علی آقا مرد انجام تکلیف بود
هوری حکایت مردی است که هور را پل پیروزی کرد و تا پایان کار، بر سر این پیمان ایستاد. او تا لحظه آخر در هور ماند تا مشعل هدایتی باشد برای راهیان نور و همه آیندگان.
خبرگزاری میزان -
- شهید «علی هاشمی» از جمله کسانی است که با شنیدن «أین عمار» سر از میان نیزارهای هور بلند کرد و به ندای مظلومیت ولی زمان خود لبیک گفت. هوری حکایت مردی است که هور را پل پیروزی کرد و تا پایان کار، بر سر این پیمان ایستاد. او تا لحظه آخر در هور ماند تا مشعل هدایتی باشد برای راهیان نور و همه آیندگان.
کتاب هوری که به همت گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی گردآوری شده است، به بخشی زندگینامه و خاطرات سردار فاتح «هور»، شهید سرلشکر علی هاشمی میپردازد. در سلسله برشهایی، به بازخوانی این کتاب میپردازد.
***
اولین دیدار
علی ناصری و...
وارد سپاه حمیدیه شدم. از روی کنجکاوی دلم میخواست آدمِهایی را که نامشان ورد زبانهاست ببینم و بشناسم.
نام علی هاشمی بیشتر از همه بر سر زبانها بود. چیزی نگذشت که او را از نزدیک دیدم. تقریبًا لاغراندام بود. قد کوتاه و پیشانی و ریش بلندی داشت.
بر خالف خیلی از فرماندهان، ریشهایش آنکارد شده بود. از همان اولین دیدار، نمیدانم چرا شیفتهاش شدم!
نگاه خاصی داشت. عرب بود، اما وقتی فارسی حرف میزد، چنان بیلهجه سخن میگفت که فکر نمیکردی عرب است.
بزرگشده اهواز بود، اما به لهجه دزفولی و شوشتری هم تسلط داشت. خصلت عجیبی که داشت این بود که محبت خود را اصال بروز نمیداد. بسیار تودار بود. رفتارش آدم را به کنجکاوی وا میداشت!
نام علی هاشمی بیشتر از همه بر سر زبانها بود. چیزی نگذشت که او را از نزدیک دیدم. تقریبًا لاغراندام بود. قد کوتاه و پیشانی و ریش بلندی داشت.
بر خالف خیلی از فرماندهان، ریشهایش آنکارد شده بود. از همان اولین دیدار، نمیدانم چرا شیفتهاش شدم!
نگاه خاصی داشت. عرب بود، اما وقتی فارسی حرف میزد، چنان بیلهجه سخن میگفت که فکر نمیکردی عرب است.
بزرگشده اهواز بود، اما به لهجه دزفولی و شوشتری هم تسلط داشت. خصلت عجیبی که داشت این بود که محبت خود را اصال بروز نمیداد. بسیار تودار بود. رفتارش آدم را به کنجکاوی وا میداشت!
البته همه اینها از هنر فرماندهی او بود. یک روز حوالی ساعت ده صبح به ساختمان تبلیغات سپاه حمیدیه در کنار رودخانه رفتم. دیدم علی هاشمی روی پتویی نشسته. رفتم و گزارش اطلاعاتی را که تهیه و تایپ کرده بودم، تقدیمش کردم.
در برخورد اول از هیبتش لرزه بر اندامم افتاد! از من کم سن و سالتر و لاغرتر بود؛ اما هیبت خاصی داشت.
گزارش را خواند و گفت: «حالت چطوره؟» گفتم: الحمدلله.
پرسید: «بچه کجایی؟» گفتم: اهواز. بعد گفت: «موفق باشی. برو به سلامت.»
تا شب، از اینکه علی هاشمی با من صحبت کرده، در پوست خودم نمیگنجیدم. این اولین دیدار من از نزدیک با او بود؛ این دیدار کوتاه، خیلی زود به دوستی و حتی برادری ما تبدیل شد و هر روز که از آن میگذشت، اعتقاد و اخلاصم نسبت به علی هاشمی بیشتر میشد.
تا اینکه یک بار قرار شد اطراف منطقه کرخه کور را شناسایی کنیم. موقعیت ما لو رفت و دشمن ما را زیر آتش گرفت. آنجا بود که ترکش خوردم و بچهها من را سوار قایق کردند و به عقب آوردند. چون زخم پایم در بیمارستان عفونت کرد، روزی سه بار آمپول به من میزدند!
پس از بهبودی نسبی رفتم سپاه حمیدیه. دلم میخواست بدانم پس از مجروحیتم، علی هاشمی که فرمانده سپاه حمیدیه است در اولین دیدار با من چه برخوردی میکند.
وقتی من را دید، با تبسم خاصی گفت: «علی ناصری سلام، این مجروح شدن شما دو پیام دارد؛ یا اینکه فعلاً تجدید شدهای و خودت را باید آماده بکنی تا قبول شوی؛ که قبولی هم شهادت است. یا اینکه امتحانی است و خداوند دارد شما را آماده میکند برای مسئولیتهای بزرگتر در آینده.»
حرفش خیلی به دلم نشست. من به فکر فرورفتم. از آن به بعد کارم را با شور و شوق و فهم خاصی از سر گرفتم. امیدوار بودم بار دیگر لطف خدا شامل حالم شود و افتخار شهادت را نصیبم کند.
تا دیماه فقط در برابر پیشروی عراق دفاع میکردیم. بستان سقوط کرد و عراق قصد پیشروی بیشتر داشت. دشمن حتی پول عراقی را در بستان رایج کرد.
طرح عملیات نصر داده شد. سپاه حمیدیه هم در آن مشارکت داشت. در این عملیات قرار بود به جاده اهواز - خرمشهر برسیم، اما نیروها در عمل با مشکلاتی روبهرو شدند!
نیروهای زرهی عقب کشیدند. نیروهای داوطلب و دانشجویان پیرو خط امام که فرماندهشان حسین علمالهدی بود در محاصره افتادند و مظلومانه به شهادت رسیدند.
علی آقا به علمالهدی خیلی علاقه داشت. اوایل جنگ که زمزمه تشکیل بسیج و سپاه در شهرستانهای خوزستان بلند شد، همراه حسین علمالهدی به سراغ تشکیل سپاه بستان و حمیدیه رفت. اما حالا جدایی از حسین برای حاج علی دردناک بود.
به هر حال در این عملیات توفیق لازم حاصل نشد و روحیه بچهها به هم ریخت.
باید کاری میکردیم تا روحیهها برگردد. آن زمان عراقیها در پشت کرخه، سدی زده بودند که دریاچه عظیمی به قطر چند کیلومتر ایجاد کرده بود.
حسین احمدی به همراه یکی از بچههای نوجوان بسیجی تصمیم گرفتند برای کسب اطلاع از وضعیت سد و نیروهای عراقی تا نزدیک خاکریز آنها بروند.
آن شب هوا خیلی سرد بود. در برگشت افتادند پشت عراقیها و مجبور شدند تا صبح آنجا صبر کنند. زمستان ۱۳۵۹ بود و هوا خیلی سرد. حسین احمدی از شدت سرما همانطور که پاهایش را در بغلش گرفته بوده به شهادت میرسد.
با این اتفاق علی آقا دیگه آرام و قرار نداشت. باید کاری انجام میگرفت. راه حل علی آقا انفجار سیلبند بود تا هم دشمن زمینگیر شود و هم در نیروها امید تازهای به وجود بیاید.
قرار بود عملیات ما در شمال کرخه انجام گیرد. همراه علی هاشمی و سید طاهر و چند نفر از بچهها مقداری مواد منفجره برداشتیم و رفتیم سمت سد.
با قایق پای سیلبند رسیدیم، بخشهایی از سیلبند را کندیم و مواد منفجره را کار گذاشتیم، بعد بی سر و صدا عقب آمدیم و سد را منفجر کردیم.
آب بود که زیر تانکها و نفربرهای عراقی میرفت. زمین باتلاقی شد و دشمن زمینگیر.
عراقیها فرار کردند، ولی تانکهایشان برای ما ماند و غنیمت شد. این اولین بار بود که بچههای سپاه غنیمت زرهی از عراقیها گرفتند. روحیه نیروها خیلی خوب شد.
چند روز بعد نتایج کنکور دانشگاهها آمد. جالب بود، علی آقا در دانشگاه مشهد رشته پزشکی قبول شد.
این نشان میداد که نبوغ او در کار جنگ بیدلیل نیست.
علی آقا انسان با استعدادی بود. اما به خاطر انقلاب و جنگ دانشگاه را رها کرد! میگفت میمانم و برای اسلام دفاع میکنم. همیشه در زندگیاش اولویتها را به خوبی میشناخت. علی آقا مرد انجام تکلیف بود.
در برخورد اول از هیبتش لرزه بر اندامم افتاد! از من کم سن و سالتر و لاغرتر بود؛ اما هیبت خاصی داشت.
گزارش را خواند و گفت: «حالت چطوره؟» گفتم: الحمدلله.
پرسید: «بچه کجایی؟» گفتم: اهواز. بعد گفت: «موفق باشی. برو به سلامت.»
تا شب، از اینکه علی هاشمی با من صحبت کرده، در پوست خودم نمیگنجیدم. این اولین دیدار من از نزدیک با او بود؛ این دیدار کوتاه، خیلی زود به دوستی و حتی برادری ما تبدیل شد و هر روز که از آن میگذشت، اعتقاد و اخلاصم نسبت به علی هاشمی بیشتر میشد.
تا اینکه یک بار قرار شد اطراف منطقه کرخه کور را شناسایی کنیم. موقعیت ما لو رفت و دشمن ما را زیر آتش گرفت. آنجا بود که ترکش خوردم و بچهها من را سوار قایق کردند و به عقب آوردند. چون زخم پایم در بیمارستان عفونت کرد، روزی سه بار آمپول به من میزدند!
پس از بهبودی نسبی رفتم سپاه حمیدیه. دلم میخواست بدانم پس از مجروحیتم، علی هاشمی که فرمانده سپاه حمیدیه است در اولین دیدار با من چه برخوردی میکند.
وقتی من را دید، با تبسم خاصی گفت: «علی ناصری سلام، این مجروح شدن شما دو پیام دارد؛ یا اینکه فعلاً تجدید شدهای و خودت را باید آماده بکنی تا قبول شوی؛ که قبولی هم شهادت است. یا اینکه امتحانی است و خداوند دارد شما را آماده میکند برای مسئولیتهای بزرگتر در آینده.»
حرفش خیلی به دلم نشست. من به فکر فرورفتم. از آن به بعد کارم را با شور و شوق و فهم خاصی از سر گرفتم. امیدوار بودم بار دیگر لطف خدا شامل حالم شود و افتخار شهادت را نصیبم کند.
تا دیماه فقط در برابر پیشروی عراق دفاع میکردیم. بستان سقوط کرد و عراق قصد پیشروی بیشتر داشت. دشمن حتی پول عراقی را در بستان رایج کرد.
طرح عملیات نصر داده شد. سپاه حمیدیه هم در آن مشارکت داشت. در این عملیات قرار بود به جاده اهواز - خرمشهر برسیم، اما نیروها در عمل با مشکلاتی روبهرو شدند!
نیروهای زرهی عقب کشیدند. نیروهای داوطلب و دانشجویان پیرو خط امام که فرماندهشان حسین علمالهدی بود در محاصره افتادند و مظلومانه به شهادت رسیدند.
علی آقا به علمالهدی خیلی علاقه داشت. اوایل جنگ که زمزمه تشکیل بسیج و سپاه در شهرستانهای خوزستان بلند شد، همراه حسین علمالهدی به سراغ تشکیل سپاه بستان و حمیدیه رفت. اما حالا جدایی از حسین برای حاج علی دردناک بود.
به هر حال در این عملیات توفیق لازم حاصل نشد و روحیه بچهها به هم ریخت.
باید کاری میکردیم تا روحیهها برگردد. آن زمان عراقیها در پشت کرخه، سدی زده بودند که دریاچه عظیمی به قطر چند کیلومتر ایجاد کرده بود.
حسین احمدی به همراه یکی از بچههای نوجوان بسیجی تصمیم گرفتند برای کسب اطلاع از وضعیت سد و نیروهای عراقی تا نزدیک خاکریز آنها بروند.
آن شب هوا خیلی سرد بود. در برگشت افتادند پشت عراقیها و مجبور شدند تا صبح آنجا صبر کنند. زمستان ۱۳۵۹ بود و هوا خیلی سرد. حسین احمدی از شدت سرما همانطور که پاهایش را در بغلش گرفته بوده به شهادت میرسد.
با این اتفاق علی آقا دیگه آرام و قرار نداشت. باید کاری انجام میگرفت. راه حل علی آقا انفجار سیلبند بود تا هم دشمن زمینگیر شود و هم در نیروها امید تازهای به وجود بیاید.
قرار بود عملیات ما در شمال کرخه انجام گیرد. همراه علی هاشمی و سید طاهر و چند نفر از بچهها مقداری مواد منفجره برداشتیم و رفتیم سمت سد.
با قایق پای سیلبند رسیدیم، بخشهایی از سیلبند را کندیم و مواد منفجره را کار گذاشتیم، بعد بی سر و صدا عقب آمدیم و سد را منفجر کردیم.
آب بود که زیر تانکها و نفربرهای عراقی میرفت. زمین باتلاقی شد و دشمن زمینگیر.
عراقیها فرار کردند، ولی تانکهایشان برای ما ماند و غنیمت شد. این اولین بار بود که بچههای سپاه غنیمت زرهی از عراقیها گرفتند. روحیه نیروها خیلی خوب شد.
چند روز بعد نتایج کنکور دانشگاهها آمد. جالب بود، علی آقا در دانشگاه مشهد رشته پزشکی قبول شد.
این نشان میداد که نبوغ او در کار جنگ بیدلیل نیست.
علی آقا انسان با استعدادی بود. اما به خاطر انقلاب و جنگ دانشگاه را رها کرد! میگفت میمانم و برای اسلام دفاع میکنم. همیشه در زندگیاش اولویتها را به خوبی میشناخت. علی آقا مرد انجام تکلیف بود.
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *