مدیریت خوب علی آقای ۱۹ ساله در بحبوحه روزهای آغاز جنگ
هوری حکایت مردی است که هور را پل پیروزی کرد و تا پایان کار، بر سر این پیمان ایستاد. او تا لحظه آخر در هور ماند تا مشعل هدایتی باشد برای راهیان نور و همه آیندگان.
خبرگزاری میزان -
مادرش میگفت: همه خانواده دور سفره نشسته بودیم و ناهار میخوردیم. یک دفعه صدای انفجار و... بلند شد. خبر رسید صدام حمله کرده! علی از جا پرید و غذا را نیمه کاره رها کرد.
گفتم: چی شد، کجا؟!
گفت: میرم سپاه.
گفتم: برو خدا نگهدارت باشه.
همه شهر به هم ریخته بود. صدام رسماً اعلام جنگ کرد. هر کس میخواست کاری بکند. مردم به سراغ سپاه و نیروهای مسلح میرفتند تا جلوی دشمن را بگیرند.
با اینکه طبل جنگ تازه نواخته شده بود، اما در دلمان امید داشتیم که خیلی زود همه چیز ختم به خیر میشود و همه سر خانه و زندگیشان برمیگردند و دوباره آرامش به شهرها برمیگردد.
یادم هست به همراه علی آقا در حیاط سپاه جمع شدیم. میخواستیم در مقابل دشمن تا دندان مسلح، آماده نبرد شویم. به جز چند کلاشینکف و دو تا ماشین سیمرغ که از اداره برق گرفته بودیم، تجهیزات دیگری نداشتیم!
آن موقع ستاد پشتیبانی ارتش هم منحل شد! نیروهای آنجا به همراه مسئولشان عبدالهادی کرمی وارد سپاه حمیدیه شدند. وقتی آمدند، تعدادشان زیاد بود و ما فضای الزم را برای پذیرش و اسکان آنها نداشتیم.
آنها همینطور در ساختمان سپاه پخش شده بودند. عدهای به اتاقها رفته و عدهای هم در راهرو ایستاده بودند. علی به چند نفر گفت بروید ساختمان پیشاهنگی تا اگر مناسب بود، نیروهای الحاقی را در آن محل اسکان دهیم.
البته آنجا خیلی کثیف بود؛ توالتها بالا آمده بود و... بچههای سپاه لباسهایشان را در آوردند و همه محوطه را تمیز و پاک کردند.
بعد از آماده شدن، به علی آقا خبر دادند و ایشان هم نیروهای اضافی را در آنجا سازماندهی کرد. الان که به آن روز فکر میکنم میبینم در آن شرایط شروع جنگ که هیچ کس حال و حوصله و اعصاب نداشت، علی آقای نوزدهساله چقدر خوب نیروها را مدیریت میکرد!
او نیروها را به خوبی سازماندهی کرد. به بعضیهایشان که توان رزم نداشتند کار نگهبانی و انبارداری سپرد. با برادر نظرآقایی هماهنگ کرد تا نیروها آموزش ببینند. علی خودش نیروها را به تپههای اطراف میبرد و آنها را آموزش میداد. چند روز گذشت تا اینکه ...
سردار محسن رضایی میگوید: برادر علی نظرآقایی در همان درگیریهای اول جنگ به شهادت رسید. شهادت او تأثیر زیادی بر علی هاشمی گذاشت. آن موقع علی شمخانی فرمانده سپاه خوزستان بود. او در تقسیم بندی سپاه خوزستان، علی را که معاون فرهنگی بود، به فرماندهی سپاه حمیدیه منصوب کرد.
به این ترتیب علی هاشمی حضور خودش را در جبهه و در محور حمیدیه که اولین شهر و نزدیکترین شهر به اهواز بود شروع کرد. اما سازماندهی سپاه در ابتدای انقلاب کار بسیار سختی بود. مدیریت سپاه در یک شهر مرزی کمتر از دفاع در برابر دشمن و مقابله با شرارتهای ضد انقلاب نبود.
سازماندهی نیروهای جوان انقلابی در قالب نیروی نظامی، آن هم با حفظ ارزشها و فرهنگ مردم، کار پیچیدهای بود. وقتی جوانی مثل علی در شهر حمیدیه مسئول سپاه پاسداران میشود، با انبوهی از موضوعات مختلف مواجه است. او نیاز به الگوهای زیادی داشت که بر اساس آن، سازمان سپاه را تشکیل دهد؛ مثال، منابع انسانی چگونه باید باشد؟ گزینشها، استخدامها، تشخیص نیروی انقلابی از غیر انقلابی و... چگونه باید باشد؟
یک فرمانده باید همه این مسائل را به تنهایی حل کند. آن زمان از طرف سپاه در تهران هیچ الگویی نبود. دستورالعملها کلی صادر میشد. کسی که مسئول سپاه میشد، باید با قدرت، خلاقیت، ابداع و نوآوری خودش، در همه موضوعات مختلف تصمیم میگرفت و عمل میکرد.
خانه و زندگی علی شده بود سپاه حمیدیه. دغدغهاش شده بود حفظ نظام. علی به همراه چهل نفر از جوانان اهواز که اغلب از حصیرآباد و چند محله دیگر بودند کار را شروع کرد. این در شرایطی بود که علی حتی سربازی نرفته بود! آموزش نظامی ندیده بود، چون سنی نداشت. حالا او جوانی نوزدهساله بود!
- شهید «علی هاشمی» از جمله کسانی است که با شنیدن «أین عمار» سر از میان نیزارهای هور بلند کرد و به ندای مظلومیت ولی زمان خود لبیک گفت. هوری حکایت مردی است که هور را پل پیروزی کرد و تا پایان کار، بر سر این پیمان ایستاد. او تا لحظه آخر در هور ماند تا مشعل هدایتی باشد برای راهیان نور و همه آیندگان.
کتاب هوری که به همت گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی گردآوری شده است، به بخشی زندگینامه و خاطرات سردار فاتح «هور»، شهید سرلشکر علی هاشمی میپردازد. در سلسله برشهایی، به بازخوانی این کتاب میپردازد.
***
دفاع
مادر شهید و دوستان
روزهای آخر شهریور ۱۳۵۹ بود. تحرکات مرزی حزب بعث بسیار زیاد شد. علی بارها گزارش مکتوب برای فرماندهی سپاه ارسال کرده و ضمن اشاره به تجمعات وسیع ارتش عراق، احتمال حمله نظامی را اعلام کرد. اما بنیصدر که فرمانده کل قوا بود به این گزارشات اهمیت نمیداد!
مادرش میگفت: همه خانواده دور سفره نشسته بودیم و ناهار میخوردیم. یک دفعه صدای انفجار و... بلند شد. خبر رسید صدام حمله کرده! علی از جا پرید و غذا را نیمه کاره رها کرد.
گفتم: چی شد، کجا؟!
گفت: میرم سپاه.
گفتم: برو خدا نگهدارت باشه.
همه شهر به هم ریخته بود. صدام رسماً اعلام جنگ کرد. هر کس میخواست کاری بکند. مردم به سراغ سپاه و نیروهای مسلح میرفتند تا جلوی دشمن را بگیرند.
با اینکه طبل جنگ تازه نواخته شده بود، اما در دلمان امید داشتیم که خیلی زود همه چیز ختم به خیر میشود و همه سر خانه و زندگیشان برمیگردند و دوباره آرامش به شهرها برمیگردد.
یادم هست به همراه علی آقا در حیاط سپاه جمع شدیم. میخواستیم در مقابل دشمن تا دندان مسلح، آماده نبرد شویم. به جز چند کلاشینکف و دو تا ماشین سیمرغ که از اداره برق گرفته بودیم، تجهیزات دیگری نداشتیم!
از طرفی با تعداد زیاد نیروی مردمی مواجه شدیم که آمده بودند تا از خانه و کاشانهشان دفاع کنند، اما هیچ اسلحهای نبود تا به آنها بدهیم. تازه بیشتر آنها آموزش ندیده بودند و زمان میبرد تا با اصول اولیه نظامی آشنا شوند.
آن موقع ستاد پشتیبانی ارتش هم منحل شد! نیروهای آنجا به همراه مسئولشان عبدالهادی کرمی وارد سپاه حمیدیه شدند. وقتی آمدند، تعدادشان زیاد بود و ما فضای الزم را برای پذیرش و اسکان آنها نداشتیم.
آنها همینطور در ساختمان سپاه پخش شده بودند. عدهای به اتاقها رفته و عدهای هم در راهرو ایستاده بودند. علی به چند نفر گفت بروید ساختمان پیشاهنگی تا اگر مناسب بود، نیروهای الحاقی را در آن محل اسکان دهیم.
البته آنجا خیلی کثیف بود؛ توالتها بالا آمده بود و... بچههای سپاه لباسهایشان را در آوردند و همه محوطه را تمیز و پاک کردند.
بعد از آماده شدن، به علی آقا خبر دادند و ایشان هم نیروهای اضافی را در آنجا سازماندهی کرد. الان که به آن روز فکر میکنم میبینم در آن شرایط شروع جنگ که هیچ کس حال و حوصله و اعصاب نداشت، علی آقای نوزدهساله چقدر خوب نیروها را مدیریت میکرد!
او نیروها را به خوبی سازماندهی کرد. به بعضیهایشان که توان رزم نداشتند کار نگهبانی و انبارداری سپرد. با برادر نظرآقایی هماهنگ کرد تا نیروها آموزش ببینند. علی خودش نیروها را به تپههای اطراف میبرد و آنها را آموزش میداد. چند روز گذشت تا اینکه ...
سردار محسن رضایی میگوید: برادر علی نظرآقایی در همان درگیریهای اول جنگ به شهادت رسید. شهادت او تأثیر زیادی بر علی هاشمی گذاشت. آن موقع علی شمخانی فرمانده سپاه خوزستان بود. او در تقسیم بندی سپاه خوزستان، علی را که معاون فرهنگی بود، به فرماندهی سپاه حمیدیه منصوب کرد.
به این ترتیب علی هاشمی حضور خودش را در جبهه و در محور حمیدیه که اولین شهر و نزدیکترین شهر به اهواز بود شروع کرد. اما سازماندهی سپاه در ابتدای انقلاب کار بسیار سختی بود. مدیریت سپاه در یک شهر مرزی کمتر از دفاع در برابر دشمن و مقابله با شرارتهای ضد انقلاب نبود.
سازماندهی نیروهای جوان انقلابی در قالب نیروی نظامی، آن هم با حفظ ارزشها و فرهنگ مردم، کار پیچیدهای بود. وقتی جوانی مثل علی در شهر حمیدیه مسئول سپاه پاسداران میشود، با انبوهی از موضوعات مختلف مواجه است. او نیاز به الگوهای زیادی داشت که بر اساس آن، سازمان سپاه را تشکیل دهد؛ مثال، منابع انسانی چگونه باید باشد؟ گزینشها، استخدامها، تشخیص نیروی انقلابی از غیر انقلابی و... چگونه باید باشد؟
یک فرمانده باید همه این مسائل را به تنهایی حل کند. آن زمان از طرف سپاه در تهران هیچ الگویی نبود. دستورالعملها کلی صادر میشد. کسی که مسئول سپاه میشد، باید با قدرت، خلاقیت، ابداع و نوآوری خودش، در همه موضوعات مختلف تصمیم میگرفت و عمل میکرد.
خانه و زندگی علی شده بود سپاه حمیدیه. دغدغهاش شده بود حفظ نظام. علی به همراه چهل نفر از جوانان اهواز که اغلب از حصیرآباد و چند محله دیگر بودند کار را شروع کرد. این در شرایطی بود که علی حتی سربازی نرفته بود! آموزش نظامی ندیده بود، چون سنی نداشت. حالا او جوانی نوزدهساله بود!
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *