«سید علی اندرزگو»؛ مبارز هزار چهرهای که ساواک نتوانست دستگیرش کند
«سید علی اندرزگو» یکی از فعالان ضد رژیم پهلوی بود. این چهره انقلابی به عنوان قدیمیترین مبارزی که به طور مخفیانه با رژیم پهلوی مبارزه میکرد شناخته میشد.
_ فارس نوشت: آن روز سیدعلی وارد خیابان سقاباشی شد. حس میکرد اوضاع، عادی به نظر نمیآید. برای او که حدود ۲۰ سال زندگیاش در تعقیب و گریز گذشته بود، فهمیدن این موضوع، کار سختی نبود.
از سال ۴۲ که با گروه فداییان اسلام همکاری کرده بود و حسنعلی منصور نخست وزیر را ترور کرده بودند، سیدعلی در فرار بود و ماموران ساواک به دنبالش میگشتند.
همه این سالها، شهید اندرزگو را تبدیل کرده بود به مرد هزار چهره. مردی که ۲۴ شناسنامه برای خود دست و پا کرده بود! سیدعلی گاهی شیخ عباس تهرانی بود؛ گاهی دکتر حسینی، عدهای او را با نام ابوالقاسم واسعی میشناختند و چند روز بعد، ابوالحسن نحوی میشد نام جدید اندرزگو!
ماموران ساواک به دنبال یک روحانی بودند با عینک قهوهای، اما وقتی به خود میآمدند که سیدعلی در نقش یک بساز و بفروش از دستشان گریخته بود. گاهی بساط انگشترفروشی را پهن میکرد و گاهی یک مغازهدار ساده بود.
آنچه مسلم بود، اندرزگو در همه این نقشها فعالیتهای مبارزاتی خود را انجام میداد و در چشم بهمزدنی غیب میشد. ساواک هر کسی را که در این سالها فکر میکرد ممکن است ردی از او داشته باشد، دستگیر میکرد، اما هر چه اطلاعات بیشتری از شیخ عباس معروف به دست میآورد، راهش برای رسیدن به این مبارز دورتر میشد.
سیدعلی به قدری با خونسردی کتب و اعلامیه و اسلحه را جابهجا میکرد که کسی در نهایت ذهنش هم نمیتوانست تصور کند مرد زنبیل به دستی که از کنارش میگذرد، در آن دوران سرشار از خفقان، با خود چه حمل میکند.
در روزهای حضور او در مشهد ارتباطاتی هم با مقام معظم رهبری که خود از مبارزین قدیمی انقلاب بودند، داشت. ایشان خاطرهای از شهید اندرزگو را روایت میکنند: «یک روز آقای اندرزگو را در بازار «سرشور» مشهد دیدم که با یک موتورگازی میآمد. موتور را که نگه داشت، دیدم چند خروس در عقب موتور خود دارد. از او درباره خروسها پرسیدم، جواب داد که این خروسها استثناییاند و تخم میگذارند!
زنبیل را که کنار زدم، دیدم زیر پای خروسها پر از نارنجک و اسلحه است!»
آرش تهرانی یکی از معروفترین شکنجهگران ساواک از سالها تعقیب سیدعلی اندرزگو میگوید: «برای مأموریتی به قم رفته بودم، قصد مراجعه به تهران را داشتیم که تلفنگرام یا تلگرافی از تهران از ناحیه ازغندی (یکی دیگر از ماموران ساواک) داده شد؛ مبنی بر این که سیدعلی اندرزگو در قم میباشد، احتمالاً در منزل آقای اشراقی و آیت الله ربانی شیرازی به سر میبرد و از یک موتور سیکلت گازی آبی رنگ استفاده میکند و لباسش نیز کت و شلوار خاکستری است. با این مشخصات به ما نیز دستور دادند که با استفاده از وجود افراد تیم تعقیب و مراقبت سعی نماییم او را پیدا کنیم.
چند روزی بدون نتیجه در شهرستان قم برای شناسایی اندرزگو اقدام کردیم، اما نتیجهای حاصل نشد. به تهران برگشتیم. ازغندی خبر داد اندرزگو را در مشهد حوالی هتل اطلس در میدان دقیقی مشاهده کردند که مشغول فروش تسبیح و انگشتری عقیق بوده که احتمالاً منزلش نیز در کوچه چهنو در خیابان تهران میباشد. مجدداً ما را به مشهد اعزام کردند تا او را دستگیر کنیم. من به اتفاق ۲۲ نفر از کارمندان تیم کمیته اوین با اتومبیل به مشهد رفتیم. ماهها این مأموریت طول کشید و ما تلفنهای بسیاری را شنود میکردیم؛ تا اینکه در اواخر مرداد در جریان گوش دادن به این نوار مکالمات معلوم شد همه مرتبطین و فعالان با فردی به نام جوادی در مشهد تماس میگیرند. ازغندی پس از گوش دادن به این نوارها تایید کرد جوادی باید همان سیدعلی اندرزگو باشد.
جریان واقعه به وسیله ازغندی به پرویز ثابتی، مدیرکل وقت اداره سوم اعلام شد و در نتیجه قرار شد بلافاصله تیم دیگری به مشهد عزیمت کند و نسبت به شناسایی و سایر اقدامات مورد لزوم مثل دستگیری و ضربت اقدام نماید. اندرزگو برای ازغندی پیغام فرستاده بود که به او بگویید پایش را از گلیم من بکشد بیرون و الا بد میبیند.
فکر میکنم از سال ۴۲ که ساواک به دنبال دستگیری سیدعلی اندرزگو بود بتوان او را یکی از قدیمیترین مبارزین دانست که به طور مخفی علیه رژیم طاغوت فعالیت میکرد. همچنان در مشهد به دنبال اندرزگو میگشتیم که ناگهان یکی از افرادمان به نام سعیدی ساعت ۶ بعدازظهر خبر داد سیدعلی اندرزگو در تهران است. همگی ساعت ده شب به سمت تهران حرکت کردیم. حدود ساعت ۱۱ صبح رسیدیم.
اطلاع دادند قرار است جوادی یا همان اندرزگو برای صرف افطار به منزل حاج اکبر (پدر خانمش) برود. حدود ساعت ۵ بعدازظهر سعیدی تلفنی خبر داد که در حوالی خیابان ایران، نزدیک منزل حاج اکبر، سیدعلی اندرزگو معروف به شیخ عباس تهرانی توسط ماموران به شهادت رسید!»
ازغندی همان ماموری که سالها به دنبال سیدعلی بود ماجرای لحظه شهادت را روایت میکند: «به محض دیدن اندرزگو، به ماموران اکیپ ضربت نشانش دادم. مأموران سرکوچه به علی اندرزگو دستور ایست دادند، اما او با انجام حرکاتی خود را مسلح نشان میداد، به همین علت مأموران ضربت از ترس جانشان او را به رگبار بستند. اندرزگو در همان حال که خون زیادی از بدنش میرفت دفترچه یادداشتی از جیب خود بیرون آورد و چند برگ آن را خورد و در واقع با آن کاغذها افطار کرد.»
سیدعلی همانطور که خودش گفته بود داغ زنده دستگیر شدنش را به دل سربازان ساواک گذاشت و سرانجام در ۱۹ رمضان سال ۵۷، سالها مبارزهاش به شهادت ختم شد.
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *