آن روزها؛ نگاهی به زندگی سردار فاتح «هور»
هوری حکایت مردی است که هور را پل پیروزی کرد و تا پایان کار، بر سر این پیمان ایستاد. او تا لحظه آخر در هور ماند تا مشعل هدایتی باشد برای راهیان نور و همه آیندگان.
خبرگزاری میزان -
٭٭٭
٭٭٭
- شهید «علی هاشمی» از جمله کسانی است که با شنیدن «أین عمار» سر از میان نیزارهای هور بلند کرد و به ندای مظلومیت ولی زمان خود لبیک گفت. هوری حکایت مردی است که هور را پل پیروزی کرد و تا پایان کار، بر سر این پیمان ایستاد. او تا لحظه آخر در هور ماند تا مشعل هدایتی باشد برای راهیان نور و همه آیندگان.
کتاب هوری که به همت گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی گردآوری شده است، به بخشی زندگینامه و خاطرات سردار فاتح «هور»، شهید سرلشکر علی هاشمی میپردازد. در سلسله برشهایی، به بازخوانی این کتاب میپردازد.
مقدمه
نمیدانم چه بنویسم چگونه از او بگویم. اصلاً چه باید گفت از کسی که زندگیاش همواره مخفی و دور از نگاه مردم بوده! و شهادتش نیز، غریبتر از زندگانیاش!
نمیدانم چه بنویسم چگونه از او بگویم. اصلاً چه باید گفت از کسی که زندگیاش همواره مخفی و دور از نگاه مردم بوده! و شهادتش نیز، غریبتر از زندگانیاش!
از کجای زندگی او بگوییم؟ اصلاً چگونه باید گفت؟! از کسی که همه دوران زندگیاش، کودکی و نوجوانی و جوانی اش همگی درس بود و راهنمای زندگی دیگران.
او تا خود را شناخت، در عرصه مبارزه پای نهاد و زندگیاش، بر همین اساس تنظیم شد.
در همه میدانها وقتی وارد میشد بهترین تصمیمها را میگرفت. او کلید حل مشکلات بود. در درگیری با منافقین و مزدوران، در غائله خلق عرب، با شجاعت وارد میدان شد. در روزهای آغازین جنگ با درایت و مدیریت خود نیروها را برای نبردی عاشورایی آماده کرد.
هنوز بیست سال بیشتر نداشت که فرماندهی یک تیپ رزمی را بر عهده گرفت؛ و از اینجا بود که نبوغ خود را بیش از قبل نشان داد. بزرگترین فرماندهان جنگ بر این توانایی او صحه گذاشتند.
هنوز بیست سال بیشتر نداشت که فرماندهی یک تیپ رزمی را بر عهده گرفت؛ و از اینجا بود که نبوغ خود را بیش از قبل نشان داد. بزرگترین فرماندهان جنگ بر این توانایی او صحه گذاشتند.
٭٭٭
امروزه دانشمندان اعتقاد دارند کسانی میتوانند منشأ تأثیر و رهبری جریانات مختلف باشند که هنر مدیریت جمعی را در کنار خلاقیت فردی داشته باشند.
و علی داستان ما این گونه بود. او بهترین طرحها را میداد و با مدیریت خاصی که بر قلوب نیروهایش داشت، آنها را رهبری میکرد. و باید اشاره کرد که ایمان خالصانه علی، مدیریت و خلاقیتهای او را تکمیل میکرد.
عملیات امالحسنین (ع) نشانهی این مدعای ماست. او عاشق حضرت صدیقهی طاهره بود. برای همین، این نام را برای عملیات برگزید.
علی که بیست سال بیشتر نداشت یک عملیات را به خوبی رهبری کرد. تا جایی که فرماندهان زبدهی ارتش عراق مات و مبهوت او شدند!
او سالها در سِمَتهای مختلف، در عرصه نبرد حضور داشت، هر روز و هر جا که مسئولان برای او مشخص میکردند مشغول انجام وظیفه میگردید، تا اینکه راهی هور شد و هور، مسیر زندگی او را عوض کرد. او اهل هور شد.
اما هوری! هوری حکایت مرد خلاقی است که گرهی افتاده به جنگ را با هنرنمایی خود گشود! هوری حکایت مردی است که کارش کارستان بود!
از یک منطقه مرده که کسی به آن توجه نمیکرد، جبههای ساخت که ارتش عراق مبهوت هنرنمایی او و یارانش شد!
او از توان نیروهای بومی به بهترین نحو استفاده کرد. حتی معارضان عراقی را برای مبارزه با صدام بسیج کرد و سختترین ضربهها را به دشمن وارد نمود.
هوری حکایت مردی است که هور را پل پیروزی نمود و تا پایان، بر سر این پیمان ایستاد. هوری حکایت کسی است که اهل هور شد. سالها خود را وقف هور نمود. او تا لحظهی آخر در هور ماند، تا مشعل هدایتی باشد برای راهیان نور و همه آیندگان.
هوری حکایت مردی است که هور را پل پیروزی نمود و تا پایان، بر سر این پیمان ایستاد. هوری حکایت کسی است که اهل هور شد. سالها خود را وقف هور نمود. او تا لحظهی آخر در هور ماند، تا مشعل هدایتی باشد برای راهیان نور و همه آیندگان.
وقتی به روزهای آخر جهاد رسید، در هور ماند تا همه بروند، و در میان نیستان هور با خدای خود خلوت کرد. آری، هوری حکایت زنده بودن شهداست.
هوری حکایت دیگری هم دارد! داستان مردی است که میخواست مانند مادر سادت، گمنام و بیمزار باشد. اما با شنیدن صدای غربت و مظلومیت رهبرش دیگر سکوت را جایز ندانست!
«این عمار» را که شنید سر از میان نیزارهای هور بلند کرد و به ندای مظلومیت ولیّ زمان خود لبیک گفت. آن زمان که خواص بیخاصیت، سر در آخور دنیای خود تنیده بودند و به روزمرگی خود ادامه میدادند، او بود که یک باره قیام کرد و قیامت نمود! فاطمیه رسیده بود و نمیخواست بار دیگر ندای مظلومیت در گوش تاریخ تکرار شود. قیام خود را از تهران آغاز کرد! قیامتی شده بود در عصر جمعهی فاطمیه!
شهر به شهر حرکت کرد تا وجدانهای خفته را بیدار نماید. آری، هوری حکایت اوست؛ حکایت کسی که هنوز ناشناخته است؛ زیرا عاشقان حضرت صدیقه (ع)، مانند مادرشان ناشناخته خواهند ماند.
هوری حکایت کسی است که ایران را تکان داد. وجدانها را بیدار نمود و به همه یادآور شد که شهدا هستند که در شرایط سخت، به سراغ ما خواهند آمد و راه را از بیراهه نشان خواهند داد. او به ما یادآوری کرد که روح الله عزیز فرموده: «پشتیبان ولایت فقیه باشید تا به این مملکت آسیبی نرسد».
آن روزها
راوی: مادر
روستای پدری خانوادهی ما روستای «مُوِیلحه» در بیست کیلومتری اهواز بود. بعد از ازدواج به اهواز آمدیم. علی فرزند اول ما بود که در شهریور سال ۱۳۴۰ در خانهای در محله عامری اهواز و در همسایگی علیبنمهزیار درست در طلوع آفتاب به دنیا آمد.
نامش را هم برادر شوهرم انتخاب کرد. قبل از تولد در عالم رؤیا مشاهده کرد که انسان بزرگی به خانه ما آمده و میگوید: شما صاحب فرزندی به نام «علی» خواهید شد. پدرش هم گفت: اگر فرزندم پسر بود، نامش را علی میگذارم.
علی دوران کودکی سختی داشت. این زمان مصادف بود با دوران ستمشاهی، واقعاً با سختی بزرگ شد. اون وقتها در یک اتاق اجارهای زندگی میکردیم. در آمد پدر علی کم بود، اما حلال.
شوهرم آقا قاسم (به زبان محلی جاسم) از آن مردهای عرب خوش اخلاق بود. اهل کار و تلاش و رزق حلال. همه صاحب کارها میگفتند که جاسم دستش پاک است. حلال و حرام را اهمیت میدهد. کار را درست انجام میدهد و... .
وقتی علی به دنیا آمد پاهایش کج بود. خرج دوا و درمانش خیلی زیاد میشد. برادرم پولش را داد تا دکتر پایش را عمل کند.
چهارده روزه بود که پایش را شکستند و دوباره گچ گرفتند. سنگین شد، حمام بردن و جابه جا کردنش سخت شد. با این همه، علی خیلی صبور بود.
مدتی بعد پدر علی بیکار شد. بعد رانندهی مهندسی شد که صاحب کارخانه بود. اما طولی نکشید که دوباره بیکار شد. شرایط کار در آن زمان خوب نبود. نمیدانستیم چه کنیم. برای همین از اهواز رفتیم تهران و بعد از آنجا به مازندران!
کنار دریا یک خانه کوچک گرفتیم. آنجا هم وضعیت خوبی نداشتیم. هر روز مار میآمد داخل خانه و میرفت زیر رخت خواب علی و خواهرش. چارهای نبود باید میساختیم.
یک بار وقتی برادرم به دیدن ما آمد و وضعیت ما را دید، به پدر علی اصرار کرد که برگردید اهواز. با نداری میشد ساخت، ولی با غربت و تنهایی نمیشد. بالاخره بارمان را بستیم و دوباره برگشتیم اهواز. با قرض وکمک اقوام، پدر علی ماشینی تهیه کرد و با آن مشغول به کار شد.
با هر سختی که بود روزگار را گذراندیم. اما نانی که به خانه میآمد حلال بود، برای همین تحمل سختیها آسان میشد.
علی فرزند بزرگ خانواده بود. در همان کودکی حرفهای بزرگ میزد و کارهای بزرگ میکرد! در دوران دبستان توی سینی زولبیا و بامیا میگذاشت و میفروخت. علی حتی آب خنک هم میفروخت. روزی یک تومان در میآورد تا برای خانه کمک خرج باشد.
برای خودش لباس نمیخرید، همیشه آنچه که داشت را مرتب و تمیز نگه میداشت یک بار برای مدرسهاش کت خریدم، اما علی آن را نپوشید! به من گفت: «مادر برایم لباس معمولی بخر، در مدرسه بعضی از بچهها یتیم هستند، خیلیها فقیرند؛ دلم نمیآید من لباس نو بپوشم و آنها ...».
از همان کودکی نمازش را میخواند و اهل روزه گرفتن بود. از همان زمان ارتباط خوبی با مسجد پیدا کرد. در تفسیر قرآن و درس اخلاق شرکت میکرد. با علاقه و ارادتی که به نماز داشت مرید و موذن مسجد شد.
از همان کودکی نمازش را میخواند و اهل روزه گرفتن بود. از همان زمان ارتباط خوبی با مسجد پیدا کرد. در تفسیر قرآن و درس اخلاق شرکت میکرد. با علاقه و ارادتی که به نماز داشت مرید و موذن مسجد شد.
چهارده ساله که بود میدیدم پول توجیبیها و پول کار کردنش را جمع میکنه. وقتی میدید سفره مان خالی شده و پولی در خانه نیست، به من میداد تا نانی تهیه کنم. حتی یادم هست که مسافت طولانی بین خانه تا مدرسه را پیاده میرفت تا پولش را پس انداز کند!
واقعاً آن زمان مردم خیلی فقیر بودند. بارها میشد که زن همسایه من را صدا میزد و میگفت: ننه علی، پولی داری بهم قرض بدی؟
میپرسیدم برای چه میخوای؟ زن همسایه صدایش را پایین میآورد و آهسته میگفت: «بچههام گرسنهاند، خرج دارند، لازم دارم ...».
علی شاهد همهی این محرومیتها بود. آن وقتها چند تومان ناقابل، برای خانههای مردم حصیرآباد سفره شادی میانداخت.
٭٭٭
علی هاشمی در مدرسه راهنمایی تخت جمشید و بعد در دبیرستان منوچهری به اتفاق (شهید) علی نظرآقایی و چند نفر از دوستان درس میخواند.
او و دوستانش قبل از انقلاب در جلسههای دینی و مذهبی در منزل رضا زرگر شرکت میکردند. به فوتبال خیلی علاقه داشت و کاپیتان تیم محل بود.
برای یادگیری دفاع شخصی و هنرهای رزمی نزد علی نظرآقایی میرفت و تمرین میکرد. خیلی از بچههای حصیرآباد، علی را به عنوان الگوی خودشان قبول داشتند. او رهبر همه بچههای محل بود؛ محلهای شلوغ که صدها نوجوان داشت. کسانی که اکنون بیشترِ آنها در کنار او در بهشت آباد اهواز آرمیدهاند.
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *