کارهای عجیب علی هاشمی برای گرفتن امکانات
هوری حکایت مردی است که هور را پل پیروزی کرد و تا پایان کار، بر سر این پیمان ایستاد. او تا لحظه آخر در هور ماند تا مشعل هدایتی باشد برای راهیان نور و همه آیندگان.
خبرگزاری میزان -
به محض رسیدن به سپاه سوسنگرد مسئولان مربوطه را خبر کرد و گفت: «سریع باید برای مردم ابوهمیزه لولهکشی آب بشه.»
بعد برایشان شرایط را توضیح داد. کلی بحث و جدل شد، اما در نهایت حاجی حرفش را به کُرسی نشاند و آنها راضی شدند و سه چهار روزه از سوسنگرد برای مردم آنجا آب کشیدند. یکی دیگر از کارهایی که حاجی انجام داد
جمعآوری مینها و خمپارههای عملنکرده اطراف سوسنگرد و داخل آن بود که سبب کشته شدن مردم بیگناه میشد. گروهی را مأمور کرد تا مینها را جمعآوری کنند. اما تضمین صد درصد وجود نداشت.
اون بنده خدا هم گفت: قبول دارم. زیادهروی کردم. دست خودم نبود، من اینجا عزیزانم رو از دست دادم. بعد حاجی تذکر داد که دیگر این اتفاقات از طرف هیچ کدام از نیروها پیش نیاید.
- شهید «علی هاشمی» از جمله کسانی است که با شنیدن «أین عمار» سر از میان نیزارهای هور بلند کرد و به ندای مظلومیت ولی زمان خود لبیک گفت. هوری حکایت مردی است که هور را پل پیروزی کرد و تا پایان کار، بر سر این پیمان ایستاد. او تا لحظه آخر در هور ماند تا مشعل هدایتی باشد برای راهیان نور و همه آیندگان.
کتاب هوری که به همت گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی گردآوری شده است، به بخشی زندگینامه و خاطرات سردار فاتح «هور»، شهید سرلشکر علی هاشمی میپردازد. در سلسله برشهایی، به بازخوانی این کتاب میپردازد.
***
امکانات
غلامرضا شریفزاده و...
آن موقع گرفتن امکانات برای نیروهایی که در پاسگاههای مرزی بودند کار سختی بود. هنوز کسانی بودند که به کار نیروهای بومی اعتقادی نداشتند.
حاجی وقتی دید با وجود درخواستهای مکرر خبری نمیشود تصمیم گرفت مسئولان استانداری خوزستان را دعوت کند تا بیایند و پاسگاههای حراست مرزی را از نزدیک ببینند. وقتی مسئولان آمدند من را با آنها فرستاد تا آقایان را
داخل هور ببرم و پاسگاهها را نشانشان دهم. حاجی تأکید داشت که آنها باید بفهمند اینجا چه وضعی دارد.
داخل هور ببرم و پاسگاهها را نشانشان دهم. حاجی تأکید داشت که آنها باید بفهمند اینجا چه وضعی دارد.
من هم مهمانها را سوار قایق کردم و راه افتادیم. وسط راه موتور قایق را خاموش کردم و گفتم: دیگر روشن نمیشود باید پیاده بریم. آنها هم پاچه شلوارها را بالا زدند تا داخل آب بروند. اما وقتی پاهایشان را زمین گذاشتند، تا کمر در آب فرورفتند! با همان وضعیت به یکی از پاسگاهها رسیدیم و قرار شد آنجا ناهار بخوریم.
در پاسگاه فقط یک بیسیم، یک اسلحه و چند نیروی بومی بودند. وضعیت تدارکات و غذا افتضاح بود. دو نفر از آقایانی که پست ستادی داشتند صدایشان درآمد و با دلخوری گفتند: ما نمیتوانیم از اینها بخوریم. نان و پنیری اگر
هست بیارید تا بخوریم. بعد از آن بازدید راحتتر از نها امکانات میگرفتیم!
هست بیارید تا بخوریم. بعد از آن بازدید راحتتر از نها امکانات میگرفتیم!
گاهی حاجی برای گرفتن امکانات مجبور میشد کارهای عجیبی انجام دهد! یک بار که مسئول پشتیبانی امکانات نمیداد خودش به همراه سید طالب که هیکلدار و قدبلند بود رفتند پشتیبانی. حاجی هرجور بود با شوخی و خنده از او امضا گرفت که هر چی لازم بود بیاره!
واقعاً چارهای نبود، بچهها دست خالی بودند و کارها باید پیش میرفت. به هر حال حاجی فرمانده سپاه سوسنگرد بود. هم باید شهر را اداره میکرد و هم نیروها را، خصوصاً حراست مرزی را؛ و همه اینها در حالی بود که گاهی
هیچ کدام از بخشهای دیگر همکاری نمیکردند.
هیچ کدام از بخشهای دیگر همکاری نمیکردند.
٭٭٭
حاج علی در ماه رمضان، روزها به اهواز میرفت و نماز ظهر میخواند و برمیگشت تا روزههایش درست باشد. یک روز موقع برگشت دیدیم یک کامیونِ ارتشی در کنار روستای ابوهمیزه نزدیک سوسنگرد ایستاده و به مردم آب میدهد.
زنها هر کدام ظرف به دست آمده بودند وآب پر میکردند و به زحمت میبردند. با دیدن این صحنه چهره حاجی در هم فرورفت. در آن گرما، در ماه رمضان، با آن وضع، مردم روستا آب تهیه میکردند!
به محض رسیدن به سپاه سوسنگرد مسئولان مربوطه را خبر کرد و گفت: «سریع باید برای مردم ابوهمیزه لولهکشی آب بشه.»
بعد برایشان شرایط را توضیح داد. کلی بحث و جدل شد، اما در نهایت حاجی حرفش را به کُرسی نشاند و آنها راضی شدند و سه چهار روزه از سوسنگرد برای مردم آنجا آب کشیدند. یکی دیگر از کارهایی که حاجی انجام داد
جمعآوری مینها و خمپارههای عملنکرده اطراف سوسنگرد و داخل آن بود که سبب کشته شدن مردم بیگناه میشد. گروهی را مأمور کرد تا مینها را جمعآوری کنند. اما تضمین صد درصد وجود نداشت.
جاده حمیدیه باز بود و مردم رفت و آمد میکردند. یادم هست آن موقع سیزده فروردین بود و مردم، طبق روال بساط پهن کرده بودند و والیبال و فوتبال بازی میکردند درحال یکه خطر مینها هم وجود داشت.
بچهها با ناراحتی آمدند و گزارش دادند که خانوادههایی که اینجا آمدهاند حجاب درستی ندارند. ما شهید دادیم و خون شهدا اینجا ریخته. آنوقت آنها بیتوجه دنبال خوشی خودشان هستند.
حاجی، بچهها را آرام کرد و گفت: «بروید و با آرامش به آنها بگویید که اینجا هنوز پا کسازی نشده تا مردم بلند شوند و بروند».
بچهها با اینکه تذکر دادند؛ اما مردم اهمیت ندادند و همچنان کار خودشان را انجام دادند. یکی از بچهها هم عصبانی شد و رگبار گرفت به آسمان. زنها و دخترها جیغ کشیدند و حسابی ترسیدند.
وقتی این خبر به گوش حاجی رسید خیلی ناراحت شد. آن شخص را خواست و با عصبانیت گفت: «قرار نبود چنین اتفاقی بیفته. من شما رو فرستادم تا با آرامش مردم رو بفرستید بروند.»
اون بنده خدا هم گفت: قبول دارم. زیادهروی کردم. دست خودم نبود، من اینجا عزیزانم رو از دست دادم. بعد حاجی تذکر داد که دیگر این اتفاقات از طرف هیچ کدام از نیروها پیش نیاید.
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *