به قول بچههای جنگ؛ چهره علی نوربالا میزد
هوری حکایت مردی است که هور را پل پیروزی کرد و تا پایان کار، بر سر این پیمان ایستاد. او تا لحظه آخر در هور ماند تا مشعل هدایتی باشد برای راهیان نور و همه آیندگان.
خبرگزاری میزان -
جلسهای به اتفاق آنها و حاج علی هاشمی، عباس هواشمی و ... تشکیل شد. آنجا بحث این بود که با توجه به رملی بودن منطقه فکه، وجود میادین مین و کانالهای متعدد و موانع، نیروها خود را به العماره برسانند و ارتباط بصره را با شمال عراق قطع کنند.
در آن جلسه به دستور حاجی، بخشی از شناساییهای هور را توضیح دادم. در پایان صحبتها، عملیات در هور کنار گذاشته شد، ولی نتیجهی نهایی آن شد که در هور؛ خصوصًا در قسمت شمالی آن کار شناسایی و اطالعاتی ادامه
یابد.
٭٭٭
عملیات لو رفته بود. دشمن از طرح و مراحل عملیات، مواضع و شمار نفرات ما اطلاعات دقیقی داشت. ما آن شب نتوانستیم کاری انجام دهیم.
صبح عملیات به همراه علی آقا و چند نفر دیگر به سمت منطقه فکه حرکت کردیم. در راه فقط شهید بود که روی زمین میدیدیم! هنوز عراق با تانکهایش در حال پیشروی بود.
در بین راه یکی از فرماندهان به حاجی گفت: وضع خط مقدم به هم ریخته. شما برو و آنجا را ساماندهی کن.
عراق با تانک جلو آمده و رزمندگان ما با یک اسلحه در مقابلش ایستاده بودند.
در این بین که حاجی با نیروها صحبت میکرد ناگهان گلولهی توپ وسط ما به زمین خورد. کمی بعد، گلوله خمپارهای نزدیک ما منفجر شد.
همینطور که روی زمین دراز کشیدیم، دیدم ترکشی بزرگ در کنار سر حاجی به زمین فرورفت.
میگفت: «نمیدانم حکمت خدا چیه که شهید نمیشوم! ولی هر چه هست راضی هستم به رضای خدا، مهم حفظ این انقلاب است که با این همه خون به دست آمده. خدا نکند روزی برسد که امام ناراحت شوند.»
- شهید «علی هاشمی» از جمله کسانی است که با شنیدن «أین عمار» سر از میان نیزارهای هور بلند کرد و به ندای مظلومیت ولی زمان خود لبیک گفت. هوری حکایت مردی است که هور را پل پیروزی کرد و تا پایان کار، بر سر این پیمان ایستاد. او تا لحظه آخر در هور ماند تا مشعل هدایتی باشد برای راهیان نور و همه آیندگان.
کتاب هوری که به همت گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی گردآوری شده است، به بخشی زندگینامه و خاطرات سردار فاتح «هور»، شهید سرلشکر علی هاشمی میپردازد. در سلسله برشهایی، به بازخوانی این کتاب میپردازد.
***
والفجر مقدماتی
جمعی از دوستان شهید
حاج علی واحد حراست مرزی را به خوبی راه انداخت. شناخت از هور، مناطق داخلی آن، پاسگاههای موجود و مواضع و موانع آن انجام شد. حاجی دستور شناسایی کل منطقهی هور را به این واحد داد و آنها هم توانستند
اطالعات بسیار با ارزشی جمعآوری کنند.
اطالعات بسیار با ارزشی جمعآوری کنند.
خود حاجی هم مرتب با بومیها جلسه میگذاشت و نحوه پیشرفت کار را پیگیری میکرد. این کار در طی سال ۱۳۶۱ ادامه داشت. تا اینکه در زمستان، زمزمههای عملیات والفجر مقدماتی به گوش رسید.
یک روز در سپاه سوسنگرد بودیم که هلیکوپتری در محوطهی ساختمان عملیات سپاه نشست. ساختمان عملیات، مدرسهای در ورودی شهر سوسنگرد بود که از خود سپاه جدا بود. داخل هلیکوپتر، محسن رضایی، حسن باقری و
چند نفر دیگر بودند.
چند نفر دیگر بودند.
جلسهای به اتفاق آنها و حاج علی هاشمی، عباس هواشمی و ... تشکیل شد. آنجا بحث این بود که با توجه به رملی بودن منطقه فکه، وجود میادین مین و کانالهای متعدد و موانع، نیروها خود را به العماره برسانند و ارتباط بصره را با شمال عراق قطع کنند.
در آن جلسه به دستور حاجی، بخشی از شناساییهای هور را توضیح دادم. در پایان صحبتها، عملیات در هور کنار گذاشته شد، ولی نتیجهی نهایی آن شد که در هور؛ خصوصًا در قسمت شمالی آن کار شناسایی و اطالعاتی ادامه
یابد.
٭٭٭
بهمن ۱۳۶۱ بود که والفجر مقدماتی در منطقهی فکه شروع شد. منطقه فکه در پنجاه کیلومتری شمال هور قرار داشت. درست قبل از شروع این حمله بود که حسن باقری به شهادت رسید.
عملیات والفجر مقدماتی را خوب به یاد دارم. آتش دشمن سنگین بود و نیروها در محاصره بودند و ...
عملیات لو رفته بود. دشمن از طرح و مراحل عملیات، مواضع و شمار نفرات ما اطلاعات دقیقی داشت. ما آن شب نتوانستیم کاری انجام دهیم.
صبح عملیات به همراه علی آقا و چند نفر دیگر به سمت منطقه فکه حرکت کردیم. در راه فقط شهید بود که روی زمین میدیدیم! هنوز عراق با تانکهایش در حال پیشروی بود.
در بین راه یکی از فرماندهان به حاجی گفت: وضع خط مقدم به هم ریخته. شما برو و آنجا را ساماندهی کن.
ما هم راه افتادیم. نزدیکیهای خط مقدم که رسیدیم به خاطر رملی بودن مسیر، ماشین را پشت تپهای گذاشتیم و جلو رفتیم.
وضع بدتر از آن چیزی بود که فکر میکردیم. با دیدن اوضاع به حاجی گفتم: کسی در خط نیست که شما بخواهی سازماندهی کنی. اصرار داشتم که برگردیم.
عراق با تانک جلو آمده و رزمندگان ما با یک اسلحه در مقابلش ایستاده بودند.
در این بین که حاجی با نیروها صحبت میکرد ناگهان گلولهی توپ وسط ما به زمین خورد. کمی بعد، گلوله خمپارهای نزدیک ما منفجر شد.
همینطور که روی زمین دراز کشیدیم، دیدم ترکشی بزرگ در کنار سر حاجی به زمین فرورفت.
حاج علی نگاهی به ترکش کرد و با حسرت گفت: «با شهادت فاصلهای نداشتم؛ ولی قسمت نبود» ما برگشتیم، اما قبول این وضعیت برای حاج علی خیلی سخت بود. میدیدم که فکر شهدا رهایش نمیکند.
میگفت: «نمیدانم حکمت خدا چیه که شهید نمیشوم! ولی هر چه هست راضی هستم به رضای خدا، مهم حفظ این انقلاب است که با این همه خون به دست آمده. خدا نکند روزی برسد که امام ناراحت شوند.»
یادم هست که بعد از آن یک روز با علی در قرارگاه نشسته بودیم. بیمقدمه گفت: «نمیدانم چرا من که این همه در عملیاتها شرکت کردم شهید که نشدم هیچ، اصلا زخمی هم نمیشوم؟!»
به چهرهاش نگاه کردم. علی چهره خاصی داشت. به قول بچههای جنگ نوربالا میزد.
میشد فهمید که روزی حتمًا شهید خواهد شد. گفتم: علی جان نگران نباش. خدا تو رو دوست داره و یکدفعه میبره. اما خدا تو را برای حوادثی که قراره اتفاق بیفته ذخیره کرده.
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *