراقی در سطح پایین و روی جزیره پرواز میکردند و مواضع و سنگرهای ما را بمباران میکردند. این در حالی بود که ما ضد هوایی چندانی نداشتیم که حتی بتوانیم برای هواپیماهای دشمن مزاحمتی ایجاد کنیم. جنگ طولانی شد. هفته چهارم درگیری رسید. عراقیها سرسختانه میخواستند جزیره را که حالا از نیروهای ایرانی پر شده پس بگیرند، ولی با مقاومت رزمندگان اسلام روبهرو شدند.
دشمن خیلی ترسیده بود. میدانست هر لحظه احتمال دارد که با قطع خطوط ارتباطی دشمن نیروهای ما جاده مهم ارتباطی را تصرف کنند و سرنوشت جنگ تغییر کند.
دشمن که نتواسته بود جلوی نیروهای ما را بگیرد با تجهیز کشورهای غربی، سلاح نامردی را استفاده کرد! بمباران شیمیایی آغاز شد. عراق با ایجاد زیرساختهای جدید در زمینه تولید سلاحهای شیمیایی با کمک کشورهای اروپایی به ویژه آلمان، سیاست جدیدی را برای مقابله با تهاجمات ایران برگزید.
یادم هست شرایط خوبی نبود. در آن شرایط خبر رسید که امام دستور دادند که هر طور شده باید جزایر شمالی و جنوبی مجنون حفظ شوند. این پیام امام، روحیه خاصی به بچهها داد. بچهها با چنگ و دندان از جزایر دفاع کردند.
همه یگانهایی که در مناطق دیگر بودند، خودشان را به جزیره رساندند و مصمم شدند تا به هر قیمتی جزایر را حفظ کنیم. فرمان امام بود و کسی دلش نمیخواست قلب امام به درد آید و حرفش روی زمین بماند.
جنگ اصلی در جزیره جنوبی بود. دشمن روزها برخی مواضع را میگرفت، اما شب آنها را پس میگرفتیم. بعثیها وقتی نتوانستند با بمب و موشک و توپخانه کاری از پیش ببرند، دست به سلاح شیمیایی بردند و به طور گستردهای از آن استفاده کردند.
این اولین بار بود که صدام از سلاح شیمیایی آن هم با این حجم وسیع استفاده میکرد. بسیاری از بچهها حتی ماسک ضد شیمیایی نداشتند و به همین جهت تلفات زیادی دادیم. با این حال ندیدم کسی از پا بنشیند. حرف امام باید عملی میشد.
در آن شرایط، پل خیبر برای رسیدن تدارکات نقش بسیار مهمی داشت؛ پلی که زیر آتش دشمن احداث شد. احداث این پل از آن معجزاتی بود که فقط انسانهای عاشق خدا میتوانستند از عهده آن برآیند!
همزمان جاده سیدالشهدا را هم بچههای مهندسی احداث کردند و بدین وسیله راه برای عبور نیروهای زرهی به داخل جزایر باز شد. پس از هفتهها زد و خورد و پیشروی و عقبنشینی، موفق شدیم جزایر را که چاههای نفت بسیاری در آن بود و برای ایران فضای مانور سیاسی خوبی را باز میکرد به تصرف خودمان درآوریم.
- شهید «علی هاشمی» از جمله کسانی است که با شنیدن «أین عمار» سر از میان نیزارهای هور بلند کرد و به ندای مظلومیت ولی زمان خود لبیک گفت. هوری حکایت مردی است که هور را پل پیروزی کرد و تا پایان کار، بر سر این پیمان ایستاد. او تا لحظه آخر در هور ماند تا مشعل هدایتی باشد برای راهیان نور و همه آیندگان.
کتاب هوری که به همت گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی گردآوری شده است، به بخشی زندگینامه و خاطرات سردار فاتح «هور»، شهید سرلشکر علی هاشمی میپردازد. در سلسله برشهایی، به بازخوانی این کتاب میپردازد.
***
فرات
جمعی از دوستان شهید
از محور طلائیه خبرهای خوبی نمیرسید! خط شکسته نشد و نیروها زمینگیر شدند. دشمن که اول غافلگیر شده بود، حالا با هواپیما و هر چه به دستش میرسید، جزیره را زیر آتش شدید گرفت. راهی که قرار بود از طریق آن امکانات به نیروهای مستقر در جزیره برسد گشوده نشد! ارتباط نیروهای جلو با عقب قطع شد.
دو روز از عملیات گذشت. دشمن خود را مجهز کرد. بمباران شدید آغاز شد. آمار شهدا هر لحظه بالا میرفت. نیروها در آب و خاک در حال جنگیدن بودند. حاجی کنار سنگر چشمانتظار نیروهایش بود. بچههای شناسایی که به عنوان راهنما رفته بودند کمکم داشتند برمیگشتند. علیاکبر از دور میآمد و به نظر خیلی خسته بود. حاجی با عجله از او پرسید: «چه خبر؟»
بغض راه گلویش را بسته بود. سرش را پایین انداخت و گفت: هیچی. حاجی پرسید: «کارها چطور پیش میره، نیروها را رساندی؟» اما هر چه حاجی میپرسید علیاکبر جواب درستی نمیداد.
بعد بغضش ترکید و گفت: حاجی، کربلاییها رفتند! سید نور و سالمی، با هم، نزدیک دژ رفتند.
بعد بغضش ترکید و گفت: حاجی، کربلاییها رفتند! سید نور و سالمی، با هم، نزدیک دژ رفتند.
حاجی که باورش نمیشد گفت: «با هم، چطور؟ مگه قرار نبود شما عملیاتی نباشید؟» مگه نگفتم سریع برگردید عقب؟
علیاکبر همانطور که اشک میریخت گفت: به آرزوشون رسیدند. خودشون از امام حسین(ع) خواسته بودند که در این عملیات شهید بشند...
انگار بوی جانمازهای تبرکی که از کربلا آورده بودند در جزیره پیچید. نیروهای شناسایی نصرت ماهها آموزش دیده بودند و بسیار خبره بودند. از دست دادن هر کدام از نیروها برای حاجی سخت بود.
یادم هست پای بیسیم بودم که محمدباقر قالیباف اعلام کرد ما کنار رود فرات هستیم. بچهها مشغول وضو گرفتن هستند. دلم شکست و گفتم: برادر باقر، این فرات همان فراتی است که در روضهها میشنیدیم. عمر سعد امام حسین(ع) را از نوشیدن آب آن محروم کرد. این همان فراتی است که عباس به احترام امام زمانش معرفت نشان داد و آب نخورد.
عملیات چند روز به طول کشید. موفقیتها یکی پس از دیگری به دست آمد. عراقیها باورشان نمیشد که نیروهای ایرانی در خاک آنها باشند. بچهها یکی از نگهبانان شهر القرنه را رها کردند تا برود و به فرماندار شهر که از مسئولان
شاخه بعث بود، بگوید خودش را تسلیم کند. او که باورش نشده بود آن نگهبان را بازداشت کرد و خودش برای مطمئن شدن آمد که توسط نیروهای ایرانی به هلاکت رسید. مردم شهر، رزمندگان اسلام را دعا میکردند که آنها
را از شرّ او نجات دادند.
بعد از مدتی که از عملیات گذشت عراق کمکم به خودش آمد و یگانهای زرهی خود را به سمت محورها فرستاد. از طرفی در جبهه طلائیه هم به مشکل خوردیم و دشمن آنجا خیلی مقاومت کرد.
دشمن با همه توانش از جاده طلائیه که به شرق دجله میرسید، دفاع کرد. دو طرف تلفات زیادی دادند. سرانجام راه طالئیه بسته ماند. حمید باکری، جانشین لشکر ۳۱ عاشورا در نبردی سخت و مردانه در جنوب جزیره مجنون، در پل شحی طات به شهادت رسید و برادرش مهدی حاضر نشد که پیکر برادرش را برگردانیم! میگفت: برادرم با شهدای دیگر چه فرقی دارد. یا همه یا هیچ کس.
بهروز غلامی و ابراهیم همت هم به شهادت رسیدند. دست حسین خرازی قطع شد. سید نور، عبدالمحمد سالمی هم شهید شدند. خیلی از بچهها که شنا بلد نبودند در هور غرق شدند و به شهادت رسیدند. اما نتیجه خون آنها تصرف جزایر مجنون بود. دشمن برای باز پس گیری جزایر خیلی تلاش کرد و فشار زیادی آورد. هواپیماهای عراقی در سطح پایین و روی جزیره پرواز میکردند و مواضع و سنگرهای ما را بمباران میکردند. این در حالی بود که ما ضد هوایی چندانی نداشتیم که حتی بتوانیم برای هواپیماهای دشمن مزاحمتی ایجاد کنیم. جنگ طولانی شد. هفته چهارم درگیری رسید. عراقیها سرسختانه میخواستند جزیره را که حالا از نیروهای ایرانی پر شده پس بگیرند، ولی با مقاومت رزمندگان اسلام روبهرو شدند.
دشمن خیلی ترسیده بود. میدانست هر لحظه احتمال دارد که با قطع خطوط ارتباطی دشمن نیروهای ما جاده مهم ارتباطی را تصرف کنند و سرنوشت جنگ تغییر کند.
دشمن که نتواسته بود جلوی نیروهای ما را بگیرد با تجهیز کشورهای غربی، سلاح نامردی را استفاده کرد! بمباران شیمیایی آغاز شد. عراق با ایجاد زیرساختهای جدید در زمینه تولید سلاحهای شیمیایی با کمک کشورهای اروپایی به ویژه آلمان، سیاست جدیدی را برای مقابله با تهاجمات ایران برگزید.
یادم هست شرایط خوبی نبود. در آن شرایط خبر رسید که امام دستور دادند که هر طور شده باید جزایر شمالی و جنوبی مجنون حفظ شوند. این پیام امام، روحیه خاصی به بچهها داد. بچهها با چنگ و دندان از جزایر دفاع کردند.
همه یگانهایی که در مناطق دیگر بودند، خودشان را به جزیره رساندند و مصمم شدند تا به هر قیمتی جزایر را حفظ کنیم. فرمان امام بود و کسی دلش نمیخواست قلب امام به درد آید و حرفش روی زمین بماند.
جنگ اصلی در جزیره جنوبی بود. دشمن روزها برخی مواضع را میگرفت، اما شب آنها را پس میگرفتیم. بعثیها وقتی نتوانستند با بمب و موشک و توپخانه کاری از پیش ببرند، دست به سلاح شیمیایی بردند و به طور گستردهای از آن استفاده کردند.
این اولین بار بود که صدام از سلاح شیمیایی آن هم با این حجم وسیع استفاده میکرد. بسیاری از بچهها حتی ماسک ضد شیمیایی نداشتند و به همین جهت تلفات زیادی دادیم. با این حال ندیدم کسی از پا بنشیند. حرف امام باید عملی میشد.
در آن شرایط، پل خیبر برای رسیدن تدارکات نقش بسیار مهمی داشت؛ پلی که زیر آتش دشمن احداث شد. احداث این پل از آن معجزاتی بود که فقط انسانهای عاشق خدا میتوانستند از عهده آن برآیند!
همزمان جاده سیدالشهدا را هم بچههای مهندسی احداث کردند و بدین وسیله راه برای عبور نیروهای زرهی به داخل جزایر باز شد. پس از هفتهها زد و خورد و پیشروی و عقبنشینی، موفق شدیم جزایر را که چاههای نفت بسیاری در آن بود و برای ایران فضای مانور سیاسی خوبی را باز میکرد به تصرف خودمان درآوریم.
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *