قدرت مدیریت و برنامهریزی عملیاتی علی هاشمی
هوری حکایت مردی است که هور را پل پیروزی کرد و تا پایان کار، بر سر این پیمان ایستاد. او تا لحظه آخر در هور ماند تا مشعل هدایتی باشد برای راهیان نور و همه آیندگان.
خبرگزاری میزان -
- شهید «علی هاشمی» از جمله کسانی است که با شنیدن «أین عمار» سر از میان نیزارهای هور بلند کرد و به ندای مظلومیت ولی زمان خود لبیک گفت. هوری حکایت مردی است که هور را پل پیروزی کرد و تا پایان کار، بر سر این پیمان ایستاد. او تا لحظه آخر در هور ماند تا مشعل هدایتی باشد برای راهیان نور و همه آیندگان.
کتاب هوری که به همت گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی گردآوری شده است، به بخشی زندگینامه و خاطرات سردار فاتح «هور»، شهید سرلشکر علی هاشمی میپردازد. در سلسله برشهایی، به بازخوانی این کتاب میپردازد.
***
عملیات شهید چمران
جمعی از دوستان شهید
بنیصدر با کارشکنیهایش سبب شد رزمندگان اسلام، با دست خالی در مقابل دشمنی مجهز، به سختی و با غیرت بجنگند.
علی هاشمی کار مهمی را در سپاه آغاز کرد. او به دنبال کار اطلاعاتی وسیع در منطقه بود. میدانست که پیروزی در حمالت، احتیاج به کسب اطلاعات دقیق دارد. او بچههای بومی را بین نیروهای عراقی میفرستاد تا با آنها طرح دوستی بریزند! اینگونه از وضعیت دشمن اطلاعات به دست میآورد.
البته این کار خیلی سخت بود. حرف و حدیثهای زیادی برای حاج علی درست کرد! اما حاجی اصال به این حرفها اهمیت نمیداد؛ زیرا مهمترین چیز، اطلاعات به دست آمده و غلبه بر دشمن بود.
یادم هست که میخواست روی منطقه «طراح» کار شود. حاجی تعدادی از بچهها را مأمور کرد تا از خاکریز خودمان تا رودخانه و از آنجا تا خاکریز دشمن کانال بزنند. بعد آن کانالها را انشعاب بدهند و هر کدام را به چهار کانال دیگر تبدیل کنند و روی آنها را با خار استتار کنند. عده دیگری را مأمور کرد تا در منطقه دیگری شناسایی وسیعی انجام دهند و گزارش آن را بیاورند.
نیروهای سرهنگ جوادی و بچههای جنگهای نامنظم، در نزدیکی ما مستقر بودند. قرار شد در عملیات طراحی شده، همه با هم وارد عمل شویم.
یادم نمیرود. یک بار حاجی را دیدم که یک کیسه نان خشک را کنارش گذاشته بود و همانطور که از آن میخورد، از روی اطلاعاتی که بچهها از محل استقرار تانکها و مواضع دشمن به دست آورده بودند روی طرح کار میکرد. برای توجیه نهایی فرماندهان، جلسهای در مقر لشکر ۱۶ زرهی قزوین در اطراف اهواز تشکیل شد. مجید سیلاوی که آن موقع معاون حاجی در سپاه حمیدیه بود، در جلسه حضور داشت. آن ایام دکتر مصطفی چمران شهید شده بود. قرار شد این عملیات به نام این شهید بزرگوار نامگذاری شود.
بحثهای زیادی در جلسه داشتیم. بعضی میگفتند شناساییها کامل نیست، عملیات باید به تأخیر بیفتد. در این بحثها نگاهم به حاجی افتاد. چیزی نمیگفت. فقط میشنید! علی ناصری کنار حاجی نشسته بود. آرام به حاجی گفت: بچههای ما زحمت کشیدهاند، شناسایی کامله. اگر عملیات عقب بیفته، همه چیز لو میره. حاجی هم گفت: «کاری نداشته باش، بگذار به موقعش.»
مطمئن بودم حاجی به کار شناسایی بچهها ایمان دارد. وقتی همه صحبتها تمام شد، حاجی بلند شد و گفت: «برادرها سه صلوات بفرستید.»
بعد ادامه داد: «ما اینجا نیامدیم تا دربارهی انجام شدن یا نشدن عملیات صحبت کنیم. این بحث منتفی است. این جلسه برای این است که آخرین هماهنگیها انجام شود و ساعت قطعی عملیات مشخص شود. این را هم بگویم که آقا امام زمان (عج) به خواب یکی از برادران بسیار مؤمن و معتقد آمده و فرمودهاند: «عملیات را انجام دهید. در این عملیات شما فقط یک شهید خواهید داد. من به این برادر و رویای صادقهاش ایمان دارم. اگر بعضی فرماندهان و نیروهایشان آمادگی ندارند، من با بچههای خودم عملیات را فردا شب شروع میکنیم.»
علی هاشمی کار مهمی را در سپاه آغاز کرد. او به دنبال کار اطلاعاتی وسیع در منطقه بود. میدانست که پیروزی در حمالت، احتیاج به کسب اطلاعات دقیق دارد. او بچههای بومی را بین نیروهای عراقی میفرستاد تا با آنها طرح دوستی بریزند! اینگونه از وضعیت دشمن اطلاعات به دست میآورد.
البته این کار خیلی سخت بود. حرف و حدیثهای زیادی برای حاج علی درست کرد! اما حاجی اصال به این حرفها اهمیت نمیداد؛ زیرا مهمترین چیز، اطلاعات به دست آمده و غلبه بر دشمن بود.
یادم هست که میخواست روی منطقه «طراح» کار شود. حاجی تعدادی از بچهها را مأمور کرد تا از خاکریز خودمان تا رودخانه و از آنجا تا خاکریز دشمن کانال بزنند. بعد آن کانالها را انشعاب بدهند و هر کدام را به چهار کانال دیگر تبدیل کنند و روی آنها را با خار استتار کنند. عده دیگری را مأمور کرد تا در منطقه دیگری شناسایی وسیعی انجام دهند و گزارش آن را بیاورند.
نیروهای سرهنگ جوادی و بچههای جنگهای نامنظم، در نزدیکی ما مستقر بودند. قرار شد در عملیات طراحی شده، همه با هم وارد عمل شویم.
یادم نمیرود. یک بار حاجی را دیدم که یک کیسه نان خشک را کنارش گذاشته بود و همانطور که از آن میخورد، از روی اطلاعاتی که بچهها از محل استقرار تانکها و مواضع دشمن به دست آورده بودند روی طرح کار میکرد. برای توجیه نهایی فرماندهان، جلسهای در مقر لشکر ۱۶ زرهی قزوین در اطراف اهواز تشکیل شد. مجید سیلاوی که آن موقع معاون حاجی در سپاه حمیدیه بود، در جلسه حضور داشت. آن ایام دکتر مصطفی چمران شهید شده بود. قرار شد این عملیات به نام این شهید بزرگوار نامگذاری شود.
بحثهای زیادی در جلسه داشتیم. بعضی میگفتند شناساییها کامل نیست، عملیات باید به تأخیر بیفتد. در این بحثها نگاهم به حاجی افتاد. چیزی نمیگفت. فقط میشنید! علی ناصری کنار حاجی نشسته بود. آرام به حاجی گفت: بچههای ما زحمت کشیدهاند، شناسایی کامله. اگر عملیات عقب بیفته، همه چیز لو میره. حاجی هم گفت: «کاری نداشته باش، بگذار به موقعش.»
مطمئن بودم حاجی به کار شناسایی بچهها ایمان دارد. وقتی همه صحبتها تمام شد، حاجی بلند شد و گفت: «برادرها سه صلوات بفرستید.»
بعد ادامه داد: «ما اینجا نیامدیم تا دربارهی انجام شدن یا نشدن عملیات صحبت کنیم. این بحث منتفی است. این جلسه برای این است که آخرین هماهنگیها انجام شود و ساعت قطعی عملیات مشخص شود. این را هم بگویم که آقا امام زمان (عج) به خواب یکی از برادران بسیار مؤمن و معتقد آمده و فرمودهاند: «عملیات را انجام دهید. در این عملیات شما فقط یک شهید خواهید داد. من به این برادر و رویای صادقهاش ایمان دارم. اگر بعضی فرماندهان و نیروهایشان آمادگی ندارند، من با بچههای خودم عملیات را فردا شب شروع میکنیم.»
صدای تکبیر حاضران در اتاق پیچید که نشانه موافقت فرماندهان بود. با صحبتهای حاجی حال جلسه عوض شد و کسانی که تا لحظاتی قبل هزار دلیل برای حمله نکردن میآوردند، آمادگی خود را برای شرکت در حمله اعلام کردند. بعد از جلسه، علی ناصری به حاجی گفت: فکر نمیکردم اینقدر با صلابت صحبت کنی.
فردا شب عملیات آغاز شد. قدرت مدیریت و برنامهریزی حاج علی مثالزدنی بود. این عملیات که بین سپاه و ارتش و نیروهای جنگهای نامنظم به طور مشترک انجام شد بسیار موفقیتآمیز بود. البته نقش سپاه حمیدیه کلیدی بود. عجیب آنکه در این عملیات فقط یک نفر به نام «سید کریم مزرعه» که بچه اهواز بود به شهادت رسید.
پس از سقوط مواضع دشمن، عراقیها با چند گردان از لشکر ۹ زرهی چندین پاتک به ما زدند و آتش مفصلی روی مواضع ما ریختند؛ اما با هوشیاری حاجی کاری از پیش نبردند. بچهها هم ایستادگی کردند. در این عملیات چندین نفر هم اسیر گرفتیم که در بازجویی اطلاعات زیادی به ما دادند.
فردا شب عملیات آغاز شد. قدرت مدیریت و برنامهریزی حاج علی مثالزدنی بود. این عملیات که بین سپاه و ارتش و نیروهای جنگهای نامنظم به طور مشترک انجام شد بسیار موفقیتآمیز بود. البته نقش سپاه حمیدیه کلیدی بود. عجیب آنکه در این عملیات فقط یک نفر به نام «سید کریم مزرعه» که بچه اهواز بود به شهادت رسید.
پس از سقوط مواضع دشمن، عراقیها با چند گردان از لشکر ۹ زرهی چندین پاتک به ما زدند و آتش مفصلی روی مواضع ما ریختند؛ اما با هوشیاری حاجی کاری از پیش نبردند. بچهها هم ایستادگی کردند. در این عملیات چندین نفر هم اسیر گرفتیم که در بازجویی اطلاعات زیادی به ما دادند.
٭٭٭
یک لودر نو به ما داده بودند؛ آن هم با کلی مکافات. در حین عملیات مصطفی چمران وقتی جلو رفته بود پنچر شد و در منطقه باقی ماند. حاجی خیلی پیگیر بود تا لودر را برگرداند. اینطور امکانات برایمان خیلی با ارزش بود.
به چند نفر از بچهها گفت تا بروند و لودر را بیاورند. اما بچهها گفتند که منطقه زیر آتش عراقیهاست. حاجی هم اصرار داشت و میگفت که نیروهای شهید چمران هنوز آنجا هستند و باید لودر برگردد.
حاجی هنوز داشت جر و بحث میکرد که چشمم افتاد به فرهاد ملکان. از بچههای جدید الحاقی به سپاه حمیدیه بود. گوشهای در سایه نشسته بود و تو حال خودش با خدا حرف میزد.
رفتم جلو ببینم چی میگه. میگفت: خدایا، ما رو یادت رفته؟ عملیات داره تمام میشه و من هنوز شهید نشدم. فرهاد همین که متوجه صحبتهای حاجی شد بدون بحث؛ انگار که منتظر همین فرصت بوده بلند شد و گفت: من میرم، بعد با سه نفر از دوستانش سوار وانت شدند و رفتند.
وقتی وارد منطقه شدند، یک تانک دشمن، وانت را هدف قرار داد. بچهها خودشان را از وانت پرت کردند بیرون. گلولهای اطرافشان منفجر شد، فرهاد همانجا به شهادت رسید. این حادثه اجازه نداد شیرینی پیروزیهایی که در عملیات به دست آمده بود در کام ما بنشیند.
شدت حادثه یکی از آن سه نفر را به هم ریخته بود. عقب که برگشت یک مدت خبری ازش نداشتیم. حاجی از بچهها سراغش را گرفت، فهمیدیم که در خانهاش مانده. آدرس را گرفتیم و رفتیم سری بهش بزنیم. اما تا حاجی را دید با ناراحتی گفت: برا چی آمدید اینجا؟ همتون رو میکشم!
از لحاظ روانی کاملا به هم ریخته بود. حاجی از ما پرسید: «این چشه؟» ما هم همینطور به هم نگاه کردیم.
آن روز ما از خانه این شخص بیرون آمدیم و صحبتی نکردیم. شاید حق داشت. با دیدن آن صحنه، هر آدمی منقلب میشد، چه برسد به اینکه جلوی چشمش، دوست صمیمیاش پرپر شده بود.
مدتی گذشت. متوجه شدم حاجی چند بار رفته سراغ همین شخص و او را برده بیمارستان و... او هم کمکم حالش خوب شد. حاجی به نیروهایش خیلی اهمیت میداد. در آن شرایط سخت هم آنها را رها نمیکرد.
به چند نفر از بچهها گفت تا بروند و لودر را بیاورند. اما بچهها گفتند که منطقه زیر آتش عراقیهاست. حاجی هم اصرار داشت و میگفت که نیروهای شهید چمران هنوز آنجا هستند و باید لودر برگردد.
حاجی هنوز داشت جر و بحث میکرد که چشمم افتاد به فرهاد ملکان. از بچههای جدید الحاقی به سپاه حمیدیه بود. گوشهای در سایه نشسته بود و تو حال خودش با خدا حرف میزد.
رفتم جلو ببینم چی میگه. میگفت: خدایا، ما رو یادت رفته؟ عملیات داره تمام میشه و من هنوز شهید نشدم. فرهاد همین که متوجه صحبتهای حاجی شد بدون بحث؛ انگار که منتظر همین فرصت بوده بلند شد و گفت: من میرم، بعد با سه نفر از دوستانش سوار وانت شدند و رفتند.
وقتی وارد منطقه شدند، یک تانک دشمن، وانت را هدف قرار داد. بچهها خودشان را از وانت پرت کردند بیرون. گلولهای اطرافشان منفجر شد، فرهاد همانجا به شهادت رسید. این حادثه اجازه نداد شیرینی پیروزیهایی که در عملیات به دست آمده بود در کام ما بنشیند.
شدت حادثه یکی از آن سه نفر را به هم ریخته بود. عقب که برگشت یک مدت خبری ازش نداشتیم. حاجی از بچهها سراغش را گرفت، فهمیدیم که در خانهاش مانده. آدرس را گرفتیم و رفتیم سری بهش بزنیم. اما تا حاجی را دید با ناراحتی گفت: برا چی آمدید اینجا؟ همتون رو میکشم!
از لحاظ روانی کاملا به هم ریخته بود. حاجی از ما پرسید: «این چشه؟» ما هم همینطور به هم نگاه کردیم.
آن روز ما از خانه این شخص بیرون آمدیم و صحبتی نکردیم. شاید حق داشت. با دیدن آن صحنه، هر آدمی منقلب میشد، چه برسد به اینکه جلوی چشمش، دوست صمیمیاش پرپر شده بود.
مدتی گذشت. متوجه شدم حاجی چند بار رفته سراغ همین شخص و او را برده بیمارستان و... او هم کمکم حالش خوب شد. حاجی به نیروهایش خیلی اهمیت میداد. در آن شرایط سخت هم آنها را رها نمیکرد.
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *